جدول جو
جدول جو

معنی فسامانا - جستجوی لغت در جدول جو

فسامانا
به سریانی لوبیاست. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سامان
تصویر سامان
(پسرانه)
ترتیب، نظام، زندگی، سرزمین، ناحیه، روش کاری، صبر، آرام و قرار، نام مؤسس سلسله سامانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
خوب، نیکو، مرتب، با نظم و آراستگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامان
تصویر سامان
اسباب خانه، لوازم زندگانی، افزار کار، بار و بنۀ سفر، کالا،
آراستگی و نظم، برای مثال گهی بر درد بی درمان بگریم / گهی بر حال بی سامان بخندم (سعدی۲ - ۴۹۲) آرام و قرار، برای مثال کسی که سایۀ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی - مجمع الفرس) اندازه و نشانه، برای مثال میان بربسته بر شکل غلامان / همی شد ده به ده سامان به سامان (نظامی - مجمع الفرس)
سامان دادن: نظم و ترتیب دادن و آراستن، سر و صورت دادن
سامان گرفتن: سامان یافتن، سر و سامان یافتن، نظم و ترتیب پیدا کردن، سرو صورت به خود گرفتن، صاحب خانه و زندگانی شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامانی
تصویر سامانی
مربوط به سامانیان، از نوادگان سامان، برای مثال خلاف تو برکنده سامانیان را / ز بستان ها سرو و از کاخ ها در (فرخی - ۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
شهری است از اتحاد جماهیر شوروی کنار رود خانه ولگا دارای 760000 تن سکنه است، بندری است تجارتی و صنعتی و اکنون به آن کویبیکف گویند
نام رودخانه ای است که رود کن کای بدان میریزد، (ایران باستان ص 583)
لغت نامه دهخدا
(سامان)
پهلوی سامان، ارمنی سهمن از شکل قدیمی پهلوی ساهمان ؟ اشتقاق آن از ریشه سانسکریت سد (بمعنی اعتناکردن، نزول) قطعی نیست:
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهادو سامان بود.
کسائی (از حاشیۀبرهان قاطع چ معین).
ترتیب و اسباب و آرایش و بمرورساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. (برهان). آرایش. (صحاح الفرس). نظام. (جهانگیری) : گفت [ابلیس نمرود را] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ابراهیم را] و او را بدین آتش همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی ص 35).
اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجوئید سامان جنگ.
فردوسی.
بگشتند گرد دژ اندر بسی
ندانست سامان جنگش کسی.
فردوسی.
من پار دلی داشتم به سامان
امسال دگرگون شد دگرسان.
فرخی.
گرچه سامان جهان اندرخرد باشد خرد
تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود.
عنصری.
لشکر و آلت و عدّه بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632).
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
بفعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن
که او مرآفرینش را بداند راه و سامانش.
ناصرخسرو.
خراسان زآل سامان چون تهی شد
همه دیگر شده ست احوال و سامان.
ناصرخسرو.
اراقیت سامان جنگ ایشان [گوش فیلان] میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان.
مسعودسعد.
نه بگفتم بگو و معاذاﷲ
بل همه کار من بسامان است.
مسعودسعد.
هست آن را که هست نادانتر
کارها از همه بسامان تر.
سنایی.
قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر.
انوری.
گر خراسان پسرعالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده.
خاقانی.
سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش.
نظامی.
ره بسامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد.
نظامی.
بر فدا کردن و سامان جستن
و آنگهی بی سر و سامان رفتن.
عطار.
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن.
سعدی (طیبات).
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
بنالد به آواز مرغی فقیر.
سعدی (بوستان).
فرشتگان این نعم بدان جهان می برند تا بنده چون بدان جهان بپیوندد کار او بسامان شود. (کتاب المعارف بهاولد).
این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور.
حافظ.
، شهر و قصبه و بلاد. (برهان). شهر و قصبه و دیه (شرفنامۀ منیری) :
چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود درسر
چگونه سر برون آرد در آن سامان که سردارد.
ناصرخسرو.
ز سامان بسامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر.
نظامی.
گر سگی یکهفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند.
قاآنی.
، چنانکه سزد. چنانکه سزاوار است. بشایسته:
من یکی شاعرم بسامانی
نز ملوک نژاد سامانی.
سوزنی.
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سرداری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم.
حافظ.
باخود گفتم که یقین است که این ضعیفه بواسطۀ احتیاجی تجویز سامان مدعای تو می کند و با کراهت روا نباشد. (مزارات کرمان ص 116)، نشانه و اندازه. (برهان). اندازه. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اندازۀ کار. (آنندراج) (رشیدی) (اوبهی) (لغت نامۀ اسدی) (جهانگیری). حد و اندازه:
بد و مهر یعقوب چندان فزود
که سامان او هیچ نتوان نمود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
بمردی نگه داشت سامان خویش.
فردوسی.
زنی کاردان است و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس.
نظامی.
، آرام و سکون و قرار. (برهان) (رشیدی). آرام و راحت. (آنندراج) (انجمن آرا) .قرار. (شرفنامۀ منیری). آرام. (اوبهی) (لغت فرس اسدی) :
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست.
سعدی (بوستان).
، قدرت و قوت. (برهان) :
هر آنکس کو گرفتار است اندر منزل دنیا
نه درمان اجل داندنه سامان حذر دارد.
(قصص الانبیاء).
دوش از زحمت باد و ابر و مشغلۀ برق و رعد بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. (سندبادنامه ص 97) .او را سامان اقامت ممکن و میسر نشدی. (جهانگشای جوینی). مولانا امام زاده گفت خاموش باش باد بی نیازی خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست. (جهانگشای جوینی).
آنکه او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کراست ؟
مولوی.
، نشانه گاه مرز و آن بلندیهای کنار زمین همواری است که در آن زراعت کرده باشند. (برهان). نشانه گاه و حد هر زمین که مرز گویند. (رشیدی) (آنندراج). نشانه گاه مرز. (لغت نامۀ اسدی) (اوبهی) (صحاح الفرس)، طرف و کنار و حد. (برهان) :
دو سالار از هردو سامان به تنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ.
فردوسی.
پس طلسمی کرد [بلیناس] که از هر چهار سامان که دشمن آهنگ ایشان کردی سوار هم از آنروی حرکت کردی. (مجمل التواریخ و القصص)، میسر، چنانکه هر گاه گویند ’سامان شد’ مراد آن باشد که میسر شد و بفعل آمد. (برهان). میسر. (جهانگیری)، سامیز. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آنچه بدان کارد و تیغ و امثال آن تیز کنند. (برهان). رجوع به سامیز شود، عفت و عصمت. (برهان) (جهانگیری)، دولت و ثروت. (آنندراج)، نوعی از بردی است که بسیار نرم و باریک مایل بزردی باشد و از آن حصیر کنند و نشستن بر آن فرح آرد و رفع بواسیر کند و سوختۀ او قاطع نزف الدم است. (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از بردی. (ضریر انطاکی ص 191)، سبب. وسیله. راه:
نه منجنیق رسد بر سرش نه کبکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق.
انوری.
دقیانوس بوقت حاجت اگر خواستی خود را پاک کند نتوانستی [از فربهی] آن پسر را فرمودی و او اینکار را بغایت مکروه میداشت و صبر میکرد و گریختن را سامان نبود. (قصص الانبیاء)، عاقبت. سرانجام:
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چرا خورده ست و نادانیست سامانش.
ناصرخسرو.
، درخور. (شرفنامۀمنیری).
- بسامان تر، نیکوتر. بهتر:
چو برکندی از چنگ دشمن دیار
رعیت بسامان تر از وی بدار.
سعدی (بوستان).
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تراز غیبت است.
سعدی (بوستان).
- بسامان شدن، سر و سامان یافتن:
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا.
مولوی.
- ، نظم و ترتیب یافتن (امور) :
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشد کارها.
سعدی (بوستان).
- بسامان کردن، ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن:
عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن.
کسایی.
ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه رای تو مر ملک را بسامان کرد.
مسعودسعد.
- بی سامان، بی نظم. بی ترتیب: و بی سامان و تعبیه هر قومی و فوجی بطرفی نزول کرد. (تاریخ طبرستان).
گهی بردرد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم.
سعدی (طیبات).
حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت.
سعدی.
- بی سامان کردن، آشفته کردن. پراکنده ساختن:
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه رابی سر و بی سامان کرد.
معزی.
- سر و سامان، سامان و سر. سر و صورت. نظم و ترتیب:
سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش.
نظامی.
گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
گوخلق بدانند که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان.
سعدی (طیبات).
- بی سر و سامان، بی برگ و نوا. مفلس. درویش:
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر وبی سامان را.
سعدی (بدایع).
آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر برود دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم راست نماند بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف).
- نابسامان،بی تمیز. بی خرد. نادان:
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده.
خاقانی.
- امثال:
تا پریشان نشود کار بسامان نرسد.
سامان شیرکن، بشکار شغال رو. چون بشکار شغال روی سامان شیر کنی.
سر باشد سامان کم نیاید.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند، (برهان) (رشیدی)، نام جد اعلی آل سامان که شهریاری داشته اند، (آنندراج)، نام مردی که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندی، (صحاح الفرس)، سامان از تخم بهرام چوبین بود نسبش سامان خداه سام بن طعام بن هرمزبن بهرام چوبین، رجوع بتاریخ گزیده ص 379، 394 شود:
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان بخراسان یابم،
خاقانی،
رجوع به آل سامان و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 386 و فهرست احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی و اخبار الخلفای سیوطی ص 264 و فهرست لباب الالباب ج 1 شود
ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیرازبن قابیل بن آدم و برادر یافال برقال اول کسی بعلم طب شروع کرده، (تاریخ گزیده ص 86)
ابن عبدالملک سامانی، محدث است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری شهداد سر راه مالرو کشیت به شهداد دارای 10تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام قصبه ای است به هرات، (دمشقی)، قریه ای است بنواحی سمرقند، (معجم البلدان)، رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 313، 314، 315 شود
قریه ای از توابع بلخ، (معجم البلدان) (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314)
لغت نامه دهخدا
حب بلسان است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان براآن از بخش حومه شهرستان اصفهان که دارای 302 تن سکنه است. آب آن از زاینده رود و محصول عمده اش غله، پنبه و هندوانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
منصور بن عبدالملک بن نوح بن نصر بن احمد بن اسماعیل بن احمد بن اسد بن سامان معروف به ’السدید’ بعد از پدرش امرا در کار پادشاهی مشورت کردند، تا اینکه منصور را بپادشاهی اختیار کردند، امیر پانزده سال حکومت کرد، و از منتصف شوال سنه خمس و ستین و ثلاثمائه درگذشت، رجوع به تاریخ گزیده ص 384 ببعد و آل سامان شود
الیاس بن احمد برادر اسماعیل سامانی و در سال 293 هجری قمری والی قزوین بود، رجوع به تاریخ گزیده ص 791 و 794 شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به سامان:
گوید کز نسبت سامانی ام،
سوزنی،
رجوع به سامان (جد آل سامان) و سامانیان شود
قسمی حصیر که به عبادان کنند: و حصارهای سامانی از عبادان خیزد، (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نیک و خوب و راست. (ناظم الاطباء) :
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست.
سعدی (بوستان).
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است.
سعدی (بوستان).
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم.
حافظ.
، بسبۀ سفلی، بگفتۀ اصطخری ازاعمال فرغانه است. (از معجم البلدان) ، بسبۀ علیا، این محل نیز بگفتۀ اصطخری از اعمال فرغانه است و نخستین ناحیه از نواحی فرغانه است هنگامی که از سوی خجنده بدان درآیند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سامان
تصویر سامان
لوازم زندگی، آراستگی و نظم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامانی
تصویر سامانی
منسوب به سامان (خدات) از خاندان سامانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
نیک وخوب وراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسامانی
تصویر بسامانی
((بِ))
اصلاح، درست کرداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
((بِ))
مرتب، آماده، آسوده خاطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سامان
تصویر سامان
اسباب، لوازم، وسایل زندگی، باروبنه، متاع، کالا، آراستگی، نظم، رواج و رونق، آرام، قرار، مکان، محل، تدارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سامان
تصویر سامان
انظباط، دیار، ترتیب، نظم، منطقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سامانه
تصویر سامانه
سیستم، نظام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
منتظم، مرتب، منظم
فرهنگ واژه فارسی سره
آراسته، آماده، بقاعده، سامان یافته، مرتب، منتظم، منظم
متضاد: نابسامان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جهاز، دستگاه، نظام، سیستم، الگو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خطه، سو، قلمرو، کران، مرز، حد، سرحد، ناحیه، منطقه، ابزار، اثاث، اسباب، وسایل، انتظام، ترتیب، نظام، نظم، خانمان، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل، کالا، متاع، ثروت، دولت، مکنت، رواج، رونق، آرام، راحت، قرار، منطقه، مکا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قلعه ای تاریخی در چلاو آملاز این قلعه و جای آن آگاهی چندانی
فرهنگ گویش مازندرانی