جدول جو
جدول جو

معنی فنجلیس - جستجوی لغت در جدول جو

فنجلیس
(فَ جَ)
سر نرۀ بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منجلی
تصویر منجلی
روشن، آشکار، جلوه گر
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
شهری بود در پام فیلیه و جزایر کیانه (سی یانه) در نزدیک بغاز استانبول کنونی. درتاریخ روابط ایران و یونان در زمان اردشیر درازدست پادشاه هخامنشی به نام این شهر در معاهدۀ صلح سیمون اشاره شده است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 93 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
روشن و آشکارا. (غیاث) (آنندراج). هویدا و منکشف. روشن و آشکار. (از ناظم الاطباء) : به نص جلی سیجعل اﷲ بعد عسر یسراً آن غمام عماقریب منجلی گردد. (نفثهالمصدور چ یزدگری ص 73) ، آنکه از وطن خود بیرون رود. (از ناظم الاطباء). از وطن خود بیرون رونده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ)
صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ لَ)
دوری میان هر دو ساق و هر دو پای. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، رفتاری سست. (منتهی الارب). فنجلی ̍. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ غِ)
در تداول، کوچک. فسقلی. فنقلی. رجوع به فسقلی و فنقلی شود
لغت نامه دهخدا
(فِ قِ)
فنغلی. فسقلی. کوچک و ناچیز. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی مسکوک ترکی است. این کلمه از ترکی بعربی داخل شده و ارزش آن در بلاد مختلف متفاوت بوده است. و رجوع به النقود العربیه ص 167 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ طَ)
سر نرۀ بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَجَ)
منجنیق. (المعرب جوالیقی ص 307) (ناظم الاطباء) (نشوء اللغه ص 41). رجوع به منجنیق شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فنطیس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فنطیس شود
لغت نامه دهخدا
(یُ جَ / جِ)
نام کوهی است که اقامتگاه اصحاب کهف بوده. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بیرونی نویسد وی از جملۀ اصحاب تعالیم است و او ادواری را استخراج کرد که به ادوار فاللیس موسوم است، و نخستین دور آن در سال 418 بخت نصر بود، و هر دور آن 76 سال شمسی است، (از آثار الباقیه چ ساخاو ص 27)
لغت نامه دهخدا
(اِ گِ)
در تداول (عامه) بجای انگلیسی استعمال شود. (از فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
شتر مادۀ فربه سست گوشت. خندلس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (نشوءاللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثِ)
گیاهی است و آن بر دو قسم است، قسمی از آن دارای برگهای شبیه ببرگ عدس و شاخه هایی راست بطول یک وجب و ریشه کوچک و نازک است و از زمینهای شوره ناک میروید قسمی دیگر از آن دارای شاخ و برگ شبیه بشاخ و برگ گیاه موسوم به کمافیطوس و ریشه آن شبیه بریشه بقلۀ دشتی است. (از ابن بیطار) (از لکلرک). زهره. آبنوس کیانی. (واژه نامۀ گیاهی) ، گلابی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اجاص شود
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ لی ی)
رفتاری به ضعف و سستی. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به الف مقصور است نه یاء
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ لا)
رفتاری سست با نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب). رفتارضعیف. (اقرب الموارد). فنجله. رجوع به فنجله شود
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
دهی است ازبخش سیمینه رود شهرستان ملایر با 1008 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و محصول آن غلات، انگور، لبنیات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
مارماهی. (منتهی الارب) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی) (ناظم الاطباء) (از المعرب جوالیقی ص 338). انقلیس. جری. جریث. حنکلیس. جنکلیز. (یادداشت مؤلف) ، محسوب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حنکلیس
تصویر حنکلیس
یونانی تازی گشته مار ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انثلیس
تصویر انثلیس
شیز کیانی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
بجای (انگلیسی) (منسوب به انگلیس و انگلستان) استعمال شود، جمع انگلیسها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقلیس
تصویر انقلیس
یونانی تازی گشته مار ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، بیرون رونده: از زاد بوم صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است روشن شونده، آشکار جلو گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنطیس
تصویر فنطیس
دماغ کوفته: مرد، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنقلی
تصویر فنقلی
پارسی است ک فینگلی کوچولو نوزاد گاو کوچک و ناچیز
فرهنگ لغت هوشیار
پلیدایی پلید گرداندن ناپاک کردن پلید گردانیدن، پلید خواندن ناپاک شمردن،جمع تنجیسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنقلی
تصویر فنقلی
((فِ نْ قِ))
کوچک، ریز اندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجلی
تصویر منجلی
((مُ جَ))
روشن، آشکار، کسی که جلای وطن کرده و از میهن خود بیرون رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنجیس
تصویر تنجیس
((تَ))
ناپاک کردن، پلید خواندن، ناپاک شمردن
فرهنگ فارسی معین
آشکار، جلوه گر، جلی، عیان
متضاد: مختفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چرخ ریسک
فرهنگ گویش مازندرانی
نیشگون
فرهنگ گویش مازندرانی