مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فقز و فقس شود، تخم شکستن مرغ و بچه بیرون آوردن از آن، تباه کردن بیضه را، کشتن جانور را، بازداشتن از کاری، به موی گرفته بزیر کشیدن. (منتهی الارب). معانی اخیر را مؤلف اقرب الموارد در ذیل مصدر ’فقس’ آورده است. رجوع به فقس شود
مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فقز و فقس شود، تخم شکستن مرغ و بچه بیرون آوردن از آن، تباه کردن بیضه را، کشتن جانور را، بازداشتن از کاری، به موی گرفته بزیر کشیدن. (منتهی الارب). معانی اخیر را مؤلف اقرب الموارد در ذیل مصدر ’فقس’ آورده است. رجوع به فقس شود
پولک ها، پول های سیاه، پشیز ها، جمع واژۀ فلس، فلس ها، سکه ای رایج در بعضی کشورهای عربی مانند عراق میوه ای دراز و تیره رنگ که دانه های آن مصرف دارویی دارد، درخت این میوه که گرمسیری، با برگ های بزرگ و گل های زرد رنگ است
پولک ها، پول های سیاه، پشیز ها، جمعِ واژۀ فَلس، فَلس ها، سکه ای رایج در بعضی کشورهای عربی مانندِ عراق میوه ای دراز و تیره رنگ که دانه های آن مصرف دارویی دارد، درخت این میوه که گرمسیری، با برگ های بزرگ و گل های زرد رنگ است
کج گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کمان در بازو افکندن و بدو درآمدن. (تاج المصادر بیهقی). با کمان بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حمل کردن کمان. (از اقرب الموارد) ، برآمدن موی سپید در میان موی سیاه یا برابر شدن آنها: تقوس لحیه و لمته شیب. (از اقرب الموارد)
کج گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کمان در بازو افکندن و بدو درآمدن. (تاج المصادر بیهقی). با کمان بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حمل کردن کمان. (از اقرب الموارد) ، برآمدن موی سپید در میان موی سیاه یا برابر شدن آنها: تقوس لحیه و لمته شیب. (از اقرب الموارد)
شتاب رفتن در شهرها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رفتن. (از منتهی الارب). رفتن و غایب شدن. (از اقرب الموارد) ، فرورفتن میخ در زمین، حمله کردن پس دشمن، پر کردن چاه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقس. و رجوع به دقس شود
شتاب رفتن در شهرها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رفتن. (از منتهی الارب). رفتن و غایب شدن. (از اقرب الموارد) ، فرورفتن میخ در زمین، حمله کردن پس ِ دشمن، پر کردن چاه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دَقس. و رجوع به دقس شود
بازی و ظرافت. (برهان) : بی علم به دست نآید از تازی جز چاکری فسوس و طنازی. ناصرخسرو. ، سحر و لاغ. (برهان). افسوس. (فرهنگ فارسی معین). استهزاء. مسخره. ریشخند. (از یادداشتهای مؤلف) : به پیران بفرمود تا بست کوس که بر ماز ایران همین بس فسوس. فردوسی. یکی شاه بد نام او بخسلوس که با حیله و رنگ بود و فسوس. عنصری. اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی. منوچهری. ور عطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی. منوچهری. خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟ اسدی. کواژه همی زد چنین وز فسوس همی خواند مهراج را نوعروس. اسدی. چو پیش شه آمد زمین داد بوس بپرسید شاهش ز روی فسوس. اسدی. باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس چون بخوانم ز قران قصۀ اصحاب رقیم. ناصرخسرو. کز این نامه هم گر نرفتی ببوس سخن گفتن تازه بودی فسوس. نظامی. چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد بشیرین آنچنان تلخی فرستاد. نظامی. دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند. حافظ. - پرفسوس، پرتمسخر. در حال استهزاء و ریشخند. (یادداشت بخط مؤلف) : سواران ترکان پس پشت طوس روان پر ز کین و زبان پرفسوس. فردوسی. سرانی کز چنین سر پرفسوسند چو گل گردن زنان دست بوسند. نظامی. ، دریغ و حسرت و تأسف. (برهان) : که این تخت شاهی فسوس است و باد بدو جاودان دل نباید نهاد. فردوسی. که گیتی سراسر فسوس است و رنج سر آید همی چون نمایدت گنج. فردوسی. جهانا سراسر فسوسی و باد به تو نیست مرد خردمند شاد. فردوسی. به مرگ خداوندش آزار طوس تبه کرد مر خویشتن بر فسوس. عنصری. منه دل بر این گیتی چاپلوس که جمله فسون است و باد و فسوس. اسدی. - بافسوس، متأسف. بادریغ: به لشکر چنین گفت بیدار طوس که هم باهراسیم و هم بافسوس. فردوسی. چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس بناکام رزمی بود بافسوس. فردوسی. - سرای فسوس، کنایت از دنیاست: مکن ایمنی در سرای فسوس که گه سندروس است و گه آبنوس. فردوسی. چه بندی دل اندر سرای فسوس که هزمان به گوش آید آوای کوس. فردوسی. ترکیب ها: - فسوس آمدن. فسوس پذرفتن. فسوس داشتن. فسوس کردن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، زیرکی، بذله گویی، اغوا، سرزنش و ملامت، گناه و جرم، بهتان، قمار، لهو و لعب، آزار و جفا، اندوه و غم. (ناظم الاطباء) ، افسون و تدبیر و حیله: برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس نماند ایچ راه فسون و فسوس. فردوسی. ، از راه بیرون شدن و بیراهی کردن. (برهان). بیرون شدگی از راه سلامت و رستگاری. (ناظم الاطباء). - برفسوس، بیهوده و بی ثمر: یک شب که چشم فتنه بخوابست زینهار بیدار باش تا نرود عمر برفسوس. سعدی. - بفسوس، برفسوس. بیهوده. بیفایده: چون زهرۀ شیران بدرد نعرۀ کوس بر باد مده جان گرامی بفسوس. سعدی. رجوع به افسوس شود
بازی و ظرافت. (برهان) : بی علم به دست نآید از تازی جز چاکری فسوس و طنازی. ناصرخسرو. ، سحر و لاغ. (برهان). افسوس. (فرهنگ فارسی معین). استهزاء. مسخره. ریشخند. (از یادداشتهای مؤلف) : به پیران بفرمود تا بست کوس که بر ماز ایران همین بس فسوس. فردوسی. یکی شاه بد نام او بخسلوس که با حیله و رنگ بود و فسوس. عنصری. اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی. منوچهری. ور عطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی. منوچهری. خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟ اسدی. کواژه همی زد چنین وز فسوس همی خواند مهراج را نوعروس. اسدی. چو پیش شه آمد زمین داد بوس بپرسید شاهش ز روی فسوس. اسدی. باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس چون بخوانم ز قران قصۀ اصحاب رقیم. ناصرخسرو. کز این نامه هم گر نرفتی ببوس سخن گفتن تازه بودی فسوس. نظامی. چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد بشیرین آنچنان تلخی فرستاد. نظامی. دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند. حافظ. - پرفسوس، پرتمسخر. در حال استهزاء و ریشخند. (یادداشت بخط مؤلف) : سواران ترکان پس پشت طوس روان پر ز کین و زبان پرفسوس. فردوسی. سرانی کز چنین سر پرفسوسند چو گل گردن زنان دست بوسند. نظامی. ، دریغ و حسرت و تأسف. (برهان) : که این تخت شاهی فسوس است و باد بدو جاودان دل نباید نهاد. فردوسی. که گیتی سراسر فسوس است و رنج سر آید همی چون نمایدت گنج. فردوسی. جهانا سراسر فسوسی و باد به تو نیست مرد خردمند شاد. فردوسی. به مرگ خداوندش آزار طوس تبه کرد مر خویشتن بر فسوس. عنصری. منه دل بر این گیتی چاپلوس که جمله فسون است و باد و فسوس. اسدی. - بافسوس، متأسف. بادریغ: به لشکر چنین گفت بیدار طوس که هم باهراسیم و هم بافسوس. فردوسی. چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس بناکام رزمی بود بافسوس. فردوسی. - سرای فسوس، کنایت از دنیاست: مکن ایمنی در سرای فسوس که گه سندروس است و گه آبنوس. فردوسی. چه بندی دل اندر سرای فسوس که هزمان به گوش آید آوای کوس. فردوسی. ترکیب ها: - فسوس آمدن. فسوس پذرفتن. فسوس داشتن. فسوس کردن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، زیرکی، بذله گویی، اغوا، سرزنش و ملامت، گناه و جرم، بهتان، قمار، لهو و لعب، آزار و جفا، اندوه و غم. (ناظم الاطباء) ، افسون و تدبیر و حیله: برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس نماند ایچ راه فسون و فسوس. فردوسی. ، از راه بیرون شدن و بیراهی کردن. (برهان). بیرون شدگی از راه سلامت و رستگاری. (ناظم الاطباء). - برفسوس، بیهوده و بی ثمر: یک شب که چشم فتنه بخوابست زینهار بیدار باش تا نرود عمر برفسوس. سعدی. - بفسوس، برفسوس. بیهوده. بیفایده: چون زهرۀ شیران بدرد نعرۀ کوس بر باد مده جان گرامی بفسوس. سعدی. رجوع به افسوس شود
یونانی تازی گشته جلرنگ از جلبک های دریایی گونه ای جلبک از گروه جلبکهای خرمایی رنگ که دریا زی است و تخته سنگهای دریایی رادر اعماق کم می پوشاند. از این جلبک به منظور استفاده از استخراج رنگ آنها و ساختن کودهای شیمیایی و استخراج ید هر ساله چند هزار تن استخراج می کنند. تکثیر فوقسها همیشه به وسیله تخم است. این جلبک هتروگام است یعنی اعضای تولید مثلی نر و ماده آن از هم مجزایند بدین معنی که آنتروزوئیدها یا سلول های جنسی نر در داخل فرو رفتگیهایی به نام پستویاکنسپتاکل در انتهای برخی شاخه ها پدید می آیند و در داخل برخی کنسپتاکل های دیگر تخمه یا سلولهای جنسی ماده به وجود می آیند که پس از خروج پستو ها در آب دریا سلولهای جنسی نر و ماده تلافی می کنند و تخم را به وجود می آورند فوکوس
یونانی تازی گشته جلرنگ از جلبک های دریایی گونه ای جلبک از گروه جلبکهای خرمایی رنگ که دریا زی است و تخته سنگهای دریایی رادر اعماق کم می پوشاند. از این جلبک به منظور استفاده از استخراج رنگ آنها و ساختن کودهای شیمیایی و استخراج ید هر ساله چند هزار تن استخراج می کنند. تکثیر فوقسها همیشه به وسیله تخم است. این جلبک هتروگام است یعنی اعضای تولید مثلی نر و ماده آن از هم مجزایند بدین معنی که آنتروزوئیدها یا سلول های جنسی نر در داخل فرو رفتگیهایی به نام پستویاکنسپتاکل در انتهای برخی شاخه ها پدید می آیند و در داخل برخی کنسپتاکل های دیگر تخمه یا سلولهای جنسی ماده به وجود می آیند که پس از خروج پستو ها در آب دریا سلولهای جنسی نر و ماده تلافی می کنند و تخم را به وجود می آورند فوکوس
درختی است به ارتفاع 10 تا 15 متر از تیره سبزی آساها که به حالت وحشی می روید. برگ هایش بزرگ شامل 8 تا 16 برگچه سبز روشن است. گل آذینش خوشه ای و گل هایش زرد شفاف و میوه اش نیام و دراز است
درختی است به ارتفاع 10 تا 15 متر از تیره سبزی آساها که به حالت وحشی می روید. برگ هایش بزرگ شامل 8 تا 16 برگچه سبز روشن است. گل آذینش خوشه ای و گل هایش زرد شفاف و میوه اش نیام و دراز است