دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 255هزارگزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو جگین میناب. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر که دارای هشتاد تن سکنه است. از رودخانه مشروب میشود. محصول آنجا خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 255هزارگزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو جگین میناب. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر که دارای هشتاد تن سکنه است. از رودخانه مشروب میشود. محصول آنجا خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
آماده، مهیا، در کنار هم، گردآمده در یک محل فراهم آمدن: حاصل شدن، به دست آمدن، تالیف شدن، گرد آمدن، جمع شدن فراهم آوردن: گرد آوردن، جمع کردن، آماده کردن فراهم شدن: حاصل شدن، به دست آمدن، گرد آمدن، نظم و ترتیب یافتن فراهم کردن: به دست آوردن، آماده کردن، جمع کردن
آماده، مهیا، در کنار هم، گردآمده در یک محل فراهم آمدن: حاصل شدن، به دست آمدن، تالیف شدن، گرد آمدن، جمع شدن فراهم آوردن: گرد آوردن، جمع کردن، آماده کردن فراهم شدن: حاصل شدن، به دست آمدن، گرد آمدن، نظم و ترتیب یافتن فراهم کردن: به دست آوردن، آماده کردن، جمع کردن
شرف الدین محمد بن محمد فراهی. عوفی نویسد: ذاتی مجمع کمال فضایل و منبع زلال شمایل... در وقتی که این داعی را بر فره (فراه) گذری افتاد فلک به مصاحبت او مماشات نمود. ازجفاء ارباب زمان شکایتی کرده بود و کارنامه ای پرداخته و در معنی وفا دقیقه ای دقیق آورده بر این جمله: واو و فا و الف وفا باشد تا در این عهد ما که را باشد... و در مطلع آن کارنامه... این قصیده برآورده بود: چو هست زیر نقاب عدم جمال وفا صباء عهد مجوی و دم شمال وفا... (از لباب الالباب چ لیدن ج 1 صص 259-260). مرحوم قزوینی در تعلیقات بر این مطالب نویسد: این شاعر در طبقات ناصری به اسم ملک الکلام امام شرف الدین احمد فراهی مذکور است واو را در تهنیت ملک غازی یمین الدین بهرامشاه بن تاج الدین حرب از ملوک سیستان به غزو ملاحدۀ قهستان قطعه ای است. پس معلوم میشود که صاحب ترجمه بعد از سنۀ 612 ه. ق. در حیات بوده است. آن قطعه این است: همایون و فرخنده بر اهل گیتی مبارک رخ شاه فرخ نهاد است شه نیمروزی و در عهد ملکت خجسته هنوز اول بامداد است. و نباید صاحب ترجمه را به ابونصر بدرالدین محمود (یا مسعود) بن ابی بکر بن حسین بن جعفر فراهی صاحب نصاب الصبیان که معاصر یکدیگر و از اهل یک شهر بوده انداشتباه نمود. (لباب الالباب چ لیدن ج 1 صص 352-353). و رجوع به ابونصر شود
شرف الدین محمد بن محمد فراهی. عوفی نویسد: ذاتی مجمع کمال فضایل و منبع زلال شمایل... در وقتی که این داعی را بر فره (فراه) گذری افتاد فلک به مصاحبت او مماشات نمود. ازجفاء ارباب زمان شکایتی کرده بود و کارنامه ای پرداخته و در معنی وفا دقیقه ای دقیق آورده بر این جمله: واو و فا و الف وفا باشد تا در این عهد ما که را باشد... و در مطلع آن کارنامه... این قصیده برآورده بود: چو هست زیر نقاب عدم جمال وفا صباء عهد مجوی و دم شمال وفا... (از لباب الالباب چ لیدن ج 1 صص 259-260). مرحوم قزوینی در تعلیقات بر این مطالب نویسد: این شاعر در طبقات ناصری به اسم ملک الکلام امام شرف الدین احمد فراهی مذکور است واو را در تهنیت ملک غازی یمین الدین بهرامشاه بن تاج الدین حرب از ملوک سیستان به غزو ملاحدۀ قهستان قطعه ای است. پس معلوم میشود که صاحب ترجمه بعد از سنۀ 612 هَ. ق. در حیات بوده است. آن قطعه این است: همایون و فرخنده بر اهل گیتی مبارک رخ شاه فرخ نهاد است شه نیمروزی و در عهد ملکت خجسته هنوز اول بامداد است. و نباید صاحب ترجمه را به ابونصر بدرالدین محمود (یا مسعود) بن ابی بکر بن حسین بن جعفر فراهی صاحب نصاب الصبیان که معاصر یکدیگر و از اهل یک شهر بوده انداشتباه نمود. (لباب الالباب چ لیدن ج 1 صص 352-353). و رجوع به ابونصر شود
دهی است از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد، واقع در 26هزارگزی جنوب باختری صالح آباد، سر راه مالرو عمومی صالح آباد به تربت جام. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 71تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ذرت و پنبه است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد، واقع در 26هزارگزی جنوب باختری صالح آباد، سر راه مالرو عمومی صالح آباد به تربت جام. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 71تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ذرت و پنبه است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
زیرک گردیدن. (از منتهی الارب). سخت زیرک شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). حاذق و ماهر گردیدن. (از اقرب الموارد). زیرکی و استادی و نیک رفتاری. (آنندراج) ، نیک رو شدن ستور یعنی تیزرونده شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). سخت زیرک شدن ستور. (مصادر زوزنی) ، به نشاط آمدن و سبک شدن، صبیح گشتن. (از اقرب الموارد)
زیرک گردیدن. (از منتهی الارب). سخت زیرک شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). حاذق و ماهر گردیدن. (از اقرب الموارد). زیرکی و استادی و نیک رفتاری. (آنندراج) ، نیک رو شدن ستور یعنی تیزرونده شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). سخت زیرک شدن ستور. (مصادر زوزنی) ، به نشاط آمدن و سبک شدن، صبیح گشتن. (از اقرب الموارد)
مرکّب از: فرا + هم، گردآمده و به دست آمده. موجود: پیاده نباشم ز اسباب دانش گر اسباب دنیا فراهم ندارم. خاقانی. که هیچ آرزویی به عالم نبود که یک یک بر آن خوان فراهم نبود. نظامی. ، مجتمع. با هم. (آنندراج، : اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره بستستی. (کلیله و دمنه)، برچده زلفک فراهم او کرده صبر از دلم پراکنده. سوزنی. و بیشتر متمم صرفی مصادری چون: آمدن، آوردن، شدن، کردن باشد. رجوع به ترکیبات شود. - فراهم آمدن، گرد آمدن. انجمن شدن. اجتماع کردن. واهم آمدن. فاهم آمدن. جمع شدن. خلاف پراکندن. (یادداشت به خط مؤلف)، اجتماع. (منتهی الارب) : وحوش... روزی فراهم آمدند و به نزدیک شیر رفتند. (کلیله و دمنه)، مر بنات النعش را ماند سخن در طبع مرد از هوای مدح تو آید فراهم چون پرن. سوزنی. - ، ممکن شدن. (یادداشت به خط مؤلف)، به دست آمدن. حاصل آمدن: واجب است بر کافّۀ خدم و حشم که آنچه ایشان را فراهم آید ازنصیحت بازنمایند. (کلیله و دمنه)، آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ اسباب این مراد فراهم نیامده ست. خاقانی. و رجوع به فراهم شود. - فراهم آوردن، جمع کردن. گرد کردن: مقدمان هر صنف را فراهم آورد. (کلیله و دمنه)، جوجو به گدایی فراهم آورده ام. (گلستان)، به گدایی فراهم آوردن پس به شوخی و معصیت خوردن. سعدی (صاحبیه)، گوسفندان را فراهم آورد و به یک جا جمع کند و بعد از آن دو بهره گرداند. (ترجمه تاریخ قم)، - فراهم آورده، جمعآوری شده. - ، تألیف شده: این کتاب کلیله و دمنه فراهم آوردۀ علماو براهمه هند است. (کلیله و دمنه)، و رجوع به فراهم آوردن شود. - ، برهم نهاده. روی هم چیده: خشتی چند فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. (گلستان)، و رجوع به فراهم شود. - فراهم افتادن، پیش آمدن. دست دادن. به وقوع پیوستن: این وصلت اگر فراهم افتد هم قرعۀ کار بر غم افتد. نظامی. و رجوع به فراهم شود. - فراهم پیچیدن، فراهم کردن. جمع کردن. درهم پیچیدن: رحل و ثقل خویش فراهم پیچید و به بخارا رفت. (ترجمه تاریخ یمینی)، و رجوع به فراهم شود. - فراهم چیدن، بالا کشیدن. به سوی خود کشیدن. (یادداشت به خط مؤلف)، - دامن فراهم چیدن، خود را از کاری دور داشتن: دامن صحبت فراهم چینم و خاموشی گزینم. (گلستان)، و رجوع به دامن... شود. - فراهم شدن، اجتماع. گرد آمدن. انجمن شدن. (یادداشت به خط مؤلف) : کسانی که در پرده محرم شدند در آن داوری گه فراهم شدند. نظامی. بلندی نمودن در افکندگی فراهم شدن در پراکندگی. نظامی. به هر مدتی فیلسوفان روم فراهم شدندی ز هر مرز و بوم. نظامی. و رجوع به فراهم شود. - ، نظام یافتن. بسامان شدن. مرتب گشتن. مقابل درهم شدن: درهم شده ست کارم و در گیتی کار که دیده ای که فراهم شد. خاقانی. - فراهم کردن، گرد آوردن. جمع کردن: به پای دارد سنت ها را و فراهم کند آنچه پراکنده شده است از کار. (تاریخ بیهقی)، ده هزار سوار ترک و عرب و دیلم فراهم کرده. (ترجمه تاریخ یمینی)، گر آرایش نظم از او کم کنم به کم مایه بیتش فراهم کنم. نظامی. - فراهم گردیدن، جمع شدن. گرد آمدن. (یادداشت به خط مؤلف)، - فراهم گرفتن، جمع کردن. - دامن فراهم گرفتن، خود را کنار کشیدن: قوم محمودی... بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی)، و رجوع به فراهم و دامن... شود. - فراهم گشتن، گرد آمدن. جمع شدن. (یادداشت به خط مؤلف)، و رجوع به فراهم شدن شود. - فراهم نشستن، با هم نشستن. مجلس ساختن. انجمن کردن: فراهم نشینند تردامنان که این زهد خشک است و آن دام نان. سعدی (بوستان)، در همه شهر فراهم ننشست انجمنی که نه من در غمش افسانۀ آن انجمنم. سعدی (بدایع)
مُرَکَّب اَز: فرا + هم، گردآمده و به دست آمده. موجود: پیاده نباشم ز اسباب دانش گر اسباب دنیا فراهم ندارم. خاقانی. که هیچ آرزویی به عالم نبود که یک یک بر آن خوان فراهم نبود. نظامی. ، مجتمع. با هم. (آنندراج، : اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره بستستی. (کلیله و دمنه)، برچده زلفک فراهم او کرده صبر از دلم پراکنده. سوزنی. و بیشتر متمم صرفی مصادری چون: آمدن، آوردن، شدن، کردن باشد. رجوع به ترکیبات شود. - فراهم آمدن، گرد آمدن. انجمن شدن. اجتماع کردن. واهم آمدن. فاهم آمدن. جمع شدن. خلاف پراکندن. (یادداشت به خط مؤلف)، اجتماع. (منتهی الارب) : وحوش... روزی فراهم آمدند و به نزدیک شیر رفتند. (کلیله و دمنه)، مر بنات النعش را ماند سخن در طبع مرد از هوای مدح تو آید فراهم چون پرن. سوزنی. - ، ممکن شدن. (یادداشت به خط مؤلف)، به دست آمدن. حاصل آمدن: واجب است بر کافّۀ خدم و حشم که آنچه ایشان را فراهم آید ازنصیحت بازنمایند. (کلیله و دمنه)، آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ اسباب این مراد فراهم نیامده ست. خاقانی. و رجوع به فراهم شود. - فراهم آوردن، جمع کردن. گرد کردن: مقدمان هر صنف را فراهم آورد. (کلیله و دمنه)، جوجو به گدایی فراهم آورده ام. (گلستان)، به گدایی فراهم آوردن پس به شوخی و معصیت خوردن. سعدی (صاحبیه)، گوسفندان را فراهم آورد و به یک جا جمع کند و بعد از آن دو بهره گرداند. (ترجمه تاریخ قم)، - فراهم آورده، جمعآوری شده. - ، تألیف شده: این کتاب کلیله و دمنه فراهم آوردۀ علماو براهمه هند است. (کلیله و دمنه)، و رجوع به فراهم آوردن شود. - ، برهم نهاده. روی هم چیده: خشتی چند فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. (گلستان)، و رجوع به فراهم شود. - فراهم افتادن، پیش آمدن. دست دادن. به وقوع پیوستن: این وصلت اگر فراهم افتد هم قرعۀ کار بر غم افتد. نظامی. و رجوع به فراهم شود. - فراهم پیچیدن، فراهم کردن. جمع کردن. درهم پیچیدن: رحل و ثقل خویش فراهم پیچید و به بخارا رفت. (ترجمه تاریخ یمینی)، و رجوع به فراهم شود. - فراهم چیدن، بالا کشیدن. به سوی خود کشیدن. (یادداشت به خط مؤلف)، - دامن فراهم چیدن، خود را از کاری دور داشتن: دامن صحبت فراهم چینم و خاموشی گزینم. (گلستان)، و رجوع به دامن... شود. - فراهم شدن، اجتماع. گرد آمدن. انجمن شدن. (یادداشت به خط مؤلف) : کسانی که در پرده محرم شدند در آن داوری گه فراهم شدند. نظامی. بلندی نمودن در افکندگی فراهم شدن در پراکندگی. نظامی. به هر مدتی فیلسوفان روم فراهم شدندی ز هر مرز و بوم. نظامی. و رجوع به فراهم شود. - ، نظام یافتن. بسامان شدن. مرتب گشتن. مقابل درهم شدن: درهم شده ست کارم و در گیتی کار که دیده ای که فراهم شد. خاقانی. - فراهم کردن، گرد آوردن. جمع کردن: به پای دارد سنت ها را و فراهم کند آنچه پراکنده شده است از کار. (تاریخ بیهقی)، ده هزار سوار ترک و عرب و دیلم فراهم کرده. (ترجمه تاریخ یمینی)، گر آرایش نظم از او کم کنم به کم مایه بیتش فراهم کنم. نظامی. - فراهم گردیدن، جمع شدن. گرد آمدن. (یادداشت به خط مؤلف)، - فراهم گرفتن، جمع کردن. - دامن فراهم گرفتن، خود را کنار کشیدن: قوم محمودی... بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی)، و رجوع به فراهم و دامن... شود. - فراهم گشتن، گرد آمدن. جمع شدن. (یادداشت به خط مؤلف)، و رجوع به فراهم شدن شود. - فراهم نشستن، با هم نشستن. مجلس ساختن. انجمن کردن: فراهم نشینند تردامنان که این زهد خشک است و آن دام نان. سعدی (بوستان)، در همه شهر فراهم ننشست انجمنی که نه من در غمش افسانۀ آن انجمنم. سعدی (بدایع)
نام مادر فریدون است. (برهان). مادر فریدون فرخ بود که او را در بیشۀ مازندران پنهان کرده بود، چنانکه در تواریخ است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : فرانک بدش نام وفرخنده بود به مهر فریدون دل آگنده بود. فردوسی دختر دهقان برزین که زن بهرام گور بود. (ولف) : مهین دخت را نام ماه آفرید فرانک دگر بد، دگر شنبلید. فردوسی
نام مادر فریدون است. (برهان). مادر فریدون فرخ بود که او را در بیشۀ مازندران پنهان کرده بود، چنانکه در تواریخ است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : فرانک بدش نام وفرخنده بود به مهر فریدون دل آگنده بود. فردوسی دختر دهقان برزین که زن بهرام گور بود. (ولف) : مهین دخت را نام ماه آفرید فرانک دگر بد، دگر شنبلید. فردوسی
شهری است نزدیک به سبزوار هرات و از آنجاست ابونصر فراهی. طایفه ای از ملوک در آنجا حکمرانی کرده اند که با پادشاهان سیستان قرابت داشته اند. معین الدین (اسفزاری) نوشته است که در یک فرسنگی فراه کوهی است که آن را بارندک خوانند و در آن کوه طاقی سنگی است که همیشه از آنجا آب می چکد و مردم بدانجا به زیارت و طلب حاجت میروند و هر کس در پای این طاق سنگی دست به دعابردارد، اگر چکیدن آب افزود او کامروا خواهد شد و اگر قطع شد و از چکیدن ایستاد حاجت روا نمیگردد. وی اصراری در حقیقت داشتن این معنی کرده است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). در مآخذ جغرافیایی مانند معجم البلدان و حدود العالم نام این محل دیده نشد کوهی است در سیستان و نیز نام رودی است که از آن کوه جاری میگردد. (ناظم الاطباء)
شهری است نزدیک به سبزوار هرات و از آنجاست ابونصر فراهی. طایفه ای از ملوک در آنجا حکمرانی کرده اند که با پادشاهان سیستان قرابت داشته اند. معین الدین (اسفزاری) نوشته است که در یک فرسنگی فراه کوهی است که آن را بارندک خوانند و در آن کوه طاقی سنگی است که همیشه از آنجا آب می چکد و مردم بدانجا به زیارت و طلب حاجت میروند و هر کس در پای این طاق سنگی دست به دعابردارد، اگر چکیدن آب افزود او کامروا خواهد شد و اگر قطع شد و از چکیدن ایستاد حاجت روا نمیگردد. وی اصراری در حقیقت داشتن این معنی کرده است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). در مآخذ جغرافیایی مانند معجم البلدان و حدود العالم نام این محل دیده نشد کوهی است در سیستان و نیز نام رودی است که از آن کوه جاری میگردد. (ناظم الاطباء)
شأن. شوکت. شکوه مندی. زیبایی. (برهان). مأخوذ از فراهه عربی به معنی انبساط و شادمانی و شاد گردیدن. در فارسی ’فره’ و ’فر’ بدین معنی است. (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به فراهه شود
شأن. شوکت. شکوه مندی. زیبایی. (برهان). مأخوذ از فراهه عربی به معنی انبساط و شادمانی و شاد گردیدن. در فارسی ’فره’ و ’فر’ بدین معنی است. (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به فراهه شود
یک فرد قبیلۀفرانکها که اصلاً از قبایل ژرمن بودند و امپراطوری فرانکی را به وجود آوردند و در حدود قرن نهم میلادی بر سراسر فرانسه، آلمان و ایتالیای امروز فرمانروایی داشتند. (از فرهنگ وبستر) ، در یونان و کشورهای اسلامی این واژه به مردم اروپای غربی اطلاق میشود. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر). در زبان فارسی و متون متأخر آن ’فرانک’به صورت ’فرنگ’ و ’فرنگستان’ عنوان ممالک اروپای غربی است نه عنوان مردم آن. مردم اروپا را ایرانیان فرنگی میگویند. رجوع به فرنگ، فرنگستان و فرنگی شود
یک فرد قبیلۀفرانکها که اصلاً از قبایل ژرمن بودند و امپراطوری فرانکی را به وجود آوردند و در حدود قرن نهم میلادی بر سراسر فرانسه، آلمان و ایتالیای امروز فرمانروایی داشتند. (از فرهنگ وبستر) ، در یونان و کشورهای اسلامی این واژه به مردم اروپای غربی اطلاق میشود. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر). در زبان فارسی و متون متأخر آن ’فرانک’به صورت ’فرنگ’ و ’فرنگستان’ عنوان ممالک اروپای غربی است نه عنوان مردم آن. مردم اروپا را ایرانیان فرنگی میگویند. رجوع به فرنگ، فرنگستان و فرنگی شود
نام سکه ای است از ملک فرانسه. (آنندراج از مسافرت نامۀ شاه ایران). واحد پول در فرانسه، بلژیک و سویس. (از فرهنگ آکسفورد). مأخوذ از نام فرانکوروم رکس پادشاه فرانسویان است که برای نخستین بار سکه زد. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر)
نام سکه ای است از ملک فرانسه. (آنندراج از مسافرت نامۀ شاه ایران). واحد پول در فرانسه، بلژیک و سویس. (از فرهنگ آکسفورد). مأخوذ از نام فرانکوروم رکس پادشاه فرانسویان است که برای نخستین بار سکه زد. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر)
نوعی لباس زنانۀ بلند، نوعی روپوش بچگانه. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) ، شنل بلند رهبانان. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) (وبستر امریکایی) ، لباس کارگری گشاد و راحت. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) ، نیم تنه نظامی. (فرهنگ حییم) ، کت بلند سیاه رنگ مردانه ای که تا بالای زانو می آید و اکنون بیشتر به جای آن لباس دیگری پوشیده میشود که جامۀ صبح نام دارد. (از فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد). این لباس در قرن نوزدهم بسیار معمول بوده است. (از وبستر امریکایی)
نوعی لباس زنانۀ بلند، نوعی روپوش بچگانه. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) ، شنل بلند رهبانان. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) (وبستر امریکایی) ، لباس کارگری گشاد و راحت. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) ، نیم تنه نظامی. (فرهنگ حییم) ، کت بلند سیاه رنگ مردانه ای که تا بالای زانو می آید و اکنون بیشتر به جای آن لباس دیگری پوشیده میشود که جامۀ صبح نام دارد. (از فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد). این لباس در قرن نوزدهم بسیار معمول بوده است. (از وبستر امریکایی)