جدول جو
جدول جو

معنی فزود - جستجوی لغت در جدول جو

فزود
(قَ دَ عَ لَ نَ / نِ اُ دَ)
اسم از فزودن. مقابل کاست. (یادداشت بخط مؤلف) :
اگرچه فخر ایران اصفهان است
فزود قدرش از فخر جهان است.
فخرالدین اسعد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرود
تصویر فرود
(پسرانه)
پائین، نام پسر سیاوش، نام پسر کیخسرو، نام پسر خسرو پرویز و شیرین، نام پسر سیاوش و جریره و برادر کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فزودن
تصویر فزودن
افزودن، زیاد کردن، زیاده کردن، بیشتر کردن، بیشتر شدن، افزون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرود
تصویر فرود
به زمین نشستن هواپیما، پایین،
در موسیقی الگوهای ملودیک برای بازگشت به مایۀ اصلی و حالت اولیه در آخر اجرای هر دستگاه یا آواز،
نشیب، سرازیری، بخش زیرین جایی، قرار گرفته در مرتبۀ پایین تر
تنها، یکتا، یگانه
فرود آمدن: به زمین نشستن مثلاً هواپیما فرود آمد، پایین آمدن
فرود آوردن: پایین آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فهود
تصویر فهود
فهدها، یوزپلنگ ها، جمع واژۀ فهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فزون
تصویر فزون
افزون، بیش، بیشتر، افزاینده، پسوند متصل به واژه به معنای بیشترشونده مثلاً روزافزون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تزود
تصویر تزود
توشه برگرفتن، توشه ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ سِ)
توشه برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). توشه برگرفتن. (زوزنی) (آنندراج). توشه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). زاد سفر برگرفتن، برای آخرت عمل کردن. (از متن اللغه). رسیدن نیزه به پشت گوش کسی: تزود منی طعنه بین اذنیه، اصیب بها. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، داغ بر میان دو چشم کسی گذاشتن: تزود سمه فاضحه بین عینیه، اتسم بها بسعی فیه. (اقرب الموارد) ، بردن نامه از امیر به عامل وی تا باندازۀ شأن و وظیفه اش برندۀ نامه را یاری دهد: تزود من الامیر کتاباً الی عامله، حمله منه الیه لیستعین به علی شأنه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
افزون. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). زیاد. علاوه. بیش:
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند ز سالی فزون تر پرستو.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فزون است و دوست ار هزار اندکی.
رودکی.
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیو پای.
معروفی بلخی.
فزون زآنکه بخشی بزائر تو زر
نه ساده نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
ولیکن مرا از فریدون و جم
فزون است مردی و فر و درم.
فردوسی.
از ایشان بکشتم فزون از شمار
به پیروزی دولت شهریار.
فردوسی.
دلیران ترکان فزون از هزار
همه نامداران خنجرگذار.
فردوسی.
در این بلاد فزون دارد از هزار کلات
به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ.
فرخی.
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زآنکه دیگر درختان بسال.
عنصری.
کمینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
منوچهری.
وگر کمترم من از ایشان به نعمت
از آنان فزونم به شیرین زبانی.
منوچهری.
زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است
زردیش برون است و سپیدیش درون است.
منوچهری.
کرا ترس و وهمی کنی گونه گون
بسوگند کن تا بترسد فزون.
اسدی.
شنیدم هنرهاش دیدم کنون
پدیدار هست از شنیدن فزون.
اسدی.
درختی که دارد فزونتر بر اوی
فزون افکند سنگ هر کس بر اوی.
اسدی.
موسی بقول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما.
ناصرخسرو.
غرض زین رسول مخیر چه دانی
که زین هرچه گفتم به است و فزونتر.
ناصرخسرو.
ور همی آباد خواهد خاک را
چون ز آبادی فزونستش خراب.
ناصرخسرو.
اگر فزون از سه مجلس اجابت کند پس از آن شربتها دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است. (فارسنامۀ ابن بلخی).
ترا هر دم غم صدساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن.
خاقانی.
بدخلق هرچت فزونتر رسد
نکویی فزونتر رسان خلق را.
خاقانی.
سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ رز
چو درویش خزان گردد پدید آید زرافشانش.
خاقانی.
بار عنا کش به شب قیرگون
هرچه عنا بیش عنایت فزون.
نظامی.
خود مکن این، تیغ ترا زور دان
ورنه فزون می ده و کم می ستان.
نظامی.
ممتع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزودن ده زندگانی.
نظامی.
- بفزون، روبافزایش. روبفزونی:
دولتش باقی و نعمت بفزون
راوقی بر کف و معشوق ببر.
فرخی.
- برفزون، روبافزونی. بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف).
ترکیب ها:
- فزون آمدن. فزونا. فزون داشتن. فزون دیدن. فزون کردن. فزون گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
، افضل. برتر. بهتر. (یادداشت بخط مؤلف) :
گزین کرد گردی ز هر کشوری
که هر یک فزونند از لشکری.
فردوسی.
چنین داد پاسخ به او رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون.
فردوسی.
نخجیردلان این فلک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام.
فرخی.
از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ وَنْ)
تباه شدن. (منتهی الارب) (مصادراللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). فساد. ضد صلاح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فهد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یوزان: آنچه لایق اردو بوده با حرم فرستادند و قومی به اصحاب فهود و جوارح دادند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دهی است از دهستان کوار بخش سروستان شهرستان شیراز، واقع در 106هزارگزی جنوب باختری سروستان و 6هزارگزی راه اتومبیل رو شیراز به خفر. در جلگه قرار گرفته و 481 تن سکنه دارد. از رود خانه قره آغاج مشروب میشود. نام دیگر این آبادی پارو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نام پسر سیاوش برادر کیخسرو که از دختر پیران ویسه بهم رسیده بود. (برهان). نام پسر سیاوش و جریره. (ولف) :
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب اندر چو پیران شنود.
فردوسی.
که دانست نام و نشان فرود
کز او شاه را دل بخواهد شخود.
فردوسی
نام پسر خسروپرویز از شیرین. (ولف) :
چو نستور و چون شهریار و فرود
چو مردانشه آن شاه چرخ کبود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان بیرجند که دارای 729 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، انگور، زعفران و کار دستی مردم قالیچه بافی است. مزرعۀ علیجان احمد علیا جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 9)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
اسم رمزی است که از برای بابل قرار داده شده و گاهی مقصود از مقاطعۀکلدانیه است. در لوله ای که در ایام سخاریب کنده و حکاکی شده لفظ فقود دیده میشود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(ذَ بَ)
گم کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عاقل، زیرک، (فرهنگ نعمهاﷲ)، تیزنظر، تیزفهم
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جعل. (شعوری ج 2 ورق 317)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ / دِ)
زیادشده. افزوده. (فرهنگ فارسی معین). مضاف. (یادداشت مؤلف) :
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چه گویی که خورشید تابان که بود
کز او در جهان روشنائی فزود.
فردوسی.
خردمند و درویش از آن هرکه بود
به دلش اندرون شادمانی فزود.
فردوسی.
شما را ز ما هیچ نیکی نبود
که چندین غم و رنج باید فزود.
فردوسی.
تا فتح جنگوان را در داستان فزود
کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان.
مسعودسعد.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای.
مسعودسعد.
آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو خونی دیدی امید رهایی
فزودی شمع شکرش روشنایی.
نظامی.
به عقلش بباید نخست آزمود
بقدر هنر پایگاهش فزود.
سعدی.
- برفزودن، افزودن. زیاد کردن:
دو صد جامه دیبا بر آن برفزود
به زر و گهر بافته تار و پود.
فردوسی.
باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای
درد نوم به درد کهن درفزوده ای.
خاقانی.
- درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن:
کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو
دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت.
خاقانی.
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای.
خاقانی.
اگر دانش به روزی درفزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی.
سعدی.
رجوع به افزودن شود.
، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن:
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نکاهد نه هرگز فزود.
فردوسی.
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود.
ناصرخسرو.
چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
آب جگرم به آتش غم برخاست
سوز جگرم فزود تا صبر بکاست.
خاقانی.
به هر سالی که دولت میفزودش
خرد تعلیم دیگر مینمودش.
نظامی.
غمش بر غم فزود آن سرو آزاد
دل خود را به دست سیل غم داد.
نظامی.
، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
افزودن. اضافه. علاوه. افزونی. افزون. (ناظم الاطباء) ، برانگیزانیدن و پریشان کنانیدن، آشامیدن فرمودن، رفع تشنگی کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به افژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فقود
تصویر فقود
گم شدن، گم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسود
تصویر فسود
تباه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزوده
تصویر فزوده
زیاد شده افزوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزودن
تصویر فزودن
زیاده کردن، مزید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزود
تصویر آزود
عاقل، زیرک، تیزنظر، تیزفهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزود
تصویر تزود
توشه برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرود
تصویر فرود
نشیب و زیر و پائین، تحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فهود
تصویر فهود
جمع فهد، یوزان جمع فهد یوزان پوزپلنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزون
تصویر فزون
علاوه، بیش، زیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزون
تصویر فزون
((فُ))
بیش، زیاد، بسیار، در ترکیب با واژه های دیگر معنای افزاینده می دهد، افزون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرود
تصویر فرود
((فُ))
زیر، پایین، اندرون، بخش زیرین جایی، الگوهای ملودیک برای بازگشت به مد اولیه یا مایه اصلی (موسیقی)، توالی آکوردها به عنوان پایان یا تقسیم یک قطعه موسیقیایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فزودن
تصویر فزودن
((فُ دَ))
افزودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تزود
تصویر تزود
((تَ زَ وُّ))
توشه ساختن، توشه برگرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فزون
تصویر فزون
زاید
فرهنگ واژه فارسی سره