جدول جو
جدول جو

معنی فروخسبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروخسبیدن(دُشْ گِ رِ تَ)
فروخفتن. خفتن. خوابیدن:
اشتر نادان بنادانی فروخسبد براه
بی حذر باشد از آن شیری که هست اشترفکن.
منوچهری.
رجوع به فروختن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دِ بَ نَ دَ)
فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن:
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ اَ تَ)
فروکوفتن. بر روی چیزی زدن:
مار است عدوی تو، سرش خرد فروکوب
فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار.
فرخی.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فروکوبد سرش را آسیا.
ناصرخسرو.
گرد از سر این نمد فروروب
پایی بسر نمد فروکوب.
نظامی.
، نواختن طبل و جز آنرا: طبلها فروکوبند و از جای خویش نجنبند. (فارسنامۀابن بلخی). رجوع به فروکوفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ دَ)
تابیدن به پائین. از بالا تابیدن:
زیرا که اگر به چه فروتابد
مه را نشود جلالت ماهی.
ناصرخسرو.
رجوع به تابیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ)
خسبیدن. غنودن:
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.
منوچهری.
رجوع به خسبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُشْ گَدی دَ)
خزیدن به زیر و به شیب. (یادداشت بخط مؤلف). لغزیدن. (اسدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ گِ رِ تَ)
نرم کردن و رقص نمودن. (آنندراج). نرم کردن و ملایم ساختن. (ناظم الاطباء). نرم کردن. (اشتینگاس). فرخشیدن. رجوع به فرخشیدن شود
لغت نامه دهخدا