گسلانیدن. گسیختن. گسستن، پاره پاره کردن، کشیدن. (ناظم الاطباء) : چندان که مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان سعدی). رجوع به گسلانیدن شود
گسلانیدن. گسیختن. گسستن، پاره پاره کردن، کشیدن. (ناظم الاطباء) : چندان که مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان سعدی). رجوع به گسلانیدن شود
فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود
فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود