لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، پتواز، وکر، آشانه، پدواز، بتواز، پیواز، کابوک، کابک، وکنت، تکند، آشیانهبرای مثال کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام (سعدی - ۱۲۲)
لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، پَتواز، وَکر، آشانِه، پَدواز، بَتواز، پیواز، کابوک، کابُک، وُکنَت، تَکَند، آشیانِهبرای مِثال کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام (سعدی - ۱۲۲)
ریزنده و ریزان. (برهان). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. (فرهنگ فارسی معین) : - آتش فشان، آتشبار. آنچه از خود آتش بیفشاند: سوی شاه شد، داغ بردل، کشان شتابنده چون برق آتش فشان. نظامی. که از روم و رومی نمانم نشان شوم بر سر هردو آتش فشان. نظامی. - جانفشان، فدایی. جانباز. در حال جانبازی: آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن این که خاقانی است دانم جانفشان است از غمت. خاقانی. - دامن فشان، در حال اعراض و روگردانی: بر آن گفته کردند دامن فشان... نظامی. - درفشان، مجازاً. اشکریزان. - ، سخن شیوا و روان گویان: دهان درفشان. - زرفشان، در حال فروریختن پول و زر: خبر داد از آن گوهر زرفشان. نظامی. - شکرفشان، شکرریزان. خندان: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکرفشان. نظامی. شیرین تر از این سخن نباشد الادهن شکرفشانت. نظامی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی. لعل چو لب شکرفشانت در طبلۀ گوهری ندیدم. سعدی. - طبرزدفشان، شکرفشان. شیرین: فقاع گلابی و گلشکری طبرزدفشان از دم عنبری. نظامی. - عنبرفشان، خوشبوی. مانند مشک فشان: سرآغوش و گیسوی عنبرفشان... نظامی. نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید. سعدی. این باد روح پرور از انفاس صبحدم گویی مگر ز طرۀ عنبرفشان اوست. سعدی. - گلفشان، گلریز: خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست. سعدی. چو تو درخت دلستان تازه بهار و گلفشان حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری. سعدی. - گوهرفشان: ز بس گوهر گوش گوهرفشان شده چشم بیننده گوهرنشان. نظامی. بیا ساقی آن آب گوهرفشان.... نظامی. - مشک فشان، مشک افشان. خوشبو. مشکبار: نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای. سعدی. نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد. حافظ. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
ریزنده و ریزان. (برهان). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. (فرهنگ فارسی معین) : - آتش فشان، آتشبار. آنچه از خود آتش بیفشاند: سوی شاه شد، داغ بردل، کشان شتابنده چون برق آتش فشان. نظامی. که از روم و رومی نمانم نشان شوم بر سر هردو آتش فشان. نظامی. - جانفشان، فدایی. جانباز. در حال جانبازی: آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن این که خاقانی است دانم جانفشان است از غمت. خاقانی. - دامن فشان، در حال اعراض و روگردانی: بر آن گفته کردند دامن فشان... نظامی. - درفشان، مجازاً. اشکریزان. - ، سخن شیوا و روان گویان: دهان درفشان. - زرفشان، در حال فروریختن پول و زر: خبر داد از آن گوهر زرفشان. نظامی. - شکرفشان، شکرریزان. خندان: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکرفشان. نظامی. شیرین تر از این سخن نباشد الادهن شکرفشانت. نظامی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی. لعل چو لب شکرفشانت در طبلۀ گوهری ندیدم. سعدی. - طبرزدفشان، شکرفشان. شیرین: فقاع گلابی و گلشکری طبرزدفشان از دم عنبری. نظامی. - عنبرفشان، خوشبوی. مانند مشک فشان: سرآغوش و گیسوی عنبرفشان... نظامی. نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید. سعدی. این باد روح پرور از انفاس صبحدم گویی مگر ز طرۀ عنبرفشان اوست. سعدی. - گلفشان، گلریز: خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست. سعدی. چو تو درخت دلستان تازه بهار و گلفشان حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری. سعدی. - گوهرفشان: ز بس گوهر گوش گوهرفشان شده چشم بیننده گوهرنشان. نظامی. بیا ساقی آن آب گوهرفشان.... نظامی. - مشک فشان، مشک افشان. خوشبو. مشکبار: نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای. سعدی. نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد. حافظ. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
قبیله ای از بجیله که ربیعه فتیانی از آنهاست. (منتهی الارب). بجیله خود بطنی است عظیم که منتسب به مادرشان بجیله است و از پشت انماربن اراش بن کهلان قحطانی اند که به بطون چند تقسیم میشوند. (از معجم قبائل العرب ج 1 ص 63). رجوع به بجیله شود
قبیله ای از بجیله که ربیعه فتیانی از آنهاست. (منتهی الارب). بجیله خود بطنی است عظیم که منتسب به مادرشان بجیله است و از پشت انماربن اراش بن کهلان قحطانی اند که به بطون چند تقسیم میشوند. (از معجم قبائل العرب ج 1 ص 63). رجوع به بجیله شود
دهی است بخش خفر شهرستان جهرم، دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه قره آغاج و محصول عمده اش غله، برنج، بادام، خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است بخش خفر شهرستان جهرم، دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه قره آغاج و محصول عمده اش غله، برنج، بادام، خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
مست. (منتهی الارب) (آنندراج). نشوان. (آنندراج) ، نشیان الاخبار، آن که اخبار را نخستین معلوم کند و جویای آن باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از المنجد). آن که اخبار را در آغاز شیوع یافتن تحقیق کند. (از معجم متن اللغه)
مست. (منتهی الارب) (آنندراج). نشوان. (آنندراج) ، نشیان الاخبار، آن که اخبار را نخستین معلوم کند و جویای آن باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از المنجد). آن که اخبار را در آغاز شیوع یافتن تحقیق کند. (از معجم متن اللغه)
دهی است از بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین که دارای 272 تن سکنه است، آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله و ارزن است، گروهی از مردم ده برای تأمین معاش به تنکابن میروند و گروهی کرباس و گلیم می بافند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین که دارای 272 تن سکنه است، آب آن از چشمه سارها و محصول عمده اش غله و ارزن است، گروهی از مردم ده برای تأمین معاش به تنکابن میروند و گروهی کرباس و گلیم می بافند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
ابن علی اسدی، معروف به شهاب شاغوری (532 هجری قمری / 1137 میلادی - 615 هجری قمری / 1218م.). ادیب و شاعر بود. به گروهی از سلاطین پیوست و آنان را بستود و فرزندان آنها را تعلیم کرد. نشاءه و وفات او در دمشق بود و منسوب به شاغور از توابع آن است. او را دیوان شعری است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 767) ابن سبعبن بکر بن اشجع، از خاندان غطفان، از قبیله عدنانیه، جد جاهلی این خاندان است. نسبت به او فتیانی است و معقل بن سنان از فرزندان اوست. (اعلام زرکلی ج 2 ص 767)
ابن علی اسدی، معروف به شهاب شاغوری (532 هجری قمری / 1137 میلادی - 615 هجری قمری / 1218م.). ادیب و شاعر بود. به گروهی از سلاطین پیوست و آنان را بستود و فرزندان آنها را تعلیم کرد. نشاءه و وفات او در دمشق بود و منسوب به شاغور از توابع آن است. او را دیوان شعری است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 767) ابن سبعبن بکر بن اشجع، از خاندان غطفان، از قبیله عدنانیه، جد جاهلی این خاندان است. نسبت به او فتیانی است و معقل بن سنان از فرزندان اوست. (اعلام زرکلی ج 2 ص 767)
غشیان با تازیانه، زدن با آن. (از اقرب الموارد). به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، غشیان به کسی، آمدن نزدیک وی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). یا از فوق آمدن کسی را. (منتهی الارب). آمدن (مصادر زوزنی) ، غشیان با زن، مجامعت کردن. (دهار) (مصادر زوزنی). جماع کردن با زن. (از قطر المحیط) ، بیهوش شدن. (غیاث اللغات). بیهوشی. بیخودی. غشی . رجوع به غشی شود
غشیان با تازیانه، زدن با آن. (از اقرب الموارد). به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، غشیان به کسی، آمدن نزدیک وی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). یا از فوق آمدن کسی را. (منتهی الارب). آمدن (مصادر زوزنی) ، غشیان با زن، مجامعت کردن. (دهار) (مصادر زوزنی). جماع کردن با زن. (از قطر المحیط) ، بیهوش شدن. (غیاث اللغات). بیهوشی. بیخودی. غَشْی ْ. رجوع به غَشْی ْ شود
آمدن نزد کسی. اتیان. (از قطر المحیط) (المنجد) ، غشیان زنی، گائیدن و به مجامعت فروگرفتن او را. (از منتهی الارب). جماع کردن. (غیاث اللغات). کنایه از جماع است چنانکه غشیان به معنی آمدن نیز خود کنایه است. (از قطر المحیط)
آمدن نزد کسی. اتیان. (از قطر المحیط) (المنجد) ، غشیان زنی، گائیدن و به مجامعت فروگرفتن او را. (از منتهی الارب). جماع کردن. (غیاث اللغات). کنایه از جماع است چنانکه غشیان به معنی آمدن نیز خود کنایه است. (از قطر المحیط)
دهی است جزء دهستان سربند بالای بخش سربند شهرستان اراک. 30هزارگزی جنوب آستانه 30هزارگزی راه مالرو عمومی. کوهستانی سردسیر. سکنه 684 تن شیعه. ترک و فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن، انگور. شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه بافی. راه مالرو. قلعه ای خرابه به نام قلعۀ حشیان دارد که بنای آن قدیمی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان سربند بالای بخش سربند شهرستان اراک. 30هزارگزی جنوب آستانه 30هزارگزی راه مالرو عمومی. کوهستانی سردسیر. سکنه 684 تن شیعه. ترک و فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن، انگور. شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه بافی. راه مالرو. قلعه ای خرابه به نام قلعۀ حشیان دارد که بنای آن قدیمی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
آشیانه، خانه مرغ، لانۀ مرغ، مأوای طیر، آموت، کابک، کابوک، پدواز، تکند، عش ّ، وکر، وکنه، اکنه، وقنه، موکن، فراش، موکنه: بدان هر عمود آشیانی بزرگ نشسته برو سبز مرغ سترگ، فردوسی، در آشیان چرخ دو مرغان زیرکند کاندر فضای ربع زمین دانه میخورند، ناصرخسرو، از شمس دین چه آید جز افتخار دین لابد که باز باز پراندز آشیان، سوزنی از صدهزار طفل که مویش چو زر بود سیمرغ زال را بسوی آشیان برد، عمادی شهریاری، مرغ دل از آشیانی دیگر است عقل و جان را سوی او آهنگ نیست، عطار، مرغ را پر می برد تا آشیان پرّ مردم همت است ای مردمان، مولوی، کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید قضا همی بردش تا بسوی دانه و دام، سعدی، باز کز آشیان برون نپرد بر شکاری ظفر کجا یابد؟ ابن یمین، ای خسرو خسرونشان کردی جهان را آنچنان کز آمنی باز آشیان سازد کبوتر مستقر، ابن یمین، اگرچه ساعد شاهان بود نشیمن باز ولی بکام دل باز آشیان باشد، ابن یمین، ، لانۀ زنبور، - منج آشیان، زنبورخانه، ، سوراخ مار: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان، خفاف، ، لانۀ موش، طبقه، مرتبه، آشکوب، مجازاً، خانه: چون خانه بیگانه آشیان شد خو کرد در این بند زاولانه، ناصرخسرو، جنت آشیان و خلدآشیان تعبیری است که باحترام پیش از نام درگذشته آرند، - مثل آشیان عقاب، سخت رفیع (خانه و جز آن)
آشیانه، خانه مرغ، لانۀ مرغ، مأوای طیر، آموت، کابک، کابوک، پدواز، تکند، عش ّ، وکر، وکنه، اُکنه، وقنه، موکن، فراش، موکنه: بدان هر عمود آشیانی بزرگ نشسته برو سبز مرغ سترگ، فردوسی، در آشیان چرخ دو مرغان زیرکند کاندر فضای ربع زمین دانه میخورند، ناصرخسرو، از شمس دین چه آید جز افتخار دین لابد که باز باز پراندز آشیان، سوزنی از صدهزار طفل که مویش چو زر بود سیمرغ زال را بسوی آشیان برد، عمادی شهریاری، مرغ دل از آشیانی دیگر است عقل و جان را سوی او آهنگ نیست، عطار، مرغ را پر می برد تا آشیان پرّ مردم همت است ای مردمان، مولوی، کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید قضا همی بَرَدش تا بسوی دانه و دام، سعدی، باز کز آشیان برون نپرد بر شکاری ظفر کجا یابد؟ ابن یمین، ای خسرو خسرونشان کردی جهان را آنچنان کز آمنی باز آشیان سازد کبوتر مستقر، ابن یمین، اگرچه ساعد شاهان بود نشیمن باز ولی بکام دل باز آشیان باشد، ابن یمین، ، لانۀ زنبور، - مُنج آشیان، زنبورخانه، ، سوراخ مار: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان، خفاف، ، لانۀ موش، طبقه، مرتبه، آشکوب، مجازاً، خانه: چون خانه بیگانه آشیان شد خو کرد در این بند زاولانه، ناصرخسرو، جنت آشیان و خلدآشیان تعبیری است که باحترام پیش از نام ِ درگذشته آرند، - مثل آشیان عقاب، سخت رفیع (خانه و جز آن)
نام یکی از دهستانهای بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در جنوب باختری آن شهر واقع است و حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: حدود: از شمال به کوه قلعه بزی و کوه دیزی (که خطالرأس آنها حد طبیعی این دهستان یا دهستان اشترجان است) ، و از جنوب به رشته ارتفاعات بیدکان (که خطالرأس آن حد طبیعی این دهستان با بخش بروجن است) ، و از خاور به دهستان سمیرم پایین شهرستان شهرضا، و از باختر به دهستان آیدغمش بخش فلاورجان محدود است. وضع طبیعی: در این دهستان دو رشتۀ ارتفاع در جهت خاور به باختر کشیده شده است:1- رشتۀ ارتفاع شمالی که عبارت از کوه قلعه بزی و کوه دیزی است. 2- رشتۀ ارتفاع جنوبی کوه بیدکان و کوه کلاه سیاه که تنگ بیدکان در انتهای خاوری کوه بیدکان و گردنۀ انجیره در انتهای باختری کوه کلاه سیاه واقع شده اند و قرای این دهستان در جلگه ای در میان این دو رشته ارتفاع قرار گرفته اند که بفاصله 12 هزار گزبموازات هم واقع شده اند. رود خانه زاینده رود در جهت خاور به باختر در وسط این دهستان جاریست. هوای دهستان بواسطۀ رود خانه زاینده رود و اشجار بسیار معتدل و سالم است و آب قرای آن از زاینده رود و چاهها تأمین می شود. محصول عمده آن عبارتست از: غلات، حبوبات، پنبه، و جزئی تریاک. شغل عمده اهالی زراعت و گله داریست. و صنایع دستی محلی کرباس، قالی و جاجیم بافی است. راه شوسۀ جدید اصفهان از قسمت شمال باختری این دهستان میگذرد و به بیشتر قرای این دهستان در تابستان میتوان اتومبیل برد. این دهستان از 33 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل می یابد و جمعیت آن 47789 تن است. زبان اهالی فارسی و مذهب آنان شیعۀ اثناعشری است. قرای مهم دهستان عبارتند از: مبارکه، ور نامخواست، چم گردان، ریز، دیزی، سده. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
نام یکی از دهستانهای بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در جنوب باختری آن شهر واقع است و حدود و مشخصات آن بشرح زیر است: حدود: از شمال به کوه قلعه بزی و کوه دیزی (که خطالرأس آنها حد طبیعی این دهستان یا دهستان اشترجان است) ، و از جنوب به رشته ارتفاعات بیدکان (که خطالرأس آن حد طبیعی این دهستان با بخش بروجن است) ، و از خاور به دهستان سمیرم پایین شهرستان شهرضا، و از باختر به دهستان آیدغمش بخش فلاورجان محدود است. وضع طبیعی: در این دهستان دو رشتۀ ارتفاع در جهت خاور به باختر کشیده شده است:1- رشتۀ ارتفاع شمالی که عبارت از کوه قلعه بزی و کوه دیزی است. 2- رشتۀ ارتفاع جنوبی کوه بیدکان و کوه کلاه سیاه که تنگ بیدکان در انتهای خاوری کوه بیدکان و گردنۀ انجیره در انتهای باختری کوه کلاه سیاه واقع شده اند و قرای این دهستان در جلگه ای در میان این دو رشته ارتفاع قرار گرفته اند که بفاصله 12 هزار گزبموازات هم واقع شده اند. رود خانه زاینده رود در جهت خاور به باختر در وسط این دهستان جاریست. هوای دهستان بواسطۀ رود خانه زاینده رود و اشجار بسیار معتدل و سالم است و آب قرای آن از زاینده رود و چاهها تأمین می شود. محصول عمده آن عبارتست از: غلات، حبوبات، پنبه، و جزئی تریاک. شغل عمده اهالی زراعت و گله داریست. و صنایع دستی محلی کرباس، قالی و جاجیم بافی است. راه شوسۀ جدید اصفهان از قسمت شمال باختری این دهستان میگذرد و به بیشتر قرای این دهستان در تابستان میتوان اتومبیل برد. این دهستان از 33 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل می یابد و جمعیت آن 47789 تن است. زبان اهالی فارسی و مذهب آنان شیعۀ اثناعشری است. قرای مهم دهستان عبارتند از: مبارکه، ور نامخواست، چم گردان، ریز، دیزی، سده. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)