جدول جو
جدول جو

معنی فضیحه - جستجوی لغت در جدول جو

فضیحه
(فَ حَ)
رسوایی. (منتهی الارب). رجوع به فضیحت شود
لغت نامه دهخدا
فضیحه
فضیحت در فارسی: رسوایی
تصویری از فضیحه
تصویر فضیحه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فصیحه
تصویر فصیحه
(دخترانه)
مؤنث فصیح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فایحه
تصویر فایحه
(دخترانه)
مؤنث فایح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فصیحه
تصویر فصیحه
فصیح، ویژگی آنکه خوب سخن بگوید و کلامش بدون ابهام باشد، همراه با شیدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فضیح
تصویر فضیح
رسوا، آنکه کار زشتش فاش شود و نزد مردم شرمنده و بی آبرو شود، بی آبرو، بدنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فضیحت
تصویر فضیحت
عیب، رسوایی، بدنامی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ حَ)
رسوایی. (منتهی الارب). آشکار کردن بدیها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
فراخ. (غیاث). رجوع به فسیح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
خوی. (منتهی الارب). عرق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ حَ)
سپیدی نه بغایت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ حَ)
چاروا. (ناظم الاطباء). چارپایه. (منتهی الارب). چهارپا. نعم. (اقرب الموارد) (المنجد). ج، وضائح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
برگ درخت آتش زنه چون شکافته گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
مؤنث فصیح. ج، فصاح، فصائح، (منتهی الارب) فصیحات. (اقرب الموارد). رجوع به فصیح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
فزونی. (منتهی الارب). مزیت. خلاف نقیصه و رذیله. (از اقرب الموارد) ، پایۀ بلند در فضل. ج، فضایل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
رسوایی. (منتهی الارب). آشکار کردن عیب کسی را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فضیح
تصویر فضیح
رسوا، ولگسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضیحت
تصویر فضیحت
رسوائی، بدنامی
فرهنگ لغت هوشیار
فضیلت در فارسی هنر هنر واندی دانایی، برتری فزایستگی مونث فضلی، جمع فضلیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیحه
تصویر فصیحه
مونث فصیح، جمع فصیحات فصائح (فصایح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضاحه
تصویر فضاحه
به رسوایی انجامیدن کار، و از حد گذشتن در رسوائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فایحه
تصویر فایحه
مونث فایح پراکنده کننده بوی، جمع فوایح (فوائح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضیحت
تصویر فضیحت
((فَ حَ))
عیب، رسوایی، بدنامی، جمع فضائح
فرهنگ فارسی معین
بدنامی، بی آبرویی، رسوایی، فضاحت، ننگ، ویله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شرم آور، فضاحت بار، ننگین
فرهنگ واژه مترادف متضاد