جدول جو
جدول جو

معنی فرغانی - جستجوی لغت در جدول جو

فرغانی(فَ)
منسوب است به فرغانه که ولایتی است در پشت چاچ. (سمعانی). منسوب به فرغانۀ ماوراءالنهر. (یادداشت به خط مؤلف) ، منسوب به فرغان از قرای فارس. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
فرغانی(فَ)
محمد بن اسماعیل فارسی، مکنی به ابوالفتح و منسوب به فرغان فارس. در نیشابور از ابویعلی حمزه بن عبدالعزیز المهلبی و جز او استماع حدیث کرد. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرغان
تصویر فرغان
(پسرانه)
فرغانه، نام شهری در ترکستان قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرغانه
تصویر فرغانه
(دخترانه)
نام شهری در ترکستان قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
(فَ)
محمد بن عبدالله فرغانی صوفی، مکنی به ابوجعفر، منسوب به فرغانۀماوراءالنهر. ساکن بغداد و از یاران جنید بود و کلام جنید را روایت کرد. ابوالعباس محمد بن حسن الخشاب ازاو روایت کند. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
علی بن ابی بکر بن عبدالجلیل الفرغانی المرغینانی. از مردم مرغینان فرغانه و از اکابر فقهای حنفی بود. مردی حافظ، مفسر، محقق و ادیب و از مجتهدان بود. او راست: 1- الهدایه فی شرح البدایه دردو مجلد در باب فقه. 2- المنتقی. 3- الفرائض. 4- التجنیس و المزید که رسالۀ دیگری است در فقه. 5- مناسک الحج. 6- مختارات النوازل. تولد مرغینانی به سال 530ه. ق. / 1135 میلادی و مرگ او به سال 593 ه. ق. / 1196 میلادی بود. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 660). مؤلف معجم المطبوعات کتاب دیگری به نام بدایهالمبتدی در فقه حنفی به او نسبت داده و وی را به لقب شیخ الاسلام و برهان الدین خوانده است. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1739)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام جد ابوالحسین موصلی محدث است. (از منتهی الارب). در تاریخ اسلام، محدث به عنوان فردی شناخته می شود که تلاش دارد تا سنت پیامبر اسلام را بدون هیچگونه تغییر یا تحریف، به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد در جوامع علمی و دینی، از مقام والایی برخوردار بودند. مهم ترین ویژگی محدثان دقت در انتقال احادیث صحیح است، چرا که حفظ دقت در نقل، به ویژه در دوران هایی که دشمنان اسلام در حال تحریف آن بودند، امری ضروری بود.
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فرنی ّ. (یادداشت به خط مؤلف). نانهای کلیچۀ گرد و بزرگ. (ناظم الاطباء) :
نان داری اندر انبان ده گونه باستانی
چه قرص و چه میانه چه پهن و چه فرانی.
لامعی.
رجوع به فرنی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فران که بطنی است از قضاعه. (سمعانی). رجوع به فران شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
میرسعید گوید: فغانی تخلص میکند. در مجلدی و نقش بندی باوقوف است. واقعاً هنرمندی بی مثل است، اما خیال خوش طبعی او را پریشان دارد. این مطلع از اوست:
دمی وصال تو از عمر جاودان خوشتر
بیاد وصل تو خوش بودن این زمان خوشتر.
(از مجالس النفائس تألیف میر علیشیر نوایی حکمت ص 80). فغانی از شعرای قرن نهم هجری است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فغان. نالان. آنکه فغان کند و ناله سر دهد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به درغان که شهری بوده است به حوالی سمرقند در ساحل جیحون:
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
زئیری برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس.
که با خرسنگ برناید سروزن گاو درغانی.
(یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
ماده گاو فربه پرگوشت، ماده الاغ فربه. و بعضی گویند این لغت ترکی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
ناحیه ای است آبادان و بزرگ، با نعمتهای بسیار و اندر وی کوه بسیار است و دشت و شهرها و آبهای روان. و در ترکستان است. آنجا برده بسیار افتد ترک. و اندر کوههای وی معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر و سیماب و چراغ سنگ و سنگ پادزهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار. و از او طبرخون خیزد و گیاههایی که اندر داروهای عجب به کار شود. و ملوک فرغانه در قدیم از ملوک اطراف بودندی و ایشان را دهقان خواندندی. اخسیکت قصبۀ فرغانه است و مستقر امیر است و عمال. اثکث، تشوخ، طماخس، نامکاخس، سوخ، اوال، بغسکین، خواکند، رشتان، زند، رامش، قبا، اوش، اورست، فرسیاب، اوزگند، ختلام، کشوکث و پاب از شهرهای فرغانه است. (حدود العالم). ولایتی است از ملک ماوراءالنهر مابین سمرقند و چین که آن را اندگان گویند و معرب آن اندجان است. (برهان). شهر و ناحیتی وسیع است به ماوراءالنهر متصل به بلاد ترکستان در زاویتی از ناحیۀ هیطل از سوی مطلعالشمس بر جانب راست کسی که قاصد بلاد ترک بود. بسیارخیر و فراوان رستاق است و گویند در آن چهل منبر (مسجد جامع) بوده است. بین آن و سمرقند پنجاه فرسخ مسافت است و از ولایات آن خجند است... (معجم البلدان) :
هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست
از حد فرغانه تا به غزنی و قزدار...
نجیبی.
سپاه سپنجاب و فرغانه را
دگر مرزداران فرزانه را...
نظامی.
گفتم ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفتا: من
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ / نِ)
نام شعبه ای است از موسیقی که آن را نهاوندک میخوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ)
منسوب به فروان که شهری است نزدیک غزنه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به فرمان. مطیع. فرمان بردار:
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فِرْ)
منسوب به فریان که نام جد خاندانی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ابراهیم بن ایوب عنبری، مکنی به ابواسحاق. از مردم اصفهان و اهل قریۀ فرسان بود. از ثوری و مبارک بن فضاله وجز آنها روایت کند و عبدالله بن داود از وی روایت دارد. وی مردی عابد بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
بذال بن سعد بن خالد بن محمد بن ایوب فرسانی اصفهانی، مکنی به ابومحمد. وی از محمد بن بکیر الحضرمی روایت کند و ابواحمد بن عدی حافظ را از او روایت است. (اللباب فی تهذیب الانساب)
حسن بن اسماعیل کندی. از مردم فرسان مغرب بود. از اصبغبن الفرح حدیث کند. وی در سال 263 ه. ق. در اعمال برقه درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب است به فرسان که از قرای اصفهان است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
منسوب به فرسانه که از قرای افریقاست. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
منسوب به فرخان که نام جد خاندانی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
درخشان وتابان. (آنندراج). روشن و نورانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یگانه بی همال یگانه بی نظیر: اهل دنیا جملگان زندانیند انتظار مرگ دار فانیند جز مگر نادر یکی فردانیی تن بزندان جان او کیوانیی. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغانه
تصویر فرغانه
شعبه ایست از نهاوند نهاوندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغانچ
تصویر فرغانچ
ماده (گاو خر) فربه پر گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغانج
تصویر فرغانج
ماده (گاو خر) فربه پر گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
ارزنده، درخور یق سزاوار مستحق، درویش بی نوا نادر، صالح (مقابل طالح) سزا (مقابل ناسزا) اهل، پیشکش، کم بهایی کم قیمتی مقابل گرانی، آسانی سهولت، فراخی فراوانی. یا سال ارزانی. سالی که زندگی فراخ و خواربار و کا کم بها و فراوانست، دستوری اجازه اذن رخصت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرانی
تصویر فرانی
نان کلیچه گرد و بزرگ، جمع فرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغان
تصویر فرغان
آوند فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمانی
تصویر فرمانی
فرمانبر، مطیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فردانی
تصویر فردانی
((فَ))
یگانه، بی نظیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرغانج
تصویر فرغانج
((فَ))
فرغانچ، ماده (گاو، خر) فربه پر گوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمانی
تصویر فرمانی
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرمانی
تصویر آرمانی
ایده آل
فرهنگ واژه فارسی سره