برجستن. (منتهی الارب). برجستن و جستن نزدیک. (از اقرب الموارد) ، با فروهشتگی و نرمی نشستن وران ها را بر زمین چسبانیدن، فراخ کردن میان هر دو پای را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
برجستن. (منتهی الارب). برجستن و جستن نزدیک. (از اقرب الموارد) ، با فروهشتگی و نرمی نشستن وران ها را بر زمین چسبانیدن، فراخ کردن میان هر دو پای را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، ملک کنایه از فرد دارای سیرت نیک و پسندیده کنایه از زن زیبا و مهربان
موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، مَلَک کنایه از فرد دارای سیرت نیک و پسندیده کنایه از زن زیبا و مهربان
فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته، در اوستا فرائشته، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک، در فارسی جدید، لهجۀ شمال ایران فیریشته و لهجۀ جنوب غربی فیریسته، به سین مهمله. (از حاشیۀ برهان چ معین). معروف است و به عربی ملک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی ملک گویند. (ناظم الاطباء) : فرشته چو آید یکی جان ستان بگویم بدو جانم آسان ستان. فردوسی. فرشته به خوی و چو عنبر به بوی به دل مهربان و به جان مهرجوی. فردوسی. ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی). فرشته شد و هرچه دید و شنید نمود و بگفت آنچه بر وی رسید. اسدی. سوی حکیمان فرشته است روانم ورچه که در چشم مردم است عیانم. ناصرخسرو. بر عالم علویش گمان بر چو فرشته هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش. ناصرخسرو. این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند. ناصرخسرو. هر آن گه که باشد فرشته به جای به خاک اندرون باد دیو سیاه. عبدالواسع. بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه. خاقانی. گر او را پری بود و شیطان به فرمان مر این را فرشته است و ارواح چاکر. خاقانی. دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست. خاقانی. آورده اند پشت بر این آشیان دیو پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند. عطار. گفت پیغمبر که در بازارها دو فرشته می کند دایم ندا. مولوی. گر نشیند فرشته ای با دیو وحشت آموزد و خیانت و ریو. سعدی. خلوت دل نیست جای صحبت اغیار دیو چو بیرون رود فرشته درآید. حافظ. فرشته است این به صد پاکی سرشته نیاید کار شیطان از فرشته. جامی. - فرشته پر، آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند: فرشته پران را بر این ساده دشت از او آمدن هم بدو بازگشت. نظامی. - فرشته پناه، کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه: شاه دانست کآن فرشته پناه سوی مینوش مینماید راه. نظامی. - فرشته پیکر، آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر: غولی است جهان فرشته پیکر تسبیح به دست وتیغ در بر. نظامی. - فرشته پیوند، آنکه با فرشتگان پیوند دارد: تا خبر یافت از هنرمندی دیوبندی، فرشته پیوندی. نظامی. - فرشته تنان، کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود. - فرشته خصال، فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج). - فرشته خلق، فرشته خصال. فرشته خوی: تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد. خاقانی. - فرشته خو، آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال: دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست. حافظ. - فرشته خوی، فرشته خو: فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن. سعدی (گلستان). - فرشته رخ، زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد. - فرشته سرشت، فرشته خوی. فرشته خصال: به مشرق گروهی فرشته سرشت که جز منسکش نام نتوان نوشت. نظامی. چون شنیدند کآن فرشته سرشت چه بلا دید از آن زبانی زشت. نظامی. - فرشته سلب، آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز: این گنبد فرشته سلب کآدمی خور است چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است. خاقانی. - فرشته سیر، فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف). - فرشته سیرت، فرشته خوی. (آنندراج). - فرشته شدن، نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن: اگر خود فرشته شود بدسگالش هم از سگ نژادان شیطان نماید. خاقانی. فرشته شو ارنه پری باش باری که همکاسه الا همایی نیابی. خاقانی. - فرشته صفت، فرشته خوی: فرشته صفت گرد آن دیوچهر همی گشت چون گرد گیتی سپهر. نظامی. فرشته صفت مردم هوشیار نه بسیارخسب است و بسیارخوار. سعدی. - فرشته فریب، که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستارۀ زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد: به چهره چو زهره فرشته فریب دل از چشم جادوی او ناشکیب. فردوسی. - فرشته کش، آنکه فرشته را بکشد: ...فرشته کشی آدمی خواره ای. نظامی. - فرشته مخبر،فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت: سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت سالار روح بینش، روح فرشته مخبر. خاقانی. - فرشته منش، فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه) : فرشته منش بلکه فرزانه خوی. نظامی. - فرشته نمودار، آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب: فرشته نمودار ایزدشناس که ما را بدو هست از ایزد سپاس. نظامی. - فرشته نهاد، فرشته سیرت. فرشته خوی: گفت کای خسرو فرشته نهاد داور مملکت به دین و به داد. نظامی. - فرشته وار، مانند فرشته: تو ابروار برآهخته خنجری چون برق فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق. خاقانی. - فرشته وش، فرشته وار. مانند فرشته: به عالم گشایی فرشته وشی نه عالم گشایی که عالم کشی. نظامی. فرشته وشی دیده چون آفتاب برآورده اقبال را سر ز خواب. نظامی
فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته، در اوستا فرائشته، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک، در فارسی جدید، لهجۀ شمال ایران فیریشته و لهجۀ جنوب غربی فیریسته، به سین مهمله. (از حاشیۀ برهان چ معین). معروف است و به عربی مَلَک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی مَلَک گویند. (ناظم الاطباء) : فرشته چو آید یکی جان ستان بگویم بدو جانم آسان ستان. فردوسی. فرشته به خوی و چو عنبر به بوی به دل مهربان و به جان مهرجوی. فردوسی. ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی). فرشته شد و هرچه دید و شنید نمود و بگفت آنچه بر وی رسید. اسدی. سوی حکیمان فرشته است روانم ورچه که در چشم مردم است عیانم. ناصرخسرو. بر عالم علویش گمان بر چو فرشته هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش. ناصرخسرو. این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند. ناصرخسرو. هر آن گه که باشد فرشته به جای به خاک اندرون باد دیو سیاه. عبدالواسع. بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه. خاقانی. گر او را پری بود و شیطان به فرمان مر این را فرشته است و ارواح چاکر. خاقانی. دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست. خاقانی. آورده اند پشت بر این آشیان دیو پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند. عطار. گفت پیغمبر که در بازارها دو فرشته می کند دایم ندا. مولوی. گر نشیند فرشته ای با دیو وحشت آموزد و خیانت و ریو. سعدی. خلوت دل نیست جای صحبت اغیار دیو چو بیرون رود فرشته درآید. حافظ. فرشته است این به صد پاکی سرشته نیاید کار شیطان از فرشته. جامی. - فرشته پر، آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند: فرشته پران را بر این ساده دشت از او آمدن هم بدو بازگشت. نظامی. - فرشته پناه، کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه: شاه دانست کآن فرشته پناه سوی مینوش مینماید راه. نظامی. - فرشته پیکر، آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر: غولی است جهان فرشته پیکر تسبیح به دست وتیغ در بر. نظامی. - فرشته پیوند، آنکه با فرشتگان پیوند دارد: تا خبر یافت از هنرمندی دیوبندی، فرشته پیوندی. نظامی. - فرشته تنان، کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود. - فرشته خصال، فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج). - فرشته خلق، فرشته خصال. فرشته خوی: تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد. خاقانی. - فرشته خو، آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال: دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست. حافظ. - فرشته خوی، فرشته خو: فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن. سعدی (گلستان). - فرشته رخ، زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد. - فرشته سرشت، فرشته خوی. فرشته خصال: به مشرق گروهی فرشته سرشت که جز منسکش نام نتوان نوشت. نظامی. چون شنیدند کآن فرشته سرشت چه بلا دید از آن زبانی زشت. نظامی. - فرشته سَلَب، آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز: این گنبد فرشته سَلَب کآدمی خور است چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است. خاقانی. - فرشته سیَر، فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف). - فرشته سیرت، فرشته خوی. (آنندراج). - فرشته شدن، نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن: اگر خود فرشته شود بدسگالش هم از سگ نژادان شیطان نماید. خاقانی. فرشته شو ارنه پری باش باری که همکاسه الا همایی نیابی. خاقانی. - فرشته صفت، فرشته خوی: فرشته صفت گرد آن دیوچهر همی گشت چون گرد گیتی سپهر. نظامی. فرشته صفت مردم هوشیار نه بسیارخسب است و بسیارخوار. سعدی. - فرشته فریب، که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستارۀ زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد: به چهره چو زهره فرشته فریب دل از چشم جادوی او ناشکیب. فردوسی. - فرشته کش، آنکه فرشته را بکشد: ...فرشته کشی آدمی خواره ای. نظامی. - فرشته مَخبر،فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت: سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت سالار روح بینش، روح فرشته مَخبر. خاقانی. - فرشته منش، فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه) : فرشته منش بلکه فرزانه خوی. نظامی. - فرشته نمودار، آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب: فرشته نمودار ایزدشناس که ما را بدو هست از ایزد سپاس. نظامی. - فرشته نهاد، فرشته سیرت. فرشته خوی: گفت کای خسرو فرشته نهاد داور مملکت به دین و به داد. نظامی. - فرشته وار، مانند فرشته: تو ابروار برآهخته خنجری چون برق فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق. خاقانی. - فرشته وش، فرشته وار. مانند فرشته: به عالم گشایی فرشته وشی نه عالم گشایی که عالم کشی. نظامی. فرشته وشی دیده چون آفتاب برآورده اقبال را سر ز خواب. نظامی
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان کاشمر، واقع در دامنه. معتدل و دارای 1026تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و بادام است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان کاشمر، واقع در دامنه. معتدل و دارای 1026تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و بادام است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
فرش. شیر حیوانات نوزاییده که فله نیز گویند. (انجمن آرا). فرش و آغوز و فله و شیر نوزائیده. (ناظم الاطباء). شیری است که با زردۀ تخم مرغ به آتش نرم بجوشانند تا غلیظ و شبیه به آغوز شود و در افعال مثل لباست. (تحفۀ حکیم مؤمن). آغوز. فله. ماک. زهک. (یادداشت به خط مؤلف). فرش است که آغوز و فله باشد. (برهان). رجوع به لبا شود
فرش. شیر حیوانات نوزاییده که فله نیز گویند. (انجمن آرا). فرش و آغوز و فله و شیر نوزائیده. (ناظم الاطباء). شیری است که با زردۀ تخم مرغ به آتش نرم بجوشانند تا غلیظ و شبیه به آغوز شود و در افعال مثل لباست. (تحفۀ حکیم مؤمن). آغوز. فله. ماک. زهک. (یادداشت به خط مؤلف). فرش است که آغوز و فله باشد. (برهان). رجوع به لبا شود
پای از پای گشاده ودور نهاده نشستن، به زمین چسبانیدن سرین و تکیه ساختن هر دو ساق را، به یک جانب گذاشتن هر دو پای را در سواری، به فروهشتگی و نرمی فروخفتن شتر، کفانیدن و پاره کردن گوشت را، دراز کشیدن چیزی را، گشاده داشتن شتر ماده هر دو پای راوقت دوشیدن، گشادن شتر هر دو پای را وقت کمیز انداختن. (منتهی الارب). رجوع به فرشط شود
پای از پای گشاده ودور نهاده نشستن، به زمین چسبانیدن سرین و تکیه ساختن هر دو ساق را، به یک جانب گذاشتن هر دو پای را در سواری، به فروهشتگی و نرمی فروخفتن شتر، کفانیدن و پاره کردن گوشت را، دراز کشیدن چیزی را، گشاده داشتن شتر ماده هر دو پای راوقت دوشیدن، گشادن شتر هر دو پای را وقت کمیز انداختن. (منتهی الارب). رجوع به فرشط شود
پشما گند زیر انداز ستور پارسی تازی گشته فرچه پاک کن هر چیز گستردنی (نمد حصیر قالی) گستردنی بساط، قالی (اختصاصا)، چاروایی که غیر از خوردن کاری نکند. یا فرش باستان. زمین ارض. یا فرش خاک. زمین ارض. یا فرش دورنگ. روزگار (باعتبار شب و روز)، زمین. یا فرش زمریدن، سبزه زار چمن یا فرش سقلاب. کاغذ. یا فرش صورتی. فرش و قالی دارای تصویر. یا فرش عاج. برف (که روی زمین را سفید کند)
پشما گند زیر انداز ستور پارسی تازی گشته فرچه پاک کن هر چیز گستردنی (نمد حصیر قالی) گستردنی بساط، قالی (اختصاصا)، چاروایی که غیر از خوردن کاری نکند. یا فرش باستان. زمین ارض. یا فرش خاک. زمین ارض. یا فرش دورنگ. روزگار (باعتبار شب و روز)، زمین. یا فرش زمریدن، سبزه زار چمن یا فرش سقلاب. کاغذ. یا فرش صورتی. فرش و قالی دارای تصویر. یا فرش عاج. برف (که روی زمین را سفید کند)