جدول جو
جدول جو

معنی فریزهند - جستجوی لغت در جدول جو

فریزهند
(فَ)
از قرای اصفهان جزو میمه. (از معجم البلدان). دهی است از دهستان چیمه رو بخش نطنز شهرستان کاشان که دارای 540 تن سکنه است. آب آن از قنات و چشمه سارها. محصولاتش غله، میوه، حبوب و گلابی آن معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). در تداول فریزند گویند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فریمند
تصویر فریمند
(پسرانه)
صاحب زیبایی و شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرزند
تصویر فرزند
پسر یا دختر هر مرد یا زنی نسبت به خود او، بچه
فرهنگ فارسی عمید
(فَ مُ)
نام قریه ای است از قرای هرات که بر در شهر واقع شده و آن را فریزه نیز گویند. (آنندراج). فریزن. رجوع به فریزن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
دهی از بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. دارای 300 تن سکنه. آب آن از رود خانه یاطاق و محصول عمده آنجا غلات و برنج و لبنیات و توتون و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ)
دهی است از دهستان درختنگان بخش مرکزی شهرستان کرمان که دارای صد تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ)
ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فرزند است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
بوشکور.
سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسایی.
جهاندار فرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.
فردوسی.
که از ما دو فرزند کشور که راست ؟
همان گنج با تخت و افسر که راست ؟
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یکباره گواهی.
منوچهری.
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال ماندن چون توانیم.
فخرالدین اسعد.
ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی). کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست با جان نبرد.
اسدی.
نهم گویی از بهر فرزند چیز
مبر غم که چیزش بود بی تو نیز.
اسدی.
تو را داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست.
اسدی.
فرزند جز کریم نباشد به خوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد.
ناصرخسرو.
صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل.
ناصرخسرو.
ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه).
سالها باید آنکه مادر دهر
زاید از صلب تو چو من فرزند.
خاقانی.
آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید.
خاقانی.
از جملۀ صدهزار فرزند
فرزند نجیب آدم آمد.
خاقانی.
همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان).
- فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان).
- ، حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان).
- فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان).
- فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است:
ز دور مهد این گردون اخضر
نبسته عشق فرزندی خلف تر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء).
- ، سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء).
- فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان).
- فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است:
ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار
احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا.
ناصرخسرو (مقدمۀ دیوان ص عز).
- فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد.
- فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند.
- فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد.
- فرزند زنا، حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء).
- فرزندوار، مانند فرزند. فرزندخوانده.
- ، به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد:
بدارمت بی رنج فرزندوار
به گیتی تو مانی ز من یادگار.
فردوسی.
، کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء) :
چنین است کردار این چرخ پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرزبند
تصویر فرزبند
نوعی از منصوبه های شطرنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزند
تصویر فرزند
ولد، نسل، پسرودختر، هر دو را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزند
تصویر فرزند
((فَ زَ))
بچه آدم، پسر یا دختر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازمند
تصویر فرازمند
بلند مرتبه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرزند
تصویر فرزند
مولود
فرهنگ واژه فارسی سره
آقازاده، اولاد، بچه، پور، رود، زاد، زاده، سلیل، صبی، غلام، نسل، نورچشم، ولد
متضاد: پدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند او را دختری آید، دلیل سلامتی بود و از اهل خود شاد شد. اگر بیند او را پسری آمد، دلیل است او دختری آید. اگر بیند دختری آورد، دلیل است پسر آورد. محمد بن سیرین
اگر بیند که طفلی را جائی افکنده بودند و او بازیافت، دلیل که از جائی که امید ندارد چیزی به وی رسد .
فرهنگ جامع تعبیر خواب