برای اشاره به شخص، جا یا هر چیز مبهم به کار می رود، بهمان، فلانی، برای مثال خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی - ۵۹)
برای اشاره به شخص، جا یا هر چیز مبهم به کار می رود، بهمان، فلانی، برای مِثال خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی - ۵۹)
از نامهای مردم، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج، فلون. (منتهی الارب). شخص غیرمعلوم. بهمان: فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست. (آنندراج). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده، فلانی گویندچنانکه در قربانی کرده اند. (از غیاث). و بهمان نیز همین معنی را دارد و بیشتر با هم استعمال کنند. (برهان). فلان، بهمدان، بیسار. (یادداشت مؤلف). و گاه بصورت صفت پیش از اسمی درآید: فلان مرد، مردی ناشناس. بطور کلی در ترکیب معنی صفتی پیدا میکند: گویی همچون فلان شدم، نه همانی هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک ترمذی. از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دودستی و رکاب و کمری. کسائی مروزی. این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهری. با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار. منوچهری. یک شاه بسنده بود این مایه جهان را با ملک چه کاراست فلان را و فلان را؟ منوچهری. در تواریخ میخوانندکه فلان پادشاه، فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). غره مشو بدانچه همی گوید بهمان بن فلان ز فلان دانا. ناصرخسرو. تو بر آن گزیدۀ خدای و پیمبر گزیدی فلان و فلان و فلان را. ناصرخسرو. کس چه داند کاین نثار ازبهر کیست تا نگویم بر فلان خواهم فشاند. خاقانی. در فلان تاریخ دیدم کز جهان چون فروشد بهمن اسکندر بزاد. خاقانی. گفت فلان نیم شب ای گوژپشت بر سر کوی تو فلان را که کشت ؟ نظامی. کو دل به فلان عروس داده ست کز پرده چنین بدرفتاده ست. نظامی. کاینک به فلان خرابۀ تنگ می پیچد همچومار بر سنگ. نظامی. پس طلب کردند او را در زمان آقجه ها دادند و گفتند ای فلان. مولوی. آن فلان روزت خریدم این متاع کل سرجاوز الاثنین شاع. مولوی. شیوۀ حور و پری گرچه لطیف است ولی خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد. حافظ. - فلان از فلان، کنایه از لاف و گزاف کردن باشد. (انجمن آرا) (برهان). - فلانستان، مقام و جای فلان. (آنندراج). - فلان فلان شده، بجای دشنام و نفرین به کار رود در جایی که گوینده نخواهد لفظ رکیک به کار برد. - فلان کس، فلان. شخص ناشناس: اگر گویی فلان کس داد وبهمان مر مرا رخصت بدان جا، هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان. ناصرخسرو. تو را هرکه گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 152). - فلان کفش پیش پای فلان نمیتوان گذاشت، یعنی رتبه اش پر ادنی است. بیشتر مقولۀ زنان ولایت است. (آنندراج). - فلان و باستار، بهمان و باستار. فلان و بیسار. فلان و بهمان. - فلان و بهمان، فلان و بهمدان. فلان کس و فلان کس. فلان و بیسار. (فرهنگ فارسی معین) : فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند چه مانع است مرا، من فلان و بهمانم. سوزنی. - فلان و بهمدان، فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). - فلان و بیسار، فلان و باستار. فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلمات بهمان، بهمدان، باستار و بیسار شود
از نامهای مردم، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج، فلون. (منتهی الارب). شخص غیرمعلوم. بهمان: فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست. (آنندراج). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده، فلانی گویندچنانکه در قربانی کرده اند. (از غیاث). و بهمان نیز همین معنی را دارد و بیشتر با هم استعمال کنند. (برهان). فلان، بهمدان، بیسار. (یادداشت مؤلف). و گاه بصورت صفت پیش از اسمی درآید: فلان مرد، مردی ناشناس. بطور کلی در ترکیب معنی صفتی پیدا میکند: گویی همچون فلان شدم، نه همانی هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک ترمذی. از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دودستی و رکاب و کمری. کسائی مروزی. این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهری. با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار. منوچهری. یک شاه بسنده بود این مایه جهان را با ملک چه کاراست فلان را و فلان را؟ منوچهری. در تواریخ میخوانندکه فلان پادشاه، فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). غره مشو بدانچه همی گوید بهمان بن فلان ز فلان دانا. ناصرخسرو. تو بر آن گزیدۀ خدای و پیمبر گزیدی فلان و فلان و فلان را. ناصرخسرو. کس چه داند کاین نثار ازبهر کیست تا نگویم بر فلان خواهم فشاند. خاقانی. در فلان تاریخ دیدم کز جهان چون فروشُد بهمن اسکندر بزاد. خاقانی. گفت فلان نیم شب ای گوژپشت بر سر کوی تو فلان را که کشت ؟ نظامی. کو دل به فلان عروس داده ست کز پرده چنین بدرفتاده ست. نظامی. کاینک به فلان خرابۀ تنگ می پیچد همچومار بر سنگ. نظامی. پس طلب کردند او را در زمان آقجه ها دادند و گفتند ای فلان. مولوی. آن فلان روزت خریدم این متاع کل سرجاوز الاثنین شاع. مولوی. شیوۀ حور و پری گرچه لطیف است ولی خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد. حافظ. - فلان از فلان، کنایه از لاف و گزاف کردن باشد. (انجمن آرا) (برهان). - فلانستان، مقام و جای فلان. (آنندراج). - فلان فلان شده، بجای دشنام و نفرین به کار رود در جایی که گوینده نخواهد لفظ رکیک به کار برد. - فلان کس، فلان. شخص ناشناس: اگر گویی فلان کس داد وبهمان مر مرا رخصت بدان جا، هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان. ناصرخسرو. تو را هرکه گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 152). - فلان کفش پیش پای فلان نمیتوان گذاشت، یعنی رتبه اش پر ادنی است. بیشتر مقولۀ زنان ولایت است. (آنندراج). - فلان و باستار، بهمان و باستار. فلان و بیسار. فلان و بهمان. - فلان و بهمان، فلان و بهمدان. فلان کس و فلان کس. فلان و بیسار. (فرهنگ فارسی معین) : فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند چه مانع است مرا، من فلان و بهمانم. سوزنی. - فلان و بهمدان، فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). - فلان و بیسار، فلان و باستار. فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلمات بهمان، بهمدان، باستار و بیسار شود
موضعی است نزدیک باب الابواب، و نیز گویند اسم خوارزم است و آن را سپس منصوره و بعد گرگانج خوانده اند، (منتهی الارب)، و پادشاه آن رافیلانشاه نامند، و ایشان نصاری هستند و زبانی مخصوص دارند، (از معجم البلدان)، رجوع به فیل شود
موضعی است نزدیک باب الابواب، و نیز گویند اسم خوارزم است و آن را سپس منصوره و بعد گرگانج خوانده اند، (منتهی الارب)، و پادشاه آن رافیلانشاه نامند، و ایشان نصاری هستند و زبانی مخصوص دارند، (از معجم البلدان)، رجوع به فیل شود
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال قروه و کنار راه قروه به باباگرگر. موقع جغرافیایی آن جلگه و سردسیر است. سکنۀ آن 528 تن است. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات، قلمستان و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد، و تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال قروه و کنار راه قروه به باباگرگر. موقع جغرافیایی آن جلگه و سردسیر است. سکنۀ آن 528 تن است. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات، قلمستان و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد، و تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مصحف ارسلان به معنی شیر که غالباً نام اشخاص باشد. مأخوذ از ترکی، شیر بیشه. و از اعلام است. (ناظم الاطباء) ، کیک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، (اصطلاح عروض) بودن آخر جزو وتد مفروق. (منتهی الارب). صلم اسقاط وتد مفعولات است، مفعو بماند فعلن بجای آن بنهند و فعلن چون از مفعولات خیزد آنرا اصلم خوانند یعنی گوش از بن بریده و چون بدین زحاف (یعنی صلم) سببی از این جزو کم شده است و وتد ناقص گشته آنرا به گوش از بن بریدن تشبیه کردند. (از المعجم چ مدرس رضوی (دانشگاه) ص 42)
مصحف ارسلان به معنی شیر که غالباً نام اشخاص باشد. مأخوذ از ترکی، شیر بیشه. و از اعلام است. (ناظم الاطباء) ، کیک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، (اصطلاح عروض) بودن آخر جزو وتد مفروق. (منتهی الارب). صَلْم اسقاط وتد مفعولات ُ است، مفعو بماند فعلن بجای آن بنهند و فعلن چون از مفعولات ُ خیزد آنرا اصلم خوانند یعنی گوش از بن بریده و چون بدین زحاف (یعنی صلم) سببی از این جزو کم شده است و وتد ناقص گشته آنرا به گوش از بن بریدن تشبیه کردند. (از المعجم چ مدرس رضوی (دانشگاه) ص 42)
سریانی تازی گشته از فلن و همان بهمان بیستار شخص غیر معلوم بهمان: گفت فلان را با فلان چه نسبت ک توضیح فارسیان به فتح استعمال می کنند و خطاست. شخص غیر معلوم، بهمان، اشاره به شخص غیر معلوم
سریانی تازی گشته از فلن و همان بهمان بیستار شخص غیر معلوم بهمان: گفت فلان را با فلان چه نسبت ک توضیح فارسیان به فتح استعمال می کنند و خطاست. شخص غیر معلوم، بهمان، اشاره به شخص غیر معلوم