جدول جو
جدول جو

معنی فضفاضه - جستجوی لغت در جدول جو

فضفاضه
(فَ ضَ)
درع فضفاضه، زره فراخ. (منتهی الارب). و مانند آن است: عیشه فضفاضه. (از اقرب الموارد) ، جاریه فضفاضه، دختر فربه درازبالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فضفاضه
زره فراخ، فربه دراز بالا: زن
تصویری از فضفاضه
تصویر فضفاضه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فضاله
تصویر فضاله
پس مانده از هر چیز، بقیه، باقی مانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افاضه
تصویر افاضه
فیض و بهره رساندن به ویژه از راه سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
(فَیْ یا ضَ)
مؤنث فیاض. فیض بخش:
فیاضۀ چشمۀ معانی
دانای رموز آسمانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ ضَ)
جایگاهی است در سمرقند. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
آب را بر خود ریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مصادر زوزنی). آب بر تن ریختن. (تاج المصادر بیهقی). آب بر بدن خود ریختن. (از اقرب الموارد) ، قرض و وام. (ناظم الاطباء). اوام
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ)
مرد گول و احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَرْ رُ)
خوش عیش گشتن. (از ناظم الاطباء). منه: خفض العیش خفاضه
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ)
باقی و زائدۀ از چیزی. (منتهی الارب). ج، فضالات. (اقرب الموارد) : من از شراب این سخن مست و فضالۀ قدح در دست. (گلستان سعدی).
- فضاله چین. رجوع به همین مدخل در جای شود
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ)
ابن عبید، متوفی به سال 53 هجری قمری و مکنی به ابومحمد. از صحابه و از جمله کسانی بود که در جنگ احد و فتح شام و مصر شرکت داشت. سپس در شام سکونت گزید. معاویه او را سمت قضاء دمشق دادو در همانجا درگذشت. از وی پنجاه حدیث درست نقل شده است. (از اعلام زرکلی از الاصابه و تهذیب التهذیب). صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
نضناض. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به نضناض شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ضَ)
مؤنث رضراض. زن پرگوشت. (از اقرب الموارد). مؤنث رضراض، گویند: ناقه رضراضه، ماده شتر بسیارگوشت. (از ناظم الاطباء). مؤنث رضراض. (منتهی الارب). زن سخت اندام بسیارگوشت. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(بُ ضَ)
آب اندک، یقال: ما فی السقاء بضاضه. (منتهی الارب) (آنندراج). آب اندک، یقال: ما فی السقاءبضاضه، در این مشک آب کمی هم نیست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ قَ)
فقفاق. (منتهی الارب). مرد گول بیهوده گوی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
مؤنث فرفار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرفار شود
لغت نامه دهخدا
نارمشک. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از قرای سغد است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ ضَ)
باضه. بضیضه بضّه. دختر تنک پوست آگنده گوشت و کذلک جاریه بضه. (ناظم الاطباء). بمعنی باضه است. (منتهی الارب). و رجوع به باضه، بضه، بضیضه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
رسوایی. (منتهی الارب). آشکار کردن بدیها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ ضَ)
فضاض. (از اقرب الموارد). رجوع به فضاض شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
واسع و فراخ: ثوب فضفاض. عیش فضفاض. درع فضفاض. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَهْ)
فروض. کلانسال گردیدن گاو. (اقرب الموارد) ، دانای فرائض گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تنک پوست و آکنده گوشت گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نازک پوست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نضاضه
تصویر نضاضه
نضاضت در فارسی مانده آب، چیز کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفاضه
تصویر نفاضه
جمع نفاضات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاضه
تصویر مفاضه
زره فراخ، زن کلان شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضاحه
تصویر فضاحه
به رسوایی انجامیدن کار، و از حد گذشتن در رسوائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضاله
تصویر فضاله
مانده پس مانده از چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراضه
تصویر فراضه
آگاهی از بایسته ها بایسته دانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افاضه
تصویر افاضه
بهره و فیض رساندن به دیگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفاره
تصویر فرفاره
پارسی تازی گشته از فرفره و از فرفار باد نما، یک درخت فرفار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضفاض
تصویر فضفاض
فراخ، جامه فراخ، زندگی فراخ، بخشنده: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
خواری، کاستی، بر افتادن فرود افتادن از پایگاه، فرو داشتن آواز، فرو خواباندن چشم، تازه روی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افاضه
تصویر افاضه
((اِ ض ِ))
پر کردن ظرف تا لبریز شود، وارد شدن در سخن و حدیث، فیض رساندن، بهره
فرهنگ فارسی معین