فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود
فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود
فروکوفتن. بر روی چیزی زدن: مار است عدوی تو، سرش خرد فروکوب فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار. فرخی. گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده بی گمان روزی فروکوبد سرش را آسیا. ناصرخسرو. گرد از سر این نمد فروروب پایی بسر نمد فروکوب. نظامی. ، نواختن طبل و جز آنرا: طبلها فروکوبند و از جای خویش نجنبند. (فارسنامۀابن بلخی). رجوع به فروکوفتن شود
فروکوفتن. بر روی چیزی زدن: مار است عدوی تو، سرش خرد فروکوب فرض است فروکوفتن ای خواجه سر مار. فرخی. گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده بی گمان روزی فروکوبد سرش را آسیا. ناصرخسرو. گرد از سر این نمد فروروب پایی بسر نمد فروکوب. نظامی. ، نواختن طبل و جز آنرا: طبلها فروکوبند و از جای خویش نجنبند. (فارسنامۀابن بلخی). رجوع به فروکوفتن شود