به زمین نشستن هواپیما، پایین، در موسیقی الگوهای ملودیک برای بازگشت به مایۀ اصلی و حالت اولیه در آخر اجرای هر دستگاه یا آواز، نشیب، سرازیری، بخش زیرین جایی، قرار گرفته در مرتبۀ پایین تر تنها، یکتا، یگانه فرود آمدن: به زمین نشستن مثلاً هواپیما فرود آمد، پایین آمدن فرود آوردن: پایین آوردن
به زمین نشستن هواپیما، پایین، در موسیقی الگوهای ملودیک برای بازگشت به مایۀ اصلی و حالت اولیه در آخر اجرای هر دستگاه یا آواز، نشیب، سرازیری، بخش زیرین جایی، قرار گرفته در مرتبۀ پایین تر تنها، یکتا، یگانه فرود آمدن: به زمین نشستن مثلاً هواپیما فرود آمد، پایین آمدن فرود آوردن: پایین آوردن
توشه برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). توشه برگرفتن. (زوزنی) (آنندراج). توشه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). زاد سفر برگرفتن، برای آخرت عمل کردن. (از متن اللغه). رسیدن نیزه به پشت گوش کسی: تزود منی طعنه بین اذنیه، اصیب بها. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، داغ بر میان دو چشم کسی گذاشتن: تزود سمه فاضحه بین عینیه، اتسم بها بسعی فیه. (اقرب الموارد) ، بردن نامه از امیر به عامل وی تا باندازۀ شأن و وظیفه اش برندۀ نامه را یاری دهد: تزود من الامیر کتاباً الی عامله، حمله منه الیه لیستعین به علی شأنه. (اقرب الموارد)
توشه برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). توشه برگرفتن. (زوزنی) (آنندراج). توشه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). زاد سفر برگرفتن، برای آخرت عمل کردن. (از متن اللغه). رسیدن نیزه به پشت گوش کسی: تزود منی طعنه بین اذنیه، اصیب بها. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، داغ بر میان دو چشم کسی گذاشتن: تزود سمه فاضحه بین عینیه، اتسم بها بسعی فیه. (اقرب الموارد) ، بردن نامه از امیر به عامل وی تا باندازۀ شأن و وظیفه اش برندۀ نامه را یاری دهد: تزود من الامیر کتاباً الی عامله، حمله ُمنه ُ الیه لیستعین به علی شأنه. (اقرب الموارد)
افزون. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). زیاد. علاوه. بیش: چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزون تر پرستو. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فزون است و دوست ار هزار اندکی. رودکی. ز بالا فزون است ریشش رشی تنیده در او خانه صد دیو پای. معروفی بلخی. فزون زآنکه بخشی بزائر تو زر نه ساده نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. ولیکن مرا از فریدون و جم فزون است مردی و فر و درم. فردوسی. از ایشان بکشتم فزون از شمار به پیروزی دولت شهریار. فردوسی. دلیران ترکان فزون از هزار همه نامداران خنجرگذار. فردوسی. در این بلاد فزون دارد از هزار کلات به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ. فرخی. به یک ماه بالا گرفت آن نهال فزون زآنکه دیگر درختان بسال. عنصری. کمینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. منوچهری. وگر کمترم من از ایشان به نعمت از آنان فزونم به شیرین زبانی. منوچهری. زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است زردیش برون است و سپیدیش درون است. منوچهری. کرا ترس و وهمی کنی گونه گون بسوگند کن تا بترسد فزون. اسدی. شنیدم هنرهاش دیدم کنون پدیدار هست از شنیدن فزون. اسدی. درختی که دارد فزونتر بر اوی فزون افکند سنگ هر کس بر اوی. اسدی. موسی بقول عام چهل رش بود وز ما فزون نبود رسول ما. ناصرخسرو. غرض زین رسول مخیر چه دانی که زین هرچه گفتم به است و فزونتر. ناصرخسرو. ور همی آباد خواهد خاک را چون ز آبادی فزونستش خراب. ناصرخسرو. اگر فزون از سه مجلس اجابت کند پس از آن شربتها دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است. (فارسنامۀ ابن بلخی). ترا هر دم غم صدساله روزی است ذخیره زین فزون نتوان نهادن. خاقانی. بدخلق هرچت فزونتر رسد نکویی فزونتر رسان خلق را. خاقانی. سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ رز چو درویش خزان گردد پدید آید زرافشانش. خاقانی. بار عنا کش به شب قیرگون هرچه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. خود مکن این، تیغ ترا زور دان ورنه فزون می ده و کم می ستان. نظامی. ممتع دارش از بخت و جوانی ز هر چیزش فزودن ده زندگانی. نظامی. - بفزون، روبافزایش. روبفزونی: دولتش باقی و نعمت بفزون راوقی بر کف و معشوق ببر. فرخی. - برفزون، روبافزونی. بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف). ترکیب ها: - فزون آمدن. فزونا. فزون داشتن. فزون دیدن. فزون کردن. فزون گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، افضل. برتر. بهتر. (یادداشت بخط مؤلف) : گزین کرد گردی ز هر کشوری که هر یک فزونند از لشکری. فردوسی. چنین داد پاسخ به او رهنمون که فرهنگ باشد ز گوهر فزون. فردوسی. نخجیردلان این فلک را شاگرد باشد فزون ز بهرام. فرخی. از خط بغداد و سطح دجله فزون است نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان. خاقانی
افزون. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). زیاد. علاوه. بیش: چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزون تر پرستو. رودکی. میلفنج دشمن که دشمن یکی فزون است و دوست ار هزار اندکی. رودکی. ز بالا فزون است ریشش رشی تنیده در او خانه صد دیو پای. معروفی بلخی. فزون زآنکه بخشی بزائر تو زر نه ساده نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. ولیکن مرا از فریدون و جم فزون است مردی و فر و درم. فردوسی. از ایشان بکشتم فزون از شمار به پیروزی دولت شهریار. فردوسی. دلیران ترکان فزون از هزار همه نامداران خنجرگذار. فردوسی. در این بلاد فزون دارد از هزار کلات به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ. فرخی. به یک ماه بالا گرفت آن نهال فزون زآنکه دیگر درختان بسال. عنصری. کمینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. منوچهری. وگر کمترم من از ایشان به نعمت از آنان فزونم به شیرین زبانی. منوچهری. زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است زردیش برون است و سپیدیش درون است. منوچهری. کرا ترس و وهمی کنی گونه گون بسوگند کن تا بترسد فزون. اسدی. شنیدم هنرهاش دیدم کنون پدیدار هست از شنیدن فزون. اسدی. درختی که دارد فزونتر بر اوی فزون افکند سنگ هر کس بر اوی. اسدی. موسی بقول عام چهل رش بود وز ما فزون نبود رسول ما. ناصرخسرو. غرض زین رسول مخیر چه دانی که زین هرچه گفتم به است و فزونتر. ناصرخسرو. ور همی آباد خواهد خاک را چون ز آبادی فزونستش خراب. ناصرخسرو. اگر فزون از سه مجلس اجابت کند پس از آن شربتها دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است. (فارسنامۀ ابن بلخی). ترا هر دم غم صدساله روزی است ذخیره زین فزون نتوان نهادن. خاقانی. بدخلق هرچت فزونتر رسد نکویی فزونتر رسان خلق را. خاقانی. سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ رز چو درویش خزان گردد پدید آید زرافشانش. خاقانی. بار عنا کش به شب قیرگون هرچه عنا بیش عنایت فزون. نظامی. خود مکن این، تیغ ترا زور دان ورنه فزون می ده و کم می ستان. نظامی. ممتع دارش از بخت و جوانی ز هر چیزش فزودن ده زندگانی. نظامی. - بفزون، روبافزایش. روبفزونی: دولتش باقی و نعمت بفزون راوقی بر کف و معشوق ببر. فرخی. - برفزون، روبافزونی. بیشتر. (یادداشت بخط مؤلف). ترکیب ها: - فزون آمدن. فزونا. فزون داشتن. فزون دیدن. فزون کردن. فزون گشتن. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود. ، افضل. برتر. بهتر. (یادداشت بخط مؤلف) : گزین کرد گردی ز هر کشوری که هر یک فزونند از لشکری. فردوسی. چنین داد پاسخ به او رهنمون که فرهنگ باشد ز گوهر فزون. فردوسی. نخجیردلان این فلک را شاگرد باشد فزون ز بهرام. فرخی. از خط بغداد و سطح دجله فزون است نقطه ای از طول و عرض جای صفاهان. خاقانی
دهی است از دهستان کوار بخش سروستان شهرستان شیراز، واقع در 106هزارگزی جنوب باختری سروستان و 6هزارگزی راه اتومبیل رو شیراز به خفر. در جلگه قرار گرفته و 481 تن سکنه دارد. از رود خانه قره آغاج مشروب میشود. نام دیگر این آبادی پارو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کوار بخش سروستان شهرستان شیراز، واقع در 106هزارگزی جنوب باختری سروستان و 6هزارگزی راه اتومبیل رو شیراز به خفر. در جلگه قرار گرفته و 481 تن سکنه دارد. از رود خانه قره آغاج مشروب میشود. نام دیگر این آبادی پارو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام پسر سیاوش برادر کیخسرو که از دختر پیران ویسه بهم رسیده بود. (برهان). نام پسر سیاوش و جریره. (ولف) : ورا نام کردند فرخ فرود به تیره شب اندر چو پیران شنود. فردوسی. که دانست نام و نشان فرود کز او شاه را دل بخواهد شخود. فردوسی نام پسر خسروپرویز از شیرین. (ولف) : چو نستور و چون شهریار و فرود چو مردانشه آن شاه چرخ کبود. فردوسی
نام پسر سیاوش برادر کیخسرو که از دختر پیران ویسه بهم رسیده بود. (برهان). نام پسر سیاوش و جریره. (ولف) : ورا نام کردند فرخ فرود به تیره شب اندر چو پیران شنود. فردوسی. که دانست نام و نشان فرود کز او شاه را دل بخواهد شخود. فردوسی نام پسر خسروپرویز از شیرین. (ولف) : چو نستور و چون شهریار و فرود چو مردانشه آن شاه چرخ کبود. فردوسی
دهی است از بخش حومه شهرستان بیرجند که دارای 729 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، انگور، زعفران و کار دستی مردم قالیچه بافی است. مزرعۀ علیجان احمد علیا جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 9)
دهی است از بخش حومه شهرستان بیرجند که دارای 729 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، انگور، زعفران و کار دستی مردم قالیچه بافی است. مزرعۀ علیجان احمد علیا جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 9)
اسم رمزی است که از برای بابل قرار داده شده و گاهی مقصود از مقاطعۀکلدانیه است. در لوله ای که در ایام سخاریب کنده و حکاکی شده لفظ فقود دیده میشود. (قاموس کتاب مقدس)
اسم رمزی است که از برای بابل قرار داده شده و گاهی مقصود از مقاطعۀکلدانیه است. در لوله ای که در ایام سخاریب کنده و حکاکی شده لفظ فقود دیده میشود. (قاموس کتاب مقدس)
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چه گویی که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنائی فزود. فردوسی. خردمند و درویش از آن هرکه بود به دلش اندرون شادمانی فزود. فردوسی. شما را ز ما هیچ نیکی نبود که چندین غم و رنج باید فزود. فردوسی. تا فتح جنگوان را در داستان فزود کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان. مسعودسعد. در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای. مسعودسعد. آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خونی دیدی امید رهایی فزودی شمع شکرش روشنایی. نظامی. به عقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. - برفزودن، افزودن. زیاد کردن: دو صد جامه دیبا بر آن برفزود به زر و گهر بافته تار و پود. فردوسی. باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای درد نوم به درد کهن درفزوده ای. خاقانی. - درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن: کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت. خاقانی. کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای. خاقانی. اگر دانش به روزی درفزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی. سعدی. رجوع به افزودن شود. ، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن: چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نکاهد نه هرگز فزود. فردوسی. فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست. خاقانی. به هر سالی که دولت میفزودش خرد تعلیم دیگر مینمودش. نظامی. غمش بر غم فزود آن سرو آزاد دل خود را به دست سیل غم داد. نظامی. ، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چه گویی که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنائی فزود. فردوسی. خردمند و درویش از آن هرکه بود به دلْش ْ اندرون شادمانی فزود. فردوسی. شما را ز ما هیچ نیکی نبود که چندین غم و رنج باید فزود. فردوسی. تا فتح جنگوان را در داستان فزود کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان. مسعودسعد. در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای. مسعودسعد. آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خونی دیدی امید رهایی فزودی شمع شکرش روشنایی. نظامی. به عقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. - برفزودن، افزودن. زیاد کردن: دو صد جامه دیبا بر آن برفزود به زر و گهر بافته تار و پود. فردوسی. باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای درد نوم به درد کهن درفزوده ای. خاقانی. - درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن: کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت. خاقانی. کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای. خاقانی. اگر دانش به روزی درفزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی. سعدی. رجوع به افزودن شود. ، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن: چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نکاهد نه هرگز فزود. فردوسی. فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست. خاقانی. به هر سالی که دولت میفزودش خرد تعلیم دیگر مینمودش. نظامی. غمش بر غم فزود آن سرو آزاد دل خود را به دست سیل غم داد. نظامی. ، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
افزودن. اضافه. علاوه. افزونی. افزون. (ناظم الاطباء) ، برانگیزانیدن و پریشان کنانیدن، آشامیدن فرمودن، رفع تشنگی کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به افژولیدن شود
افزودن. اضافه. علاوه. افزونی. افزون. (ناظم الاطباء) ، برانگیزانیدن و پریشان کنانیدن، آشامیدن فرمودن، رفع تشنگی کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به افژولیدن شود
زیر، پایین، اندرون، بخش زیرین جایی، الگوهای ملودیک برای بازگشت به مد اولیه یا مایه اصلی (موسیقی)، توالی آکوردها به عنوان پایان یا تقسیم یک قطعه موسیقیایی
زیر، پایین، اندرون، بخش زیرین جایی، الگوهای ملودیک برای بازگشت به مُدِ اولیه یا مایه اصلی (موسیقی)، توالی آکوردها به عنوان پایان یا تقسیم یک قطعه موسیقیایی