جدول جو
جدول جو

معنی فصیط - جستجوی لغت در جدول جو

فصیط
(فَ)
دمچۀ خرما، چیدۀ ناخن. (منتهی الارب). فسیط. (اقرب الموارد). رجوع به فسیط شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فصیح
تصویر فصیح
(پسرانه)
دارای فصاحت، ویژگی سخن روشن و آشکار و دور از ابهام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فصیل
تصویر فصیل
دیوار کوتاه درون حصار یا بارۀ شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
ویژگی کسی که خوب سخن بگوید و کلامش بدون ابهام باشد، همراه با شیدایی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ صا)
دانۀ مویز. (منتهی الارب). حب الزبیب. واحد آن فصاه است. (از اقرب الموارد). رجوع به فصاه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پشیزۀ سر خرما، دمچۀ خرما. (منتهی الارب) ، چیدۀ ناخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شیر تازه دوشیده ای است که کف آن نشسته است. (فهرست مخزن الادویه). گویا مصحف فصیح است با حاء حطی. رجوع به فصیح شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مولانا فصیح. شخصی تواناست و در دانش بی نظیر و بی همتا و در خدمت جوکی میرزا می بود و کتابت قصرهای باغات او از شعر فصیح است و تتبع قصیدۀمصنوع سلمان کرده و مخزن الاسرار نظامی را نیز جواب گفته، و این بیت در باب نهان داشتن اسرار از اوست:
هر نفسی کز تو کسی بشنود
بی شک از او همنفسی بشنود.
و قبراو در هری است. (از مجالس النفائس ص 205)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زبان آور. (منتهی الارب). دارای فصاحت: رجل فصیح. (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی).
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی.
نظامی.
گر ز فرید در جهان نیست فصیح تر کسی
رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو.
عطار.
هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح
کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست.
سعدی.
من در همه قولها فصیحم
در وصف شمایل تو اخرس.
سعدی.
رجوع به فصاحت شود، ماننده سخن را آنجا که خواهد. (منتهی الارب). ج، فصحاء، فصح، فصاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سخن را هر کجا خواهد رساند. (ناظم الاطباء) ، لفظ که حسن و خوبی آن بسمع دریافت شود، لسان فصیح، زبان تیز. (منتهی الارب). روان. (از اقرب الموارد) : لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت. (تاریخ بیهقی).
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
، لبن فصیح، شیر کف برگرفته. (منتهی الارب). رجوع به فصاحت شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
رجل فصیخ، مرد که خرد رسا نباشد او را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دیوار کوچک درون حصار یا درون بارۀ بلد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : چند فصیل بر مدار آن کشیده و دیوار تا ثریا افراشته. (جهانگشای جوینی). آن روز به تخریب شهر و فصیل مشغول بودند. (جهانگشای جوینی). تا شش روز در فصیل و باره و خندق و منارۀ آن نظاره میکردند. (جهانگشای جوینی).
- فصیل زدن. رجوع به این مدخل شود.
- ، شتر بچۀ از مادر جدا شده. ج، فصلان، فصلان، فصال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فأس فصیم، تبر سطبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جدا کردن چیزی را از چیزی و رهایی دادن. (منتهی الارب). فصل و ازاله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فسیط
تصویر فسیط
بریده جدا شده، دمچه خرما، چیده ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
زبان آور، خوش سخن، دارای فصاحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیخ
تصویر فصیخ
سست اندیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصید
تصویر فصید
رگ زده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیص
تصویر فصیص
بریده جدا شده گسسته، جنبش و تاب خوردگی، هسته خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیل
تصویر فصیل
دیوار کوتاه درون حصار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیم
تصویر فصیم
بریده، شکسته، باز شده، تیر ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
جدا کردن، دور ساختن، رهایی یافتن، برابری در سرما و گرما خنکی تکژ تکس دانه انگور
فرهنگ لغت هوشیار
رهایی از بدی، برابر در سرما و گرما خنک گزوان (کزوان تازی گشته) از پرندگان، بازمان (سکته)، برابر در گرما و سرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصیل
تصویر فصیل
((فَ))
دیوار کوتاه درون باره شهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فصیح
تصویر فصیح
((فَ))
زبان آور، خوش سخن
فرهنگ فارسی معین
بلیغ، زبان دان، زبان آور، شیوا، غرا، گشاده زبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیوا، فصیح
دیکشنری اردو به فارسی