جدول جو
جدول جو

معنی فرزدق - جستجوی لغت در جدول جو

فرزدق
(فَ رَ دَ)
لقب همام بن غالب بن صعصعه، شاعر مشهور. اصل این لغت و فارسی آن برازده است و گفته اند این کلمه عربی و برساخته از فرز و دق است، زیرا آن آردی است که قطعه ای از آن مفروز شده است. به هرحال همام بن غالب بن صعصعه بن ناحیه بن عقال بن محمد بن سفیان بن مجاشعبن دارم تمیمی، مکنی به ابوفراس و مشهور به فرزدق، مادر او لیلی بنت حابس است و پدر او را مناقبی مشهور و اوصافی پسندیده و مذکور است. از جمله داستان هم چشمی او با لحیم بن وثیل ریاحی است که در سال مجاعه بر سر کشتن ناقه اتفاق افتاد. او صد شتر کشت و لحیم نتوانست با او برابری کند. و بنوریاح بر لحیم خرده گرفتند که با این کار عاری بر ایشان بسته است. فرزدق گور پدر خود را بسیار بزرگ میداشت چندانکه هر کس بدان پناه میبرد وی به یاری او برمیخاست. فرزدق را در زبان عرب تأثیری بسزاست. معروف است که اگر شعر فرزدق نبود، ثلث لغت عرب از دست میرفت و نیمی از روایات و اخبار نابود می شد. او را به زهیر بن ابی سلمی تشبیه کنند و این دو از شعرای طبقۀ اول زبان عرب اند، زهیر در جاهلیت و فرزدق در دورۀ اسلام. او را با جریر و اخطل داستانهاست و شرح مباحثات و مهاجات آنها مشهورتر از آن است که گفته شود. او را در میان قومش شرفی بود و خاطرش را عزیز میداشتند. جد و پدرش از نیکان اشراف بودند. در شرح نهج البلاغه آمده است که فرزدق در نزد خلفا و امرا جز به حالت نشسته شعر نمیخواند. بعضی اشعارش در ’دیوان’ او و نیز در کتب ادب به عنوان ’مناقضات فرزدق با جریر’ گرد آمده است. وفات او در سال 110 ه. ق. / 728 میلادی در بصره اتفاق افتاد و تاریخ تولدش معلوم نیست. (از اعلام زرکلی ج 3 صص 1127-1128) :
بلبل هم طبع فرزدق شده ست
سوسن چون دیبه ازرق شده ست.
منوچهری.
گرچه خصمت فرزدق است به هجو
تو به پاداش او جریر مباش.
سنایی.
بی او سخن نرانم کی پرورد سخن
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام ؟
خاقانی.
رجوع به البیان و التبیین جاحظ و وفیات الاعیان شود
لغت نامه دهخدا
فرزدق
(فَ رَ دَ)
گردۀ نان که در تنور افتد. (منتهی الارب). رغیفی که در تنور افتد. (اقرب الموارد) ، ریزۀ نان. ج، فرازق، فرازد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پاره های خمیر و واحدش فرزدقه است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فرزدق
پارسی تازی گشته پرزدگ خاز ترش
تصویری از فرزدق
تصویر فرزدق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرزد
تصویر فرزد
فریز، گیاهی پایا و خودرو با برگ های باریک و بلند، شاخه های نازک و ریشه های درهم پیچیده و سخت که معمولاً در میان کشتزار، باغچه یا کنار جوی آب می روید
فرهنگ فارسی عمید
(عَ یِ فَ رَ دَ)
ابن فضال بن علی بن غالب بن جابر بن عبدالرحمان بن محمد بن عمرو بن عیسی بن حسن ابن زمعۀ مجاشعی قیروانی. مشهور به فرزدقی و مکنی به ابوالحسن. وی ادیب و نحوی و صرفی و لغوی ومفسر و مورخ و عروضی بود. در هجر متولد شد و شروع به جهانگردی کرد و سرانجام در بغداد ساکن گردید. و درآنجا به تدریس نحو و لغت پرداخت و از جماعتی از شیوخ مغرب حدیث نقل کرد و با نظام الملک نیز مرتبط گشت. و در دوازدهم ربیع الاول سال 479 هجری قمری درگذشت. او راست: 1- اکسیرالذهب فی صناعه الادب و النحو. 2- البرهان العمیدی فی التفسیر، در بیست مجلد. 3- الدول فی التاریخ. 4- شرح معانی الحروف رمانی. 5- الفصول فی معرفهالاصول. و نیز او را اشعاری است. (از معجم المؤلفین ج 7 ص 565). و نیز رجوع به ابوالحسن مجاشعی شود
لغت نامه دهخدا
(فُ رُ / فَ رَ)
سبزه است در نهایت سبزی و تازگی و تری و آن را فریز نیز گویند و بعضی گویند سبزه ای باشد که در روی آبهای ایستاده به هم میرسد و در تابستان و زمستان سبز و خرم میباشد. (برهان). در تازی آن را ثیل خوانند. (اسدی). سبزه ای باشد در میان آب که مدام سبز بود و شاید که در مرغزارها نیز باشد و به زمستان و تابستان سبز بود و بیخش محکم باشد. (صحاح). به گمان من همان مرغ است که امروز چمن گویند. قسمی از آن وحشی و خودرو و قسم دیگر لطیف و باغی و مزروع است. (یادداشت به خط مؤلف). فریز. فرز. فریس. پریز. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
نه بهرام گوهرت و نه اورمزد
فرزدی و جاوید نبود فرزد.
بوشکور.
فروتر ز کیوان تو را اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.
بوشکور.
بفرمود تا رفت پیش اورمزد
بدو گفت شد زرد روی فرزد.
فردوسی.
ورا پادشا نام کرد اورمزد
که سروی بد اندر میان فرزد.
فردوسی.
دوان شد به بالین شه اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.
فردوسی.
دو صد گونه گل بد میان فرزد
فروزان چو شب در، ز چرخ اورمزد.
اسدی.
نشستند از آن پس میان فرزد
همی برگرفتند کار از میزد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 387).
رجوع به فرزه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَدَ قِ یَ مَ)
گویند از اماجد شعرا و اکابر فضلاست و با حکیم خاقانی معاصر بوده. بعضی، از شعرای محمودیش دانند، حق اینکه حقیقت احوال و آثار او چنانکه در آن وثوقی و ثباتی باشد ظاهر نگردیده. تقی اوحدی در تذکرۀ خود این اشعار را به نام او نوشته است:
نه هرکو آید از کوهی بود با دعوت موسی
نه هرکو زاید از زالی بود با سطوت دستان
نه هر بحری بود عمان نه هر چاهی بود زمزم
نه هر جویی بود دجله نه هر آبی بود حیوان
محال است اینکه بی همت شود کس میر بحر و بر
گزاف است اینکه بی طاعت شود کس فخر انس و جان
ندانم در همه دولت ز احرار فلک همت
بجز صدر قضاقدرت وزیر خسرو کیهان.
(از مجمعالفصحا چ سنگی تهران ج 1 ص 280)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ دَ قَ)
زواله. معرب پرازده است، یا عربی است مصنوع از فرز و دق بدان جهت که پاره ای است که از دقیق جدا کرده اند. (منتهی الارب). رجوع به فرزدق شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَدَ)
علی بن فضال بن علی بن غالب المجاشعی القیروانی. عالم به لغت و ادب و تفسیر بود. مدتی در غزنه اقامت جست و سپس به بغداد رفت و چون از احفاد فرزدق بود در آنجا به فرزدقی اشتهار یافت. او راست: التفسیر در بیست مجلد. الاکسیر فی علم التفسیر. شرح عنوان الادب. شجرهالذهب فی معرفه ائمهالادب. نیز وی را ابیاتی است. به سال 479 ه. ق. / 1086 میلادی درگذشت. (از اعلام زرکلی از بغیهالوعاه). و رجوع به علی بن فضال شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ دَ)
منسوب به فرزدق
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ / دِ)
مویی که آن را به وسیلۀ فر، چین و شکن داده باشند. رجوع به فر زدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
رستق. رستۀ فارسی. (از المعرب جوالیقی ص 157). معرب رستۀ فارسی. رستۀ خرمابنان. (ناظم الاطباء). معرب رسته. رشته ای از هر چیزی. (منتهی الارب). رسته. ج، رزادق. (مهذب الاسماء). صف که رسته نیز گویند. صف مردم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ)
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در سه هزارگزی شمال تربت حیدریه و دوهزارگزی خاور شوسۀ عمومی تربت حیدریه به مشهد. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 1199 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرزدقه
تصویر فرزدقه
پارسی تازی گشته پرزدگ یک پرزدگ خاز ترش (خمیر ترش) زواله
فرهنگ لغت هوشیار
سبزه ایست در نهایت تری و تازگی و آن در کنار آبها و زمین های نمناک می روید و مفروش بر روی زمین است و مخصوص بزمانی نیست. شاخه های آن دراز و باریک با گرهها و بندهای بسیار و برگ آن بسیار ریز و سرهای آن تند و اندک صلب و گل آن ما بین سرخی و سفیدی است نجم ثیل، هر گونه سبزه علفی نوع چمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزدق
تصویر رزدق
پارسی تازی گشته رسته راسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزد
تصویر فرزد
((فَ رَ زْ دْ))
سبزه ای است بسیار تر و تازه و سبز
فرهنگ فارسی معین