به جا آورنده، کنندۀ کاری، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که انجام فعل به آن نسبت داده می شود، مقابل مفعول، انجام دهندۀ عمل جنسی با دیگری فاعل بالجبر: در فلسفه آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است فاعل مختار: مقابل فاعل بالجبر، آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است
به جا آورنده، کُنندۀ کاری، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که انجام فعل به آن نسبت داده می شود، مقابلِ مفعول، انجام دهندۀ عمل جنسی با دیگری فاعل بالجبر: در فلسفه آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است فاعل مختار: مقابلِ فاعل بالجبر، آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است
از قراء بعلبک و قریۀ بزرگ و باصفایی است در بن کوه غربی آن. مویز جوزانی در این مکان یافت شود و ملبنی که از شیر بز و جوز و جز آن سازند و آن را جلدالفرس گویند مخصوص بدانجاست. و در آن قومی است معروف به بنی رجاء ورؤسای آنها به جوانمردی و میهمان نوازی و تجمل ظاهردر لباس و اکل و شرب شهرت دارند. (معجم البلدان)
از قراء بعلبک و قریۀ بزرگ و باصفایی است در بن کوه غربی آن. مویز جوزانی در این مکان یافت شود و ملبنی که از شیر بز و جوز و جز آن سازند و آن را جِلدالفرس گویند مخصوص بدانجاست. و در آن قومی است معروف به بنی رجاء ورؤسای آنها به جوانمردی و میهمان نوازی و تجمل ظاهردر لباس و اکل و شرب شهرت دارند. (معجم البلدان)
ماده ای شیمیایی است که برای رنگ آمیزی اجزای یاخته های گیاهی و حیوانی به منظور مطالعۀ آنها در زیر ذره بین به کار میرود. رجوع به گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی ص 96 ونیز رجوع به جانورشناسی مصطفی فاطمی ج 1 ص 8 شود
ماده ای شیمیایی است که برای رنگ آمیزی اجزای یاخته های گیاهی و حیوانی به منظور مطالعۀ آنها در زیر ذره بین به کار میرود. رجوع به گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی ص 96 ونیز رجوع به جانورشناسی مصطفی فاطمی ج 1 ص 8 شود
یک شپش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کمان از شاخ ناشکافته یا کمان بهتر از کمانها. (منتهی الارب). فرع. (از اقرب الموارد) ، جای بلند. ج، فراع. (منتهی الارب). سر کوه و بلند جای از آن. (اقرب الموارد). رجوع به فرع شود
یک شپش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کمان از شاخ ناشکافته یا کمان بهتر از کمانها. (منتهی الارب). فرع. (از اقرب الموارد) ، جای بلند. ج، فراع. (منتهی الارب). سر کوه و بلند جای از آن. (اقرب الموارد). رجوع به فرع شود
کننده کار. عمل کننده. ج، فاعلون، فعله. (از اقرب الموارد) : تویی وهاب مال و جز تو واهب تویی فعال جود و جز تو فاعل. منوچهری. ، (اصطلاح نحو) آنچه فعل یا شبه فعل را به آن نسبت دهند. (تعریفات). نزد نحویان چیزی است که فعل یا شبه فعل را بدان نسبت دهند و پیش از فعل درمی آید زیرا بدان قیام میکند، و مراد از فاعل اسمی حقیقی یا مضمر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1148). هر فعلی به کننده یا به ذاتی باید متعلق باشد که عمل فعل مزبور به او اسناد داده شود، و ذات مذکور را فاعل یا مسندالیه گویند. (دستور زبان فارسی پنج استاد چ دانشگاه ج 1ص 115) ، (اصطلاح فلسفه) آنچه از کلمه فاعل مفهوم و اراده میشود کننده کار و انجام دهنده فعلی است که فعل او مقرون به اختیار و اراده اش باشد، و از این جهت است که عنوان فاعلیت در موردی صادق است که ولو یک ’آن’ هم باشد متلبس به فاعلیت نباشد، و به عبارت دیگر از لحاظ مفهوم عرفی فاعل به کسی گویند که فعلش مقرون به اراده اش باشد. در اصطلاح فلسفه اکثرکلمه فاعل مرادف با علت آمده است. فلاسفه فاعل را برحسب تقسیم اولیه به دو قسم کرده اند: یکی فاعل مختارو دیگری فاعل موجب. بالجمله کلمه فاعل در فلسفه مقابل قابل به کار برده شده و بمعنای تأثیرکننده است، چنانکه قابل بمعنی قبول کننده اثر از فاعل است. ابوالبرکات بغدادی میگوید: فاعل به چیزی گفته میشود که در امری تأثیر کند و تأثیر آن سبب استحالۀ متأثرشود. صدرا گوید: فلاسفۀ الهی از کلمه فاعل ’مبدء ومفید وجود’ را اراده میکنند و فلاسفۀ طبیعی ’مبدء حرکت’ را اراده مینمایند، و آنچه شایسته تر به اسم فاعل است همان معنای اول باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی صص 223-224)
کننده کار. عمل کننده. ج، فاعلون، فَعَله. (از اقرب الموارد) : تویی وهاب مال و جز تو واهب تویی فعال جود و جز تو فاعل. منوچهری. ، (اصطلاح نحو) آنچه فعل یا شبه فعل را به آن نسبت دهند. (تعریفات). نزد نحویان چیزی است که فعل یا شبه فعل را بدان نسبت دهند و پیش از فعل درمی آید زیرا بدان قیام میکند، و مراد از فاعل اسمی حقیقی یا مضمر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1148). هر فعلی به کننده یا به ذاتی باید متعلق باشد که عمل فعل مزبور به او اسناد داده شود، و ذات مذکور را فاعل یا مسندالیه گویند. (دستور زبان فارسی پنج استاد چ دانشگاه ج 1ص 115) ، (اصطلاح فلسفه) آنچه از کلمه فاعل مفهوم و اراده میشود کننده کار و انجام دهنده فعلی است که فعل او مقرون به اختیار و اراده اش باشد، و از این جهت است که عنوان فاعلیت در موردی صادق است که ولو یک ’آن’ هم باشد متلبس به فاعلیت نباشد، و به عبارت دیگر از لحاظ مفهوم عرفی فاعل به کسی گویند که فعلش مقرون به اراده اش باشد. در اصطلاح فلسفه اکثرکلمه فاعل مرادف با علت آمده است. فلاسفه فاعل را برحسب تقسیم اولیه به دو قسم کرده اند: یکی فاعل مختارو دیگری فاعل موجب. بالجمله کلمه فاعل در فلسفه مقابل قابل به کار برده شده و بمعنای تأثیرکننده است، چنانکه قابل بمعنی قبول کننده اثر از فاعل است. ابوالبرکات بغدادی میگوید: فاعل به چیزی گفته میشود که در امری تأثیر کند و تأثیر آن سبب استحالۀ متأثرشود. صدرا گوید: فلاسفۀ الهی از کلمه فاعل ’مبدء ومفید وجود’ را اراده میکنند و فلاسفۀ طبیعی ’مبدء حرکت’ را اراده مینمایند، و آنچه شایسته تر به اسم فاعل است همان معنای اول باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی صص 223-224)