جدول جو
جدول جو

معنی فستوس - جستجوی لغت در جدول جو

فستوس
شخصی است که در سال 60 قبل از میلاد جانشین فنلکس حاکم یهودیه گردید و در سال 26 میلادی درگذشت. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
فستوس
(فِ)
از نحویان قدیم ایتالیاست که در پایان قرن سوم و آغاز قرن چهارم میلادی میزیسته است. (فوستل دوکولانژ)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرتوس
تصویر فرتوس
(پسرانه)
نام یکی از سرداران سپاه افراسیاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
افسوس، برای مثال دیو بگرفته مر تو را به فسوس / تو خوری بر زیان مال افسوس (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
بیزانسی. اطلاعات راجع به او کم است. همین قدر میدانیم که از اهل قسطنطنیه بوده... سالنامه های او به زبان یونانی نوشته شده و حاکی از وقایع سالهای 344 تا 390 میلادی است. این کتاب در قرن پنجم میلادی به زبان ارمنی ترجمه شده و ارامنه را خوش نیامده است زیرا از انتقادات او وطن پرستان تنفر یافته اند. باوجود این کتاب مزبور را مهم میدانند، راست است که در نوشته های او اشتباهاتی راجع به وقایع و سنوات شده ولی این نقص در کاربیشتر نویسندگان آن زمان دیده میشود. به هرحال فوستوس شخصی فاضل بوده و نوشته های او از منابع درجه اول تاریخ ارمنستان است. (از ایران باستان پیرنیا ص 97)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بازی و ظرافت. (برهان) :
بی علم به دست نآید از تازی
جز چاکری فسوس و طنازی.
ناصرخسرو.
، سحر و لاغ. (برهان). افسوس. (فرهنگ فارسی معین). استهزاء. مسخره. ریشخند. (از یادداشتهای مؤلف) :
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ماز ایران همین بس فسوس.
فردوسی.
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی.
منوچهری.
ور عطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی.
منوچهری.
خروشید و گفت ای شه نوعروس
ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟
اسدی.
کواژه همی زد چنین وز فسوس
همی خواند مهراج را نوعروس.
اسدی.
چو پیش شه آمد زمین داد بوس
بپرسید شاهش ز روی فسوس.
اسدی.
باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس
چون بخوانم ز قران قصۀ اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس.
نظامی.
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
بشیرین آنچنان تلخی فرستاد.
نظامی.
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند.
حافظ.
- پرفسوس، پرتمسخر. در حال استهزاء و ریشخند. (یادداشت بخط مؤلف) :
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس.
فردوسی.
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چو گل گردن زنان دست بوسند.
نظامی.
، دریغ و حسرت و تأسف. (برهان) :
که این تخت شاهی فسوس است و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
فردوسی.
که گیتی سراسر فسوس است و رنج
سر آید همی چون نمایدت گنج.
فردوسی.
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد.
فردوسی.
به مرگ خداوندش آزار طوس
تبه کرد مر خویشتن بر فسوس.
عنصری.
منه دل بر این گیتی چاپلوس
که جمله فسون است و باد و فسوس.
اسدی.
- بافسوس، متأسف. بادریغ:
به لشکر چنین گفت بیدار طوس
که هم باهراسیم و هم بافسوس.
فردوسی.
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود بافسوس.
فردوسی.
- سرای فسوس، کنایت از دنیاست:
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس.
فردوسی.
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آوای کوس.
فردوسی.
ترکیب ها:
- فسوس آمدن. فسوس پذرفتن. فسوس داشتن. فسوس کردن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
، زیرکی، بذله گویی، اغوا، سرزنش و ملامت، گناه و جرم، بهتان، قمار، لهو و لعب، آزار و جفا، اندوه و غم. (ناظم الاطباء) ، افسون و تدبیر و حیله:
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس
نماند ایچ راه فسون و فسوس.
فردوسی.
، از راه بیرون شدن و بیراهی کردن. (برهان). بیرون شدگی از راه سلامت و رستگاری. (ناظم الاطباء).
- برفسوس، بیهوده و بی ثمر:
یک شب که چشم فتنه بخوابست زینهار
بیدار باش تا نرود عمر برفسوس.
سعدی.
- بفسوس، برفسوس. بیهوده. بیفایده:
چون زهرۀ شیران بدرد نعرۀ کوس
بر باد مده جان گرامی بفسوس.
سعدی.
رجوع به افسوس شود
لغت نامه دهخدا
یونانی تازی گشته لادن از گیاهان گیاهی است از تیره سیستاسه جزو رده لپه ییهای جدا گلبرگ که به صورت درختچه می باشد، در حدود 20 گونه از این گیاه شناخته شده که همه بنواحی بحر الرومی متعلق می باشند. گلبرگهایش صورتی رنگ و میوه اش گبسولی شکل است. از این گیاه صمغی خوشبو بنام لادن ترشح می شود که در عطرسازی و پزشکی مورد استعمال دارد لادن قستوس لادن لادنون لادن اسپانیا شقوس. توضیح لادن را که به عنوان مرادف این گیاه ذکر کرده اند بالادن معمولی که گیاهی از تیره شمعدانیها است نباید اشتباه کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتوس
تصویر فتوس
فرانسوی زه (جنین) دشتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
بازی و ظرافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوس
تصویر فسوس
((فُ))
افسوس، دریغ، ریشخند، استهزاء
فرهنگ فارسی معین
فسون، تزویر، حیله، نیرنگ، لاغ، تمسخر، زیان، غبن
فرهنگ واژه مترادف متضاد