جدول جو
جدول جو

معنی فطوس - جستجوی لغت در جدول جو

فطوس
(دَ نیْ یَ)
مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرطوس
تصویر فرطوس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام مهندسی رومی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فلوس
تصویر فلوس
پولک ها، پول های سیاه، پشیز ها، جمع واژۀ فلس، فلس ها، سکه ای رایج در بعضی کشورهای عربی مانند عراق
میوه ای دراز و تیره رنگ که دانه های آن مصرف دارویی دارد، درخت این میوه که گرمسیری، با برگ های بزرگ و گل های زرد رنگ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فطور
تصویر فطور
غذایی که با آن افطار می کنند، فطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروس
تصویر فروس
فرس ها، اسب ها، جمع واژۀ فرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
افسوس، برای مثال دیو بگرفته مر تو را به فسوس / تو خوری بر زیان مال افسوس (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
(فُ طَ)
. ابن سلیمان بن عبدالملک بن زیاد دبیر، وزیر و نخستین کس از خاندان بنی فطیس بود که در اندلس به وزارت رسید و بسال 205 هجری قمری / 820 میلادی درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
ماهی عظیمی است که کشتیها را میشکند، و دریانوردان آن را میشناسند و کهنۀ حیض را میگیرند و بر کشتی می آویزند تا فاطوس بگریزد، و بهمین سبب آن راحوت الحیض نیز گفته اند، (حیات الحیوان ج 2 ص 176)، آن را قاطوس، غاطوس، عاطوس، قیطس و فاغوس نیز آورده اند، و گمان میرود قاطوس با قاف درست تر باشد زیرا یونانی آن کته و کتس است و حرف کاف از نظر مخرج صوتی به قاف نزدیکتر است و در تبدیل و تعریب به قاف میتواند بدل شود نه به فاء، رجوع به حوت الحیض و قاطوس شود
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ زَ)
نام نهری در نزدیکی رمله در سرزمین فلسطین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بازی و ظرافت. (برهان) :
بی علم به دست نآید از تازی
جز چاکری فسوس و طنازی.
ناصرخسرو.
، سحر و لاغ. (برهان). افسوس. (فرهنگ فارسی معین). استهزاء. مسخره. ریشخند. (از یادداشتهای مؤلف) :
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ماز ایران همین بس فسوس.
فردوسی.
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی.
منوچهری.
ور عطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی.
منوچهری.
خروشید و گفت ای شه نوعروس
ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟
اسدی.
کواژه همی زد چنین وز فسوس
همی خواند مهراج را نوعروس.
اسدی.
چو پیش شه آمد زمین داد بوس
بپرسید شاهش ز روی فسوس.
اسدی.
باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس
چون بخوانم ز قران قصۀ اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس.
نظامی.
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
بشیرین آنچنان تلخی فرستاد.
نظامی.
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند.
حافظ.
- پرفسوس، پرتمسخر. در حال استهزاء و ریشخند. (یادداشت بخط مؤلف) :
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس.
فردوسی.
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چو گل گردن زنان دست بوسند.
نظامی.
، دریغ و حسرت و تأسف. (برهان) :
که این تخت شاهی فسوس است و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
فردوسی.
که گیتی سراسر فسوس است و رنج
سر آید همی چون نمایدت گنج.
فردوسی.
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد.
فردوسی.
به مرگ خداوندش آزار طوس
تبه کرد مر خویشتن بر فسوس.
عنصری.
منه دل بر این گیتی چاپلوس
که جمله فسون است و باد و فسوس.
اسدی.
- بافسوس، متأسف. بادریغ:
به لشکر چنین گفت بیدار طوس
که هم باهراسیم و هم بافسوس.
فردوسی.
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود بافسوس.
فردوسی.
- سرای فسوس، کنایت از دنیاست:
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس.
فردوسی.
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آوای کوس.
فردوسی.
ترکیب ها:
- فسوس آمدن. فسوس پذرفتن. فسوس داشتن. فسوس کردن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
، زیرکی، بذله گویی، اغوا، سرزنش و ملامت، گناه و جرم، بهتان، قمار، لهو و لعب، آزار و جفا، اندوه و غم. (ناظم الاطباء) ، افسون و تدبیر و حیله:
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس
نماند ایچ راه فسون و فسوس.
فردوسی.
، از راه بیرون شدن و بیراهی کردن. (برهان). بیرون شدگی از راه سلامت و رستگاری. (ناظم الاطباء).
- برفسوس، بیهوده و بی ثمر:
یک شب که چشم فتنه بخوابست زینهار
بیدار باش تا نرود عمر برفسوس.
سعدی.
- بفسوس، برفسوس. بیهوده. بیفایده:
چون زهرۀ شیران بدرد نعرۀ کوس
بر باد مده جان گرامی بفسوس.
سعدی.
رجوع به افسوس شود
لغت نامه دهخدا
(فِطْ طی)
پتک بزرگ. لغت رومی یا سریانی است. (از منتهی الارب). پتک بزرگ. خایسک بزرگ. (زمخشری یادداشت مؤلف). مطرقۀ بزرگ یا پتک بزرگ کلان که بدان آهن را می کوبند به هندی آن را کهن گویند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تیزخاطر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خردل ابیض. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
پسر اسفیانوس ملک روم، تقریباً چهل سال پس از ارتفاع عیسی بن مریم، بیت المقدس (اورشلیم) را گرفت، و سنگی بر سنگی باقی نگذاشت. (ایران باستان ج 3 ص 2547 و 2548). و نیز رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 437 شود. تیتوس امپراتور روم از سال 79 تا 81 میلادی رجوع به تیتوس شود
لغت نامه دهخدا
هزارجشان است که فاشرا باشد. (فهرست مخزن الادویه). فاشرا. هزارافشان. هزارچشان. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آنچه بدان افطار کنند و روزه گشایند. (منتهی الارب). آنچه بدان روزه گشایند از طعام و جز آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ناقۀ بزرگ شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبه. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
نوعی از درخت بلوط. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(حَش ش)
مردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بَءْ ذَ نَ)
آراستن زن خود راو زینت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خود را چون طاووس آراستن زن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پسر اشغانوس ملک روم. وی چهل سال پس از ارتفاع مسیح (ع) به ایلیاء رفت و کشتار کرد و ویران نمود و اسیران فراوان گرفت. (از ایران باستان ج 3 ص 2551)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بسیار پیشرو و اقدام کننده در سختی و جنگها. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
بازی و ظرافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فطرس
تصویر فطرس
نام یکی از حواریون عیسی علیه السلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فطور
تصویر فطور
روزه را باز کردن، افطار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خر نوب هندی خیار شنبر خیار چنبر از گیاهان لاتینی تازی گشته چیمکانی از گیاهان، جمع فلس، پشیز ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقوس
تصویر فقوس
خربزه شامی خیار چنبر از گیاهان زرد گردیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنوس
تصویر فنوس
فانوس بنگرید به فانوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروس
تصویر فروس
جمع فرس، از ریشه پارسی اسپان شیر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتوس
تصویر فتوس
فرانسوی زه (جنین) دشتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفوس
تصویر طفوس
مردن، گاییدن زن را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
((فُ))
افسوس، دریغ، ریشخند، استهزاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فطور
تصویر فطور
((فُ))
جمع فطر، شکاف ها
فرهنگ فارسی معین
درختی است به ارتفاع 10 تا 15 متر از تیره سبزی آساها که به حالت وحشی می روید. برگ هایش بزرگ شامل 8 تا 16 برگچه سبز روشن است. گل آذینش خوشه ای و گل هایش زرد شفاف و میوه اش نیام و دراز است
فرهنگ فارسی معین