جدول جو
جدول جو

معنی فرماندار - جستجوی لغت در جدول جو

فرماندار
بالاترین مقام اداری در شهرستان که از طرف وزارت کشور امور یک شهرستان را اداره می کند و تابع استاندار است، حاکم، حکمران شهر
فرماندار نظامی: در علوم سیاسی فرمانداری که در موقع ضرورت از طرف ارتش برای اداره کردن امور شهر تعیین می شود، حاکم نظامی
تصویری از فرماندار
تصویر فرماندار
فرهنگ فارسی عمید
فرماندار
(فَ)
کسی که کارهای شهری را اداره کند. (یادداشت به خط مؤلف). حاکم. عامل
لغت نامه دهخدا
فرماندار
حکمران شهر
تصویری از فرماندار
تصویر فرماندار
فرهنگ لغت هوشیار
فرماندار
حاکم، مأموری که از طرف وزارت کشور اداره امور شهر را به عهده دارد
تصویری از فرماندار
تصویر فرماندار
فرهنگ فارسی معین
فرماندار
حاکم، حکمران، فرمانروا، والی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرمانداری
تصویر فرمانداری
شغل و عمل فرماندار، محل کار فرماندار و کارمندان زیردست او
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
شغل و عمل فرمانده، حکومت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمان بر
تصویر فرمان بر
فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند
فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
عمل و شغل فرمانده حکومت امارت امیری، ریاست واحدی از سربازان
فرهنگ لغت هوشیار
شغل فرماندار، اداره ای که فرماندار با ماموران زیر دست خود در آن امور شهرستان رااداره کند. یا فرمانداری نظامی. حکومت نظامی که در مواقع ضرورت در شهر (یا شهرستان) بر قرار شود، محل فرماندار نظامی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که در سرای خود مهمان دارد، آنکه از مهمانان پذیرایی کند، ماموری متصدی پذیرایی فرستادن خارجی و غیره که موظف بود آنان را از میان شهرها و، مهمان دیه ها عبور دهد و بمقصد رساند. نواز: (بوسفیان گفت ما قومی مهمان داران و مهمان دوستانیم)
فرهنگ لغت هوشیار
مطیع تابع. توضیح بعضی این کلمه را به فتح ب خوانند از مصدر فرمان برداشتن، ولی این مصدر در فارسی مستعمل نیست و این ترکیب صفت فاعلی است از فرمان بردن، نامبردار باربردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمانگذار
تصویر فرمانگذار
اجرا کننده فرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان بر
تصویر فرمان بر
((~. بَ))
فرمانبردار، مطیع، خادم، خدمتکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهماندار
تصویر مهماندار
میزبان، خدمه هواپیما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراپندار
تصویر فراپندار
خارق العاده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرمانبردار
تصویر فرمانبردار
مطیع، آنف
فرهنگ واژه فارسی سره
دارالحکومه، حکمرانی، والیگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
Captainship, Commandership
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرمانبردار
تصویر فرمانبردار
Subservient
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرمانبردار
تصویر فرمانبردار
soumis
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
capitainerie, commandement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
капітанство , командування
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرمانبردار
تصویر فرمانبردار
sumiso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
capitanía, mando
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فرمانبردار
تصویر فرمانبردار
підлеглий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرمانبردار
تصویر فرمانبردار
unterwürfig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرمانبردار
تصویر فرمانبردار
uległy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
kapitaństwo, dowodzenie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
Kapitänschaft, Kommando
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرمانبردار
تصویر فرمانبردار
покорный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
капитанство , командование
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرمانبردار
تصویر فرمانبردار
submisso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
capitânia, comando
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرماندهی
تصویر فرماندهی
capitano, comando
دیکشنری فارسی به ایتالیایی