برای اشاره به شخص، جا یا هر چیز مبهم به کار می رود، بهمان، فلانی، برای مثال خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی - ۵۹)
برای اشاره به شخص، جا یا هر چیز مبهم به کار می رود، بهمان، فلانی، برای مِثال خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی - ۵۹)
سواقی الزرع. (تاج العروس). درختی است: نبیه، شاخ درخت فلجان. (از منتهی الارب) ، پوست گورخر. (یادداشت مؤلف از ابن الندیم). و الروم یکتب فی الحریر الابیض و الرق و غیره، و فی الطومار المصری و فی الفلجان، و هو جلود الحمیر الوحشیه. (ابن الندیم)
سواقی الزرع. (تاج العروس). درختی است: نبیه، شاخ درخت فلجان. (از منتهی الارب) ، پوست گورخر. (یادداشت مؤلف از ابن الندیم). و الروم یکتب فی الحریر الابیض و الرق و غیره، و فی الطومار المصری و فی الفلجان، و هو جلود الحمیر الوحشیه. (ابن الندیم)
از نامهای مردم، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج، فلون. (منتهی الارب). شخص غیرمعلوم. بهمان: فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست. (آنندراج). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده، فلانی گویندچنانکه در قربانی کرده اند. (از غیاث). و بهمان نیز همین معنی را دارد و بیشتر با هم استعمال کنند. (برهان). فلان، بهمدان، بیسار. (یادداشت مؤلف). و گاه بصورت صفت پیش از اسمی درآید: فلان مرد، مردی ناشناس. بطور کلی در ترکیب معنی صفتی پیدا میکند: گویی همچون فلان شدم، نه همانی هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک ترمذی. از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دودستی و رکاب و کمری. کسائی مروزی. این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهری. با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار. منوچهری. یک شاه بسنده بود این مایه جهان را با ملک چه کاراست فلان را و فلان را؟ منوچهری. در تواریخ میخوانندکه فلان پادشاه، فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). غره مشو بدانچه همی گوید بهمان بن فلان ز فلان دانا. ناصرخسرو. تو بر آن گزیدۀ خدای و پیمبر گزیدی فلان و فلان و فلان را. ناصرخسرو. کس چه داند کاین نثار ازبهر کیست تا نگویم بر فلان خواهم فشاند. خاقانی. در فلان تاریخ دیدم کز جهان چون فروشد بهمن اسکندر بزاد. خاقانی. گفت فلان نیم شب ای گوژپشت بر سر کوی تو فلان را که کشت ؟ نظامی. کو دل به فلان عروس داده ست کز پرده چنین بدرفتاده ست. نظامی. کاینک به فلان خرابۀ تنگ می پیچد همچومار بر سنگ. نظامی. پس طلب کردند او را در زمان آقجه ها دادند و گفتند ای فلان. مولوی. آن فلان روزت خریدم این متاع کل سرجاوز الاثنین شاع. مولوی. شیوۀ حور و پری گرچه لطیف است ولی خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد. حافظ. - فلان از فلان، کنایه از لاف و گزاف کردن باشد. (انجمن آرا) (برهان). - فلانستان، مقام و جای فلان. (آنندراج). - فلان فلان شده، بجای دشنام و نفرین به کار رود در جایی که گوینده نخواهد لفظ رکیک به کار برد. - فلان کس، فلان. شخص ناشناس: اگر گویی فلان کس داد وبهمان مر مرا رخصت بدان جا، هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان. ناصرخسرو. تو را هرکه گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 152). - فلان کفش پیش پای فلان نمیتوان گذاشت، یعنی رتبه اش پر ادنی است. بیشتر مقولۀ زنان ولایت است. (آنندراج). - فلان و باستار، بهمان و باستار. فلان و بیسار. فلان و بهمان. - فلان و بهمان، فلان و بهمدان. فلان کس و فلان کس. فلان و بیسار. (فرهنگ فارسی معین) : فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند چه مانع است مرا، من فلان و بهمانم. سوزنی. - فلان و بهمدان، فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). - فلان و بیسار، فلان و باستار. فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلمات بهمان، بهمدان، باستار و بیسار شود
از نامهای مردم، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج، فلون. (منتهی الارب). شخص غیرمعلوم. بهمان: فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست. (آنندراج). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده، فلانی گویندچنانکه در قربانی کرده اند. (از غیاث). و بهمان نیز همین معنی را دارد و بیشتر با هم استعمال کنند. (برهان). فلان، بهمدان، بیسار. (یادداشت مؤلف). و گاه بصورت صفت پیش از اسمی درآید: فلان مرد، مردی ناشناس. بطور کلی در ترکیب معنی صفتی پیدا میکند: گویی همچون فلان شدم، نه همانی هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک ترمذی. از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دودستی و رکاب و کمری. کسائی مروزی. این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهری. با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار. منوچهری. یک شاه بسنده بود این مایه جهان را با ملک چه کاراست فلان را و فلان را؟ منوچهری. در تواریخ میخوانندکه فلان پادشاه، فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). غره مشو بدانچه همی گوید بهمان بن فلان ز فلان دانا. ناصرخسرو. تو بر آن گزیدۀ خدای و پیمبر گزیدی فلان و فلان و فلان را. ناصرخسرو. کس چه داند کاین نثار ازبهر کیست تا نگویم بر فلان خواهم فشاند. خاقانی. در فلان تاریخ دیدم کز جهان چون فروشُد بهمن اسکندر بزاد. خاقانی. گفت فلان نیم شب ای گوژپشت بر سر کوی تو فلان را که کشت ؟ نظامی. کو دل به فلان عروس داده ست کز پرده چنین بدرفتاده ست. نظامی. کاینک به فلان خرابۀ تنگ می پیچد همچومار بر سنگ. نظامی. پس طلب کردند او را در زمان آقجه ها دادند و گفتند ای فلان. مولوی. آن فلان روزت خریدم این متاع کل سرجاوز الاثنین شاع. مولوی. شیوۀ حور و پری گرچه لطیف است ولی خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد. حافظ. - فلان از فلان، کنایه از لاف و گزاف کردن باشد. (انجمن آرا) (برهان). - فلانستان، مقام و جای فلان. (آنندراج). - فلان فلان شده، بجای دشنام و نفرین به کار رود در جایی که گوینده نخواهد لفظ رکیک به کار برد. - فلان کس، فلان. شخص ناشناس: اگر گویی فلان کس داد وبهمان مر مرا رخصت بدان جا، هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان. ناصرخسرو. تو را هرکه گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 152). - فلان کفش پیش پای فلان نمیتوان گذاشت، یعنی رتبه اش پر ادنی است. بیشتر مقولۀ زنان ولایت است. (آنندراج). - فلان و باستار، بهمان و باستار. فلان و بیسار. فلان و بهمان. - فلان و بهمان، فلان و بهمدان. فلان کس و فلان کس. فلان و بیسار. (فرهنگ فارسی معین) : فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند چه مانع است مرا، من فلان و بهمانم. سوزنی. - فلان و بهمدان، فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). - فلان و بیسار، فلان و باستار. فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلمات بهمان، بهمدان، باستار و بیسار شود
شهری است. (منتهی الارب). شهری است به روم آن سوی خرشنه به دو روز مسافت. سیف الدوله حمدانی را بدانجا جنگی است و متنبّی در تذکر آن گوید: یذری اللقان غیاراً فی مناخرها و فی حناجرها من آلس جرع. (از معجم البلدان)
شهری است. (منتهی الارب). شهری است به روم آن سوی خرشنه به دو روز مسافت. سیف الدوله حمدانی را بدانجا جنگی است و متنبّی در تذکر آن گوید: یُذری اللقان غیاراً فی مناخرها و فی حناجرها من آلس ِ جرع. (از معجم البلدان)
جمع واژۀ خلق: تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک جودت همی بروزی خلقان ضمان کند. مسعودسعد. کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک. (تاریخ بیهقی)
جَمعِ واژۀ خَلق: تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک جودت همی بروزی خلقان ضمان کند. مسعودسعد. کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک. (تاریخ بیهقی)
جمع واژۀ خلق، کهنه و فرسوده. در نظم و نثر فارسی بصورت مفرد بکار رفته است: کهن کند بزمانی همان کجا نو بود و نو کند بزمانی همان که خلقان بود. رودکی. خلقانش کرد جامۀ زنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی. بدان امید که نانی به ایمنی بخورند غریب وار بپوشند جامۀ خلقان. فرخی. در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو. چه طمع داری در حلۀ صدرنگ بهشت چون بدرویش یکی خرقۀ خلقان ندهی. ناصرخسرو. در هنر حله ای نپوشد خلق که بر خلق او نه خلقانست. مسعودسعدسلمان. در زاویه برنج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم. مسعودسعد سلمان. جامۀ دشمنانش خلقان باد. مسعودسعد سلمان. مرد را در لباس خلقان جوی گنج در جایهای ویران جوی. سنائی. گفت این جامه سخت خلقانست گفت هست آن من چنین ز آنست. سنائی. آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم. خاقانی. ببازار خلقان فروشان همت طراز کرم را بهائی نبینم. خاقانی. نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم. خاقانی. تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را خورشید لقب دادش قصار جهانداری. خاقانی. وز آن پس که خلقان او تازه کرد. نظامی. خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامۀ خلقان خود از آن عزیزتر است. (گلستان سعدی). قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. رجوع به خلق شود
جَمعِ واژۀ خَلَق، کهنه و فرسوده. در نظم و نثر فارسی بصورت مفرد بکار رفته است: کهن کند بزمانی همان کجا نو بود و نو کند بزمانی همان که خلقان بود. رودکی. خلقانش کرد جامۀ زنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی. بدان امید که نانی به ایمنی بخورند غریب وار بپوشند جامۀ خلقان. فرخی. در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن. (تاریخ بیهقی). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دوم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو. چه طمع داری در حلۀ صدرنگ بهشت چون بدرویش یکی خرقۀ خلقان ندهی. ناصرخسرو. در هنر حله ای نپوشد خلق که بر خلق او نه خلقانست. مسعودسعدسلمان. در زاویه برنج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم. مسعودسعد سلمان. جامۀ دشمنانش خلقان باد. مسعودسعد سلمان. مرد را در لباس خلقان جوی گنج در جایهای ویران جوی. سنائی. گفت این جامه سخت خلقانست گفت هست آن من چنین ز آنست. سنائی. آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم. خاقانی. ببازار خلقان فروشان همت طراز کرم را بهائی نبینم. خاقانی. نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم. خاقانی. تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را خورشید لقب دادش قصار جهانداری. خاقانی. وز آن پس که خلقان او تازه کرد. نظامی. خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامۀ خلقان خود از آن عزیزتر است. (گلستان سعدی). قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. رجوع به خلق شود
دهی از دهستان چهاراویماق و بخش قره آغاج، شهرستان مراغه. سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات و نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان چهاراویماق و بخش قره آغاج، شهرستان مراغه. سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات و نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
سریانی تازی گشته از فلن و همان بهمان بیستار شخص غیر معلوم بهمان: گفت فلان را با فلان چه نسبت ک توضیح فارسیان به فتح استعمال می کنند و خطاست. شخص غیر معلوم، بهمان، اشاره به شخص غیر معلوم
سریانی تازی گشته از فلن و همان بهمان بیستار شخص غیر معلوم بهمان: گفت فلان را با فلان چه نسبت ک توضیح فارسیان به فتح استعمال می کنند و خطاست. شخص غیر معلوم، بهمان، اشاره به شخص غیر معلوم