جدول جو
جدول جو

معنی فسوسی - جستجوی لغت در جدول جو

فسوسی
(فُ)
افسوسی. مسخره. مستهزء. هزال. دلقک. (یادداشت بخط مؤلف) :
به بخشش نباشد ورا دستگاه
فسوسی بخواند بزرگش، نه شاه.
فردوسی.
مر مؤذن را چون نانی دشوار دهی ؟
مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی.
ناصرخسرو.
گفت تا اکنون فسوسی بوده ام
وز طمع در چاپلوسی بوده ام.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فسوس
تصویر فسوس
افسوس، برای مثال دیو بگرفته مر تو را به فسوس / تو خوری بر زیان مال افسوس (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
اهل مسخره و شوخی:
آخر افسوسمان بیاید ازآنک
ملک در دست مشتی افسوسی است.
انوری
لغت نامه دهخدا
پارچه ای که از پنبه و ابریشم بافند، (ناظم الاطباء)، پارچه ای است محرمات و چارخانه و ریزخط، (لغات دیوان نظام قاری) : دندان از دو رسته بخیۀ پیوسته و زبان از سوزندان سوسی، (دیوان نظام قاری ص 134)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بازی و ظرافت. (برهان) :
بی علم به دست نآید از تازی
جز چاکری فسوس و طنازی.
ناصرخسرو.
، سحر و لاغ. (برهان). افسوس. (فرهنگ فارسی معین). استهزاء. مسخره. ریشخند. (از یادداشتهای مؤلف) :
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ماز ایران همین بس فسوس.
فردوسی.
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی.
منوچهری.
ور عطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی.
منوچهری.
خروشید و گفت ای شه نوعروس
ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟
اسدی.
کواژه همی زد چنین وز فسوس
همی خواند مهراج را نوعروس.
اسدی.
چو پیش شه آمد زمین داد بوس
بپرسید شاهش ز روی فسوس.
اسدی.
باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس
چون بخوانم ز قران قصۀ اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس.
نظامی.
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
بشیرین آنچنان تلخی فرستاد.
نظامی.
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند.
حافظ.
- پرفسوس، پرتمسخر. در حال استهزاء و ریشخند. (یادداشت بخط مؤلف) :
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس.
فردوسی.
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چو گل گردن زنان دست بوسند.
نظامی.
، دریغ و حسرت و تأسف. (برهان) :
که این تخت شاهی فسوس است و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
فردوسی.
که گیتی سراسر فسوس است و رنج
سر آید همی چون نمایدت گنج.
فردوسی.
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد.
فردوسی.
به مرگ خداوندش آزار طوس
تبه کرد مر خویشتن بر فسوس.
عنصری.
منه دل بر این گیتی چاپلوس
که جمله فسون است و باد و فسوس.
اسدی.
- بافسوس، متأسف. بادریغ:
به لشکر چنین گفت بیدار طوس
که هم باهراسیم و هم بافسوس.
فردوسی.
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود بافسوس.
فردوسی.
- سرای فسوس، کنایت از دنیاست:
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس.
فردوسی.
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آوای کوس.
فردوسی.
ترکیب ها:
- فسوس آمدن. فسوس پذرفتن. فسوس داشتن. فسوس کردن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
، زیرکی، بذله گویی، اغوا، سرزنش و ملامت، گناه و جرم، بهتان، قمار، لهو و لعب، آزار و جفا، اندوه و غم. (ناظم الاطباء) ، افسون و تدبیر و حیله:
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس
نماند ایچ راه فسون و فسوس.
فردوسی.
، از راه بیرون شدن و بیراهی کردن. (برهان). بیرون شدگی از راه سلامت و رستگاری. (ناظم الاطباء).
- برفسوس، بیهوده و بی ثمر:
یک شب که چشم فتنه بخوابست زینهار
بیدار باش تا نرود عمر برفسوس.
سعدی.
- بفسوس، برفسوس. بیهوده. بیفایده:
چون زهرۀ شیران بدرد نعرۀ کوس
بر باد مده جان گرامی بفسوس.
سعدی.
رجوع به افسوس شود
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
یعقوب بن سفیان بن الجوان الفارسی الفسوی، مکنی به ابویوسف. از بزرگترین حافظان حدیث بود. او راست: التاریخ الکبیر، و المشیخه. (اعلام زرکلی ج 3 ص 1168)
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
نسبت به شهر فساست. (یادداشت مؤلف). منسوب بفسا که شهری است در فارس. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَسْ)
منسوب به فسو که قبیله ای است از عبدقیس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب است به مسوس که از قرای مرو میباشد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ فَ سا)
بازیی است مر عرب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دریغا. ای افسوس. واحسرتا. (یادداشت بخط مؤلف) :
کاش من از تو برستمی بسلامت
آی فسوسا، کجا توانم رستن ؟
رابعۀ قزداری
لغت نامه دهخدا
(فُ)
محمودبیک فسونی. گویند از تبریز است. کارمند دفتر است و سیاق را خوب میداند. حسن صورت و سیرت هم دارد. این ابیات از اوست:
مردم از غم سخن از رفتن خود چند کنی
این نه حرفی است که گویی و شکرخند کنی
گشته غیر از تو دل آزرده و من در تابم
که دلش باز به آزار که خرسند کنی...
(از مجمع الخواص ص 203).
فسونی از شعرای دورۀ شاه عباس اول صفوی است
لغت نامه دهخدا
(فُ)
منسوب به فسون. ساحر. جادوگر
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
دریغ و تأسف و حسرت خوردن، مسخرگی و ظرافت کردن. (برهان) :
رخش بر مه و خور فسوسد همی
پری خاک راهش ببوسد همی.
فردوسی.
بدان سقا که خود خشک است کاسش
گهی بگری و گه بفسوس و برخند.
ناصرخسرو.
، از راه بیرون شدن و بیراهی کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
بازی و ظرافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوی
تصویر فسوی
منسوب به فسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوسیدن
تصویر فسوسیدن
دریغ و حسرت خوردن، ظرافت نمودن مسخرگی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
((فُ))
افسوس، دریغ، ریشخند، استهزاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسوسیدن
تصویر فسوسیدن
((فُ دَ))
دریغ و حسرت خوردن، ظرافت نمودن، مسخرگی کردن
فرهنگ فارسی معین
فسون، تزویر، حیله، نیرنگ، لاغ، تمسخر، زیان، غبن
فرهنگ واژه مترادف متضاد