فرستاده، برای مثال به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین / فرسته فرستاد زی شاه چین (فردوسی - ۱/۱۰۸)، فرسته فرستاد با خواسته / غلامان و اسبان آراسته (دقیقی - ۸۳)
فرستاده، برای مِثال به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین / فرسته فرستاد زی شاه چین (فردوسی - ۱/۱۰۸)، فرسته فرستاد با خواسته / غلامان و اسبان آراسته (دقیقی - ۸۳)
پهلوی فرسنگ (مقیاس طول) ، پارسی باستان ظاهراً فرسنگا و صورت یونانی شدۀ آن پراساغس و معرب آن فرسخ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). قدری باشد معین از راه و آن به مقدار سه میل است و هر میلی چهارهزار گز باشد و طول هرگزی به قدر بیست وچهار انگشت دست باشد که به عرض در پهلوی هم گذارند و آن شش قبضه است یعنی شش مشت. (برهان). فرسنگ ایرانی قدیم برابر با چهارهزار و چهارصد و سی وسه یا سی ودو گز بوده است. (از ایران باستان پیرنیا جدول اندازه ها در ج 1 ص 166). هر فرسنگی سه میل باشد و هر میلی چهارهزار و پانصد ارش به ذراع مرسل وسه هزار ارش به ذراع سلطان و هر ذراعی سی وشش انگشت که هر یکی به مقدار شش جو از پهنا به هم برنهاده. (مجمل التواریخ و القصص). مقدار طولی که امروز یک فرسنگ یا فرسخ به شمار میرود شش کیلومتر است: تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بکفت. فردوسی. دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی به دم. فردوسی. به دور از دو فرسنگ هر کس بدید همی گفت کاین است بد را کلید. فردوسی. نبینی در جهان بی داغ پایم نه فرسنگی و نه فرسنگساری. لبیبی. بینی آن ترکی که او چون برزند بر چنگ چنگ از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ. منوچهری. چون سواران سپه را به هم آورده بود بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه. منوچهری. چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت. (تاریخ بیهقی). هرکه او گامی از تو دور شود تو از اودور شو به صد فرسنگ. ناصرخسرو. دل نهادی بدین سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. صحرای دلم هزار فرسنگ آتشگه کاروان ببینم. خاقانی. تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو. خاقانی. از جفا تا او چهار انگشت بود از وفا تا عهد صدفرسنگ داشت. خاقانی. قرب پانزده فرسنگ بر اثر او برفت. (ترجمه تاریخ یمینی). برسید بر کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و صریرش به فرسنگ همی رفت. (گلستان). رجوع به فرسخ شود
پهلوی فرسنگ (مقیاس طول) ، پارسی باستان ظاهراً فرسنگا و صورت یونانی شدۀ آن پراساغس و معرب آن فرسخ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). قدری باشد معین از راه و آن به مقدار سه میل است و هر میلی چهارهزار گز باشد و طول هرگزی به قدر بیست وچهار انگشت دست باشد که به عرض در پهلوی هم گذارند و آن شش قبضه است یعنی شش مشت. (برهان). فرسنگ ایرانی قدیم برابر با چهارهزار و چهارصد و سی وسه یا سی ودو گز بوده است. (از ایران باستان پیرنیا جدول اندازه ها در ج 1 ص 166). هر فرسنگی سه میل باشد و هر میلی چهارهزار و پانصد ارش به ذراع مرسل وسه هزار ارش به ذراع سلطان و هر ذراعی سی وشش انگشت که هر یکی به مقدار شش جو از پهنا به هم برنهاده. (مجمل التواریخ و القصص). مقدار طولی که امروز یک فرسنگ یا فرسخ به شمار میرود شش کیلومتر است: تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بکفت. فردوسی. دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی به دم. فردوسی. به دور از دو فرسنگ هر کس بدید همی گفت کاین است بد را کلید. فردوسی. نبینی در جهان بی داغ پایم نه فرسنگی و نه فرسنگساری. لبیبی. بینی آن ترکی که او چون برزند بر چنگ چنگ از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ. منوچهری. چون سواران سپه را به هم آورده بود بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه. منوچهری. چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت. (تاریخ بیهقی). هرکه او گامی از تو دور شود تو از اودور شو به صد فرسنگ. ناصرخسرو. دل نهادی بدین سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. صحرای دلم هزار فرسنگ آتشگه کاروان ببینم. خاقانی. تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو. خاقانی. از جفا تا او چهار انگشت بود از وفا تا عهد صدفرسنگ داشت. خاقانی. قرب پانزده فرسنگ بر اثر او برفت. (ترجمه تاریخ یمینی). برسید بر کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و صریرش به فرسنگ همی رفت. (گلستان). رجوع به فرسخ شود
فرستاده. چیزی که به جهت کسی فرستند. (برهان) ، رسول. (برهان). سفیر. قاصد. ایلچی. (یادداشت به خط مؤلف) : زآن است قوی شیر به گردن که به هر کار از خود به تن خویش رسول است و فرسته. رودکی. فرسته فرستاد با خواسته غلامان و اسبان آراسته. دقیقی. ای خسروی که نزد همه خسروان دهر بر نام و نامۀتو نوا و فرسته شد. دقیقی. فرسته چو باد اندرآمد ز جای بیاورد یاقوت نزد همای. فردوسی. فرسته ز مازندران رفت زود چو مرغ پرنده، به کردار دود. فردوسی. به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین. فردوسی. چون خبر یافت شادبهر آن روز کآمدستش فرستۀ بهروز. عنصری. بگفتش هر آنچ از فرسته شنود همان راز نامه مر او را نمود. اسدی. نویدی است پیری، که مرگش خرام فرسته است و موی سپیدش پیام. اسدی. فرسته کسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یادگیر. اسدی. ، پیغمبر. (برهان). رسول الله ، فرشته. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرستاده و فرشته شود
فرستاده. چیزی که به جهت کسی فرستند. (برهان) ، رسول. (برهان). سفیر. قاصد. ایلچی. (یادداشت به خط مؤلف) : زآن است قوی شیر به گردن که به هر کار از خود به تن خویش رسول است و فرسته. رودکی. فرسته فرستاد با خواسته غلامان و اسبان آراسته. دقیقی. ای خسروی که نزد همه خسروان دهر بر نام و نامۀتو نوا و فرسته شد. دقیقی. فرسته چو باد اندرآمد ز جای بیاورد یاقوت نزد همای. فردوسی. فرسته ز مازندران رفت زود چو مرغ پرنده، به کردار دود. فردوسی. به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین. فردوسی. چون خبر یافت شادبهر آن روز کآمدستش فرستۀ بهروز. عنصری. بگفتش هر آنچ از فرسته شنود همان راز نامه مر او را نمود. اسدی. نویدی است پیری، که مرگش خرام فرسته است و موی سپیدش پیام. اسدی. فرسته کسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یادگیر. اسدی. ، پیغمبر. (برهان). رسول الله ، فرشته. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرستاده و فرشته شود