دستنبو، میوه ای خوش بو، زرد رنگ و شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است، درداب، میوه و هر چیز خوش بو که برای بوییدن در دست بگیرند
دستنبو، میوه ای خوش بو، زرد رنگ و شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است، درداب، میوه و هر چیز خوش بو که برای بوییدن در دست بگیرند
خانه ای را گویند که در زیر زمین سازند. (برهان). خانه که در زیر زمین سازند تا در گرما به آن پناه برند و آب در آنجا نگاه دارند تا سرد ماند. (غیاث). خانه ای که در زیر زمین سازند برای گرما. معرب است. (منتهی الارب). بنایی است در زیر زمین که در تابستان درآن آب می گذارند تا سرد شود. معرب است. ’سرب’ یعنی بارد و آب بمعنی ماء است. ج، سرادیب. (از اقرب الموارد). سردابه. (برهان). خانه زیر زمین. (بحر الجواهر) (دهار) (جهانگیری) : مهتران و بزرگان سردابها فرمودند قیلوله را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). او را به مقبرۀ بابلان بر کنار سردابی که از برای او ترتیب کرده بودند حاضرآوردند. (تاریخ قم ص 213). و رجوع به سردابه شود
خانه ای را گویند که در زیر زمین سازند. (برهان). خانه که در زیر زمین سازند تا در گرما به آن پناه برند و آب در آنجا نگاه دارند تا سرد ماند. (غیاث). خانه ای که در زیر زمین سازند برای گرما. معرب است. (منتهی الارب). بنایی است در زیر زمین که در تابستان درآن آب می گذارند تا سرد شود. معرب است. ’سرب’ یعنی بارد و آب بمعنی ماء است. ج، سَرادیب. (از اقرب الموارد). سردابه. (برهان). خانه زیر زمین. (بحر الجواهر) (دهار) (جهانگیری) : مهتران و بزرگان سردابها فرمودند قیلوله را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). او را به مقبرۀ بابلان بر کنار سردابی که از برای او ترتیب کرده بودند حاضرآوردند. (تاریخ قم ص 213). و رجوع به سردابه شود
نام برادرزادۀ خشایارشاه است که در حدود سالهای 476 یا 475 قبل از میلاد در جنگهای ایران و یونان به دست یونانیها کشته شد. (از تاریخ ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 936)
نام برادرزادۀ خشایارشاه است که در حدود سالهای 476 یا 475 قبل از میلاد در جنگهای ایران و یونان به دست یونانیها کشته شد. (از تاریخ ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 936)
اصحاب احکام و زائجه، برای مولود از اول تا آخر عمر دوره ها و تقسیماتی قائلند که هر یک ازآن ادوار و تقاسیم را به کوکبی نسبت کنند، مثلاً از لحظۀ تولد تا چهارسالگی را منسوب به قمر کنند و آن مدت را فردار قمر گویند. این تقسیم بر طبق عقیدۀ ایرانیان قدیم است. عمر آدمی بنابر شمارۀ کواکب سبعه هفت فردار دارد. (از یادداشتهای مؤلف). مردم به تدبیر خداوند فردار بود آن سالها که او راست. چون تمام شوند به دیگر تدبیر اندرآید که از پس اوست و هر مولودی که به روز بود ابتدا از آفتاب کنند و هر مولودی که به شب بود ابتدا از قمر کنند و ترتیب خداوندان فردار به فلکهای کواکب است از برسوی و فروسوی. و هر فرداری سالهای او میان هفت ستاره بخشیده است. و نخستین بخشش خداوند آن فردار را بود خالص. و دوم بخشش هم اوراست ولیکن به انبازی آن ستاره که زیر فلک اوست. (التفهیم چ همایی ص 366). پردار. (حاشیۀ همان کتاب)
اصحاب احکام و زائجه، برای مولود از اول تا آخر عمر دوره ها و تقسیماتی قائلند که هر یک ازآن ادوار و تقاسیم را به کوکبی نسبت کنند، مثلاً از لحظۀ تولد تا چهارسالگی را منسوب به قمر کنند و آن مدت را فردار قمر گویند. این تقسیم بر طبق عقیدۀ ایرانیان قدیم است. عمر آدمی بنابر شمارۀ کواکب سبعه هفت فردار دارد. (از یادداشتهای مؤلف). مردم به تدبیر خداوند فردار بود آن سالها که او راست. چون تمام شوند به دیگر تدبیر اندرآید که از پس اوست و هر مولودی که به روز بود ابتدا از آفتاب کنند و هر مولودی که به شب بود ابتدا از قمر کنند و ترتیب خداوندان فردار به فلکهای کواکب است از برسوی و فروسوی. و هر فرداری سالهای او میان هفت ستاره بخشیده است. و نخستین بخشش خداوند آن فردار را بود خالص. و دوم بخشش هم اوراست ولیکن به انبازی آن ستاره که زیر فلک اوست. (التفهیم چ همایی ص 366). پردار. (حاشیۀ همان کتاب)
نام خلطی است که به عربی صفرا گویند. (برهان) (آنندراج). آب زردرنگ و خلط و صفرا. (ناظم الاطباء). (از: زرد + آب، آب زردرنگ). (حاشیۀ برهان چ معین). مایعی لزج، کشدار، قلیایی، تلخ، مهوع و زردرنگ (علت وجه تسمیه) که بوسیلۀ سلولهای کبدی ترشح می شود و بوسیلۀ مجاری صفراوی اطراف لپک های کبدی جمعآوری و وارد مجرای کبدی می شود و از آنجا بوسیلۀ مجرای سیستیک داخل کیسۀ صفرا (زهره) می گردد و انباشته می شود. زرداب در کیسۀ صفرا و در مجاورت هوا رنگ سبز بخود می گیرد. در حدود 800تا 1000 گرم در روز صفرا ترشح می شود که در حدود 25 گرم آن مواد جامد و بقیۀ آن آب است، ولی زرداب در کیسۀ صفرا تغلیظ شده مواد جامدش تا 150 در هزار میرسد. صفرا. (فرهنگ فارسی معین) ، آب زرد که از زخم جراحت برمی آید. (آنندراج). ریم و مادۀ زردرنگی که از زخم می پالاید. (ناظم الاطباء) : کشف رود پرخون و زرداب گشت زمین جای آرامش و خواب گشت فردوسی. و بر پیشانی (شخص مسلول) بژۀ سرخ برآید و زردابی چرب از وی همی ترابد و رنگ آن سیاه باشد و درد نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چشم سیاهشان گه زرداب ریختن نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی. خاقانی. ، آبی که از سیلها فرودآید. در تاج العروس ج 1 ص 287 آمده: زردبه، اهمله الجوهری و قال ابن درید: ای خنقه و زردمه کذلک و قیل دحرجه و قیل رماه فی زرداب و هو ما انحدر من السیول، آبی که از گل کاجیره بوقت شستن آب برآید. (برهان) (آنندراج) ، کنایه از شراب زعفرانی رنگ هم هست. (برهان) (آنندراج). شراب زعفرانی رنگ. (ناظم الاطباء)
نام خلطی است که به عربی صفرا گویند. (برهان) (آنندراج). آب زردرنگ و خلط و صفرا. (ناظم الاطباء). (از: زرد + آب، آب زردرنگ). (حاشیۀ برهان چ معین). مایعی لزج، کشدار، قلیایی، تلخ، مهوع و زردرنگ (علت وجه تسمیه) که بوسیلۀ سلولهای کبدی ترشح می شود و بوسیلۀ مجاری صفراوی اطراف لپک های کبدی جمعآوری و وارد مجرای کبدی می شود و از آنجا بوسیلۀ مجرای سیستیک داخل کیسۀ صفرا (زهره) می گردد و انباشته می شود. زرداب در کیسۀ صفرا و در مجاورت هوا رنگ سبز بخود می گیرد. در حدود 800تا 1000 گرم در روز صفرا ترشح می شود که در حدود 25 گرم آن مواد جامد و بقیۀ آن آب است، ولی زرداب در کیسۀ صفرا تغلیظ شده مواد جامدش تا 150 در هزار میرسد. صفرا. (فرهنگ فارسی معین) ، آب زرد که از زخم جراحت برمی آید. (آنندراج). ریم و مادۀ زردرنگی که از زخم می پالاید. (ناظم الاطباء) : کشف رود پرخون و زرداب گشت زمین جای آرامش و خواب گشت فردوسی. و بر پیشانی (شخص مسلول) بژۀ سرخ برآید و زردابی چرب از وی همی ترابد و رنگ آن سیاه باشد و درد نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چشم سیاهشان گه زرداب ریختن نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی. خاقانی. ، آبی که از سیلها فرودآید. در تاج العروس ج 1 ص 287 آمده: زردبه، اهمله الجوهری و قال ابن درید: ای خنقه و زردمه کذلک و قیل دحرجه و قیل رماه فی زرداب و هو ما انحدر من السیول، آبی که از گل کاجیره بوقت شستن آب برآید. (برهان) (آنندراج) ، کنایه از شراب زعفرانی رنگ هم هست. (برهان) (آنندراج). شراب زعفرانی رنگ. (ناظم الاطباء)
مرکّب از: گرد + آب، ورطه. (آنندراج)، جرداب معرب گرداب است. (منتهی الارب)، جرذاب. (دهار)، غرقاب: به آب اندر افکنده شاه دلیر سرش گه ز بر بود و گاهی به زیر که از مرغ آن کشته نشناختند به گرداب ژرف اندر انداختند. فردوسی. گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. لبیبی. به گرداب در غرقگان را دلیر مگیر ار نباشی بدان آب چیر. اسدی. صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتدخود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه)، بس زورقا که بر سر گرداب این محیط سرزیر شد که تره نشد این سبز بادبان. خاقانی. توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم. (سندبادنامه ص 270)، و در این جوی گردابهای عمیق و آبگیرهای ژرف بود. (سندبادنامه ص 115)، چو افتاد اندر این گرداب کشتی به ساحل بر از این غرقاب کشتی. نظامی. پدید آمد از دور کوهی بلند ز گرداب در کنج آن کوه بند. نظامی. از آن شد کشتیم غرقاب و من بر پاره ای تخته که در گرداب این دریای موج آور فروماندم. عطار. در این دریای پرگرداب حیرت کس از عطار حیران تر میندیش. عطار. چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. سعدی (گلستان)، ای برادر ما به گرداب اندریم وآنکه شنعت میزند بر ساحل است. سعدی. دو برادر به گردابی درافتادند. (گلستان)، سالها کشتی به خشکی رانده ام در بحر عشق نیست امکان برون رفتن ز گردابم هنوز. ابن یمین. به گردابی چو می افتادم از غم به تدبیرش امید ساحلی بود. حافظ. کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی فتاده زورق صبرم ز بادبان فراق. حافظ. و معرب آن کرداب است که در این شعر ابوغالب آمده است: ینساب کالا فعوان الصل مطرداً و دور کردابه یحکی تلویها. و صاحب آنندراج آرد از تشبیهات آن سفره. ناف. کاسۀ چشم. عقده. (آنندراج) : از بدایع که تو داری عجبی نیست اگر واکنی عقدۀ گرداب به دست مرجان. میر محمد افضل (از آنندراج)، به دریا سرو قدش عکس اندازد از تابش مثال طوق قمری خشک ماند چشم گردابش. عبداللطیف (از آنندراج)، روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است بر کف دریا چو دیدم کاسۀ گرداب را. صائب (از آنندراج)، به طفلی دایۀ گردون در آن آب بریده ناف او باناف گرداب. محمدقلی (از آنندراج)، مژگان من وظیفه ز خوناب میخورد غواص خون زسفرۀ گرداب میخورد. محمدقلی (از آنندراج)، ، یکی از کائنات و آن برآمدن آب دریا است، چون ستونی مانند گردباد در خشکی. و رجوع به کائنات الجو شود
مُرَکَّب اَز: گِرد + آب، ورطه. (آنندراج)، جرداب معرب گرداب است. (منتهی الارب)، جرذاب. (دهار)، غرقاب: به آب اندر افکنده شاه دلیر سرش گه ز بر بود و گاهی به زیر که از مرغ آن کشته نشناختند به گرداب ژرف اندر انداختند. فردوسی. گرد گرداب مگرد اَرْت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. لبیبی. به گرداب در غرقگان را دلیر مگیر ار نباشی بدان آب چیر. اسدی. صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتدخود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه)، بس زورقا که بر سر گرداب این محیط سرزیر شد که تره نشد این سبز بادبان. خاقانی. توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم. (سندبادنامه ص 270)، و در این جوی گردابهای عمیق و آبگیرهای ژرف بود. (سندبادنامه ص 115)، چو افتاد اندر این گرداب کشتی به ساحل بر از این غرقاب کشتی. نظامی. پدید آمد از دور کوهی بلند ز گرداب در کنج آن کوه بند. نظامی. از آن شد کشتیم غرقاب و من بر پاره ای تخته که در گرداب این دریای موج آور فروماندم. عطار. در این دریای پرگرداب حیرت کس از عطار حیران تر میندیش. عطار. چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. سعدی (گلستان)، ای برادر ما به گرداب اندریم وآنکه شنعت میزند بر ساحل است. سعدی. دو برادر به گردابی درافتادند. (گلستان)، سالها کشتی به خشکی رانده ام در بحر عشق نیست امکان برون رفتن ز گردابم هنوز. ابن یمین. به گردابی چو می افتادم از غم به تدبیرش امید ساحلی بود. حافظ. کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی فتاده زورق صبرم ز بادبان فِراق. حافظ. و معرب آن کرداب است که در این شعر ابوغالب آمده است: ینساب کالا فعوان الصل مطرداً و دور کردابه یحکی تلویها. و صاحب آنندراج آرد از تشبیهات آن سفره. ناف. کاسۀ چشم. عقده. (آنندراج) : از بدایع که تو داری عجبی نیست اگر واکنی عقدۀ گرداب به دست مرجان. میر محمد افضل (از آنندراج)، به دریا سرو قدش عکس اندازد از تابش مثال طوق قمری خشک ماند چشم گردابش. عبداللطیف (از آنندراج)، روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است بر کف دریا چو دیدم کاسۀ گرداب را. صائب (از آنندراج)، به طفلی دایۀ گردون در آن آب بریده ناف او باناف گرداب. محمدقلی (از آنندراج)، مژگان من وظیفه ز خوناب میخورد غواص خون زسفرۀ گرداب میخورد. محمدقلی (از آنندراج)، ، یکی از کائنات و آن برآمدن آب دریا است، چون ستونی مانند گردباد در خشکی. و رجوع به کائنات الجو شود
آوای دهل گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب
آوای دهل گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب