جدول جو
جدول جو

معنی فلکیه - جستجوی لغت در جدول جو

فلکیه
(فَ لَ کی یَ)
مؤنث فلکی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فلکی شود، علم راجع به فلک. ج، فلکیات. رجوع به فلکیات شود
لغت نامه دهخدا
فلکیه
مونث فلکی سپهری سپهرین مونث فلکی: ارصاد فلکیه
تصویری از فلکیه
تصویر فلکیه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلکی
تصویر فلکی
مربوط به فلک، سماوی، منجم، ستاره شناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلکه
تصویر فلکه
شیرفلکه، قطعۀ زمین گرد یا زمین دایره مانند که دور آن خیابان کشیده باشند، میدان، هر چیز شبیه چرخ که دور خود بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
(حَ رَ تِ فَ لَ کی یَ / یِ)
رجوع به حرکت فلکی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ)
پاره ای زمین گرد بلند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ گرد بلند که در حوالی آن فضاباشد. ج، فلک، فلاک. (منتهی الارب). ج، فلاک. (از اقرب الموارد) ، پیوند میان هر دو مهرۀ پشت شتر، گوشت پارۀ برآمده بر سر بیخ زبان، طرف ملتقای سینه و پشت که گرد است، پشتۀ گرد از یک سنگ. پشته ای از سنگ یک پارچۀ گرد، دهان بند شتربچه، و آن چیزی است گرد از موی دم اسب که بر دهان شتربچه بندند تا شیر نمکد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هر چیز گرد از استخوان و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طعامی است مصنوع مانند هریسه و ارطب از آن که به فارسی آش هلیم نامند. (فهرست مخزن الادویه). هریسه. هلیم. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فِ یَ)
شپش جستگی در سر. اسم است فلی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فلی. شپش جستن از میان موهای سر. رجوع به فلی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ یَ/ یِ)
فودنج بری است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ کی یَ)
قوه ملکیه، قوه عاقله. قوه ناطقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به قوه عاقله ذیل ترکیب های قوه شود
تأنیث ملکی. (اقرب الموارد). رجوع به ملکی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ کی یَ)
نام فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد صلوات اﷲ علیهما. (ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طایفه ای است از نصاری و به علت پیروی از ملک چنین لقبی یافتند. واحد آن ملکی ّ است و عامه ملکی ّ و ملکیّه نامند و آن غالباًبه اتباع کنیسۀ بطرسیۀ روم اطلاق می شود. (از اقرب الموارد). رجوع به ملکان و ملکائیه و ملکانیه شود
لغت نامه دهخدا
(فِلْ لی یَ)
زمینی که باران سالش نرسیده، چندانکه باران سال آینده رسد وی را. ج، فلالی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فودنج بحری. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ کَ / کِ)
چرخۀ ریسمان. (منتهی الارب). فادریسه، و آن چوبک مدور میان سوراخ بود که بر ستون خیمه نهند. (غیاث). گردۀ چوب یا چرمی است که سر دوک یا عمود خیمه از آن میگذرد. (حاشیۀ شرفنامۀ نظامی) : طناب خیمه گسسته گشت و فلکه برسرش رسید و از آن بمرد. (مجمل التواریخ و القصص).
رو که ز میخ سرای پردۀ قدرت
فلکۀ این نیلگون خیام برآمد.
خاقانی.
گردون برای خیمۀ خورشید فلکه ای است
از کوه و ابر ساخته پادیر و سایبان.
حافظ.
، قرص کوچک سوراخ دار که در دوک چرخ میکشند. (غیاث). چوبی دایره شکل است که ریسمانهای تابیده شده در گرد دوک بالای آن پیچیده میشود
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ کَ / کِ)
میدان یا محوطه ای که چند خیابان بدان منتهی شود. (فرهنگ فارسی معین). میدانی که بشکل دایره باشد و محاط باشد به ابنیه ای ازقبیل خانه ها و دکانها. (یادداشت مؤلف). میدانی که گردبرگرد آن خانه باشد. (یادداشت دیگر) ، چوبی دراز بر ستبری ساعد و بر میان آن دوالی که دوتن دو سر آن چوب بگیرند و پای مجرم بر آن دوال نهاده و چوب را پیچند تا پای در آن محکم شود و سومی با ترکه بر کف پای ها زند. (یادداشت مؤلف). رجوع به فلک شود، بادریسۀ دوک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صوره الفلکیه
تصویر صوره الفلکیه
صورت فلکی
فرهنگ لغت هوشیار
پاره زمین گرد بلند، توده گرد بلند که در حوالی آن فضا باشد، خیابان دایره ای مانند که دور ساختمانی کشیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلکی
تصویر فلکی
آسمانی، سماوی
فرهنگ لغت هوشیار
ملکیت در فارسی: فرشتگی ملکیه در فارسی: نیروی خرد روان گویا مونث ملکی یا قوت (قوه) ملکیه. قوت عاقله نور قدسی نفس ناطقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلکه
تصویر فلکه
((فَ لَ کِ))
قطعه زمین گرد، میدان، ابزاری برای تنبیه. نک فلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلکی
تصویر فلکی
((فَ لَ))
منسوب به فلک، آسمانی، عالم علم فلک، منجم، ستاره شمار
فرهنگ فارسی معین
آسمانی، سماوی، اخترشمار، اخترشناس، منجم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دایره، گرد، مستدیر، میدان، چرخ، چرخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد