جدول جو
جدول جو

معنی فلک - جستجوی لغت در جدول جو

فلک
کشتی، از وسایل نقلیه ای که روی آب حرکت می کند، به انواع مختلف بزرگ، کوچک، جنگی و مسافربری، کشتی نوح مثلاً وسیلۀ نجات دراصل نام کشتی بزرگی است که نوح پیغمبر ساخت و در طوفان عظیمی که رخ داد با آن جمعی از مردم و جانوران را نجات داد
تصویری از فلک
تصویر فلک
فرهنگ فارسی عمید
فلک
سپهر، گردون، در علم نجوم هر یک از طبقات هفت گانه یا نه گانۀ آسمان
چوبی که در آن ریسمان کوتاهی بسته شده و پاهای شخص مجرم را به آن می بستند و با چوب یا تازیانه می زدند
تصویری از فلک
تصویر فلک
فرهنگ فارسی عمید
فلک
(ذَرر)
گرد شدن پستان دختر. گردپستان شدن دختر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فلک
(فَ لَ)
چرخ. گردون.سپهر. ج، افلاک، فلک. (منتهی الارب). جای گردش ستارگان. ج، افلاک، فلک (ف ل / ف ) . (اقرب الموارد). مجموع آسمان به عقیدۀ قدما. (فرهنگ فارسی معین). آسمان. چرخ. گردون. سپهر. سماء. از بابلی پولوکو. (یادداشت مؤلف) :
هفت سالار کاندرین فلک اند
همه گرد آمدند در دو و داه.
رودکی.
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.
رودکی.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم.
منجیک ترمذی.
ز گردش دل آسمان چاک شد
ز گردش فلک روی پرخاک شد.
فردوسی.
به بالای او تخت را شاه نیست
به دیدار او در فلک ماه نیست.
فردوسی.
یکی خوب پرمایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری.
فردوسی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ.
عنصری.
کمینه عضوی از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
عنصری.
فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان.
عنصری.
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. (تاریخ بیهقی).
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست
کاین حصاری بس بلند و بی در است.
ناصرخسرو.
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را.
ناصرخسرو.
بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد.
ناصرخسرو.
فلک نه ای و بقدر بلند چون فلکی
عمرنه ای و به عدل تمام چون عمری.
امیرمعزی.
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.
؟ (از کلیله و دمنه).
گر به اندازۀ همت طلبم
فلکم زیر نگین بایستی.
خاقانی.
ناله گر سوی فلک رفت رواست
سایه باری به زمین بایستی.
خاقانی.
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو.
خاقانی.
چون فلک سکون خویش در حرکت یافت. (ترجمه تاریخ یمینی).
ای به زمین بر چو فلک نازنین
نازکشت هم فلک و هم زمین.
نظامی.
زآنگه که دلم چو آفتابی شد
در خود همه چون فلک سفر کردم.
عطار.
غبار اگر بر فلک رود همچنان خسیس بود. (گلستان).
گر نبودی امید راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی.
سعدی.
ابر و باد و مه و خورشیدو فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری.
سعدی.
دارم ز جفای فلک آینه گون
پرآه دلی که سنگ از او گردد خون
روزی به هزار غم به شب می آرم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون.
ابن یمین.
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس.
حافظ.
چون فلک یار خود نشاید ساخت
با بد و نیک او بباید ساخت.
مکتبی.
- پرده برداشتن فلک، کنایت از قایم شدن قیامت. (فرهنگ فارسی معین).
- چرخ فلک، فلک. آسمان:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفلۀ دون و ژکور.
رودکی.
- شیر فلک،کنایت از برج اسد است:
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طامش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی.
از سر تیغش دل شیر فلک ترسد که شیر
دیدن آتش همانا برنتابد بیش ازاین.
خاقانی.
- علم فلک، نجوم. (فرهنگ فارسی معین).
- فلک اندازه کردن، کنایت از بلندمرتبه شدن و بزرگی یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
ترکیب های دیگر:
- فلک آسا. فلک آوازه. فلک احتشام. فلک اطلس. فلک افروز.فلک اقتدار. فلک الاعظم. فلک الافلاک. فلک الاقصی. فلک البروج. فلک الدوله. فلک الدین. فلک المحیط. فلک المستقیم. فلک المعالی. فلک انداز کردن. فلک بان. فلک برپای دار. فلک پایگه. فلک پایه. فلک پرواز. فلک پناه. فلک پیما. فلک پیوند. فلک تاج. فلک ثابته. فلک جاه. فلک حامل. فلک دست. فلک ده. فلک رای. فلک رفعت. فلک رو. فلک روب. فلک زدگی. فلک زده. فلک سان. فلک سر. فلک سواری. فلک سیر. فلک شناس. فلک صید. فلک غلام. فلک فرسا. فلک فعال. فلک وش. فلکه. فلک همت. فلکی. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.
، هر یک از بخشهای هفت یا نه گانه آسمان که مدار سیاره ای است به عقیدۀ قدما. (فرهنگ فارسی معین). قدما افلاک را نه می گفتند: فلک قمر، فلک عطارد، فلک زهره، فلک شمس، فلک مریخ، فلک مشتری، فلک زحل، فلک البروج و فلک اطلس. (یادداشت مؤلف) :
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت به دیدار بود هفت اورنگ.
فرخی.
، مستدار و معظم هر چیزی، موج دریای جنبان و مضطرب، آب که باد آن را جنبانیده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، تلی از ریگ که گرد آن فضایی است، قطعه هایی از زمین که گرد باشد و مرتفعتر از اطراف خود باشد. (از اقرب الموارد). واحد آن فلکه است. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و بصورت فلاک جمع بسته شود، در واحد آن لام ساکن است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فلک
(فَ لَ)
آلتی چوبین که تسمه ای در وسط آن قرار داده کف پای بی ادبان و مجرمان را بدان بسته چوب زنند. (فرهنگ فارسی معین). دو سرتسمه به چوب متصل است و برای چوب زدن پای مجرم را میان تسمه و چوب قرار داده و چوب را میگردانند تا تسمه دور آن بپیچد و پای را محکم نگه دارد، آنگاه شخص دیگر با چوب بر کف پای مجرم زند. رجوع به فلکه شود
لغت نامه دهخدا
فلک
(فَ لَ کُدْ دی)
دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند که دارای 166 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و زعفران است. کاردستی مردم آنجا قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
فلک
(فَ لِ)
مرد گرداستخوان درشت پیوند، مرد دردگین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فلک
(فُ)
کشتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
فلک
(فُ لُ)
جمع واژۀ فلک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فلک
چرخ، گردون سپهر، آسمان، جای گردش ستارگان و آلتی است چوبی که تسمه در وسط آن قرار داده کف پای بی ادبان و مجرمان را بدان بسته چوب زنند سپهر، ساخته فارسی گویان از فلق - کنده بند ابزاری برای شکنجه و آزار جاله کشتی، شسنک (صدف کوچک) کشتی سفینه
فرهنگ لغت هوشیار
فلک
آسمان، سپهر، گردون
تصویری از فلک
تصویر فلک
فرهنگ فارسی معین
فلک
((فُ لْ))
کشتی، سفینه
تصویری از فلک
تصویر فلک
فرهنگ فارسی معین
فلک
((فَ لَ))
فلکه، چوبی که در وسط آن ریسمان کوتاهی بسته شده بود که پای مجرم را در آن می بستند و می زدند
تصویری از فلک
تصویر فلک
فرهنگ فارسی معین
فلک
سپهر
تصویری از فلک
تصویر فلک
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طفلک
تصویر طفلک
طفل کوچک، طفل خردسال. از روی تحبیب و شفقت به کار می رود، برای مثال بیندیش از آن طفلک بی پدر / وز آه دل دردمندش حذر (سعدی۱ - ۵۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلکه
تصویر فلکه
شیرفلکه، قطعۀ زمین گرد یا زمین دایره مانند که دور آن خیابان کشیده باشند، میدان، هر چیز شبیه چرخ که دور خود بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
(فَ لَ کَ / کِ)
میدان یا محوطه ای که چند خیابان بدان منتهی شود. (فرهنگ فارسی معین). میدانی که بشکل دایره باشد و محاط باشد به ابنیه ای ازقبیل خانه ها و دکانها. (یادداشت مؤلف). میدانی که گردبرگرد آن خانه باشد. (یادداشت دیگر) ، چوبی دراز بر ستبری ساعد و بر میان آن دوالی که دوتن دو سر آن چوب بگیرند و پای مجرم بر آن دوال نهاده و چوب را پیچند تا پای در آن محکم شود و سومی با ترکه بر کف پای ها زند. (یادداشت مؤلف). رجوع به فلک شود، بادریسۀ دوک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آنکه گرد پاره های زمین گود (کذا) گردد. (ناظم الاطباء). آنکه گرد پاره های زمین گرد (کذا) گردد. (منتهی الارب). آنکه بدور فلک (یعنی تل ریگزار که فضا اطراف آنرا گرفته) بگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ کَ / کِ)
چرخۀ ریسمان. (منتهی الارب). فادریسه، و آن چوبک مدور میان سوراخ بود که بر ستون خیمه نهند. (غیاث). گردۀ چوب یا چرمی است که سر دوک یا عمود خیمه از آن میگذرد. (حاشیۀ شرفنامۀ نظامی) : طناب خیمه گسسته گشت و فلکه برسرش رسید و از آن بمرد. (مجمل التواریخ و القصص).
رو که ز میخ سرای پردۀ قدرت
فلکۀ این نیلگون خیام برآمد.
خاقانی.
گردون برای خیمۀ خورشید فلکه ای است
از کوه و ابر ساخته پادیر و سایبان.
حافظ.
، قرص کوچک سوراخ دار که در دوک چرخ میکشند. (غیاث). چوبی دایره شکل است که ریسمانهای تابیده شده در گرد دوک بالای آن پیچیده میشود
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ)
پاره ای زمین گرد بلند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ گرد بلند که در حوالی آن فضاباشد. ج، فلک، فلاک. (منتهی الارب). ج، فلاک. (از اقرب الموارد) ، پیوند میان هر دو مهرۀ پشت شتر، گوشت پارۀ برآمده بر سر بیخ زبان، طرف ملتقای سینه و پشت که گرد است، پشتۀ گرد از یک سنگ. پشته ای از سنگ یک پارچۀ گرد، دهان بند شتربچه، و آن چیزی است گرد از موی دم اسب که بر دهان شتربچه بندند تا شیر نمکد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هر چیز گرد از استخوان و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بادریسه شدن پستان زن. (تاج المصادر بیهقی). پستان دختر گرد شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ لَ)
طفل خردسال. حرف ’ک’ برای تحبیب است و از روی شفقت گویند:
کاف رحمت از پی تصغیر نیست
جد چو گوید طفلکم تحقیر نیست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(طَ)
دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل در 14هزارگزی جنوب خاوری بنجار و 7هزارگزی راه فرعی بندزهک به زابل. جلگه گرم معتدل با 336 تن سکنه. آب آن از رود خانه هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
سوغات، تحفه ولیک زارعی که بتنهایی کار میکند (نه بعنوان عضوی از یک گروه) و معمولا کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. آتش، شراره آتش تحفه ارمغان سوغات، میوه تازه، نوباوه، جامه نو، هر چیز تازه و نوبرآمده که طبع از دیدنش محفوظ گردد، هر چیز طرفه. چنگ زدن بکسی یا بچیزی تشبث. چشم بزرگ برآمده. اما، بهر حال، علاوه برین ایضا، شاید
فرهنگ لغت هوشیار
غربال با سوراخهای تنگ، فرانسوی جلبک از رستنی های آبی سنبل الطیب آله، اشنه
فرهنگ لغت هوشیار
مالش دادن، مالیدن بر ماسیدن به دست مالیدن، مالش دادن (مالش - تنبیه)، ادب کردن، آزمودگی آفتاب زردی، سیاهی، نرمی، سستی بدست مالیدن مالش دادن، مالش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفلک
تصویر طفلک
طفل خردسال و کودک طفل خرد کودکک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلک
تصویر ذلک
اسم اشاره برای دور
فرهنگ لغت هوشیار
پاره زمین گرد بلند، توده گرد بلند که در حوالی آن فضا باشد، خیابان دایره ای مانند که دور ساختمانی کشیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفلک
تصویر طفلک
((طِ لَ))
کوچک، مجازاً، موجود معصوم و بی گناه، طفلی، حیوانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلکه
تصویر فلکه
((فَ لَ کِ))
قطعه زمین گرد، میدان، ابزاری برای تنبیه. نک فلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلش
تصویر فلش
پیکان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فلز
تصویر فلز
توپال
فرهنگ واژه فارسی سره
دایره، گرد، مستدیر، میدان، چرخ، چرخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فلکا فیروزی از توابع بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی