جدول جو
جدول جو

معنی فراسیاب - جستجوی لغت در جدول جو

فراسیاب(فَ)
افراس آب. حباب. شیشه مانندی که به سبب باریدن باران بر روی آب به هم میرسد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
فراسیاب(فَ)
افراسیاب که پادشاه ترکستان بوده. (برهان). افراسیاب پور پشنگ شاه ترکستان. (آنندراج) (انجمن آرا) :
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
گو دشمن اگر فراسیاب است
تنها زندش چو آفتاب است.
نظامی.
رجوع به افراسیاب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراسیاک
تصویر فراسیاک
(پسرانه)
افراسیاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افراسیاب
تصویر افراسیاب
(پسرانه)
به هراس افکننده، از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه تورانی، پسر پشنگ و نبیره تور پسر فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فاریاب
تصویر فاریاب
زمین زراعتی که آبیاری شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراسیون
تصویر فراسیون
گیاهی چندساله با ساقه های سفید پوشیده از کرک، برگ های بیضی شکل، گل های سفید یا بنفش و طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد و برای تقویت قلب و از بین بردن تب و ضدعفونی کردن مجاری تنفس به کار می رود، گندنای کوهی، فراشیون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازیاب
تصویر فرازیاب
آلت سنجش ارتفاع، میزان الارتفاع
فرهنگ فارسی عمید
دهی از دهستان کوهستان بخش مینودشت شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی خاور مینودشت واقع است، جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 630 تن جمعیت است، آب آنجا از چشمه سار و محصول عمده آن غلات، ابریشم و لبنیات است، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچۀ ابریشمی و چادرشب است، مزرعۀ یکه قوز جزء این ده است، زیارتگاهی دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)، رابینو فارسیان را جزو دهات کوهسار استراباد نام برده است، رجوع به مازندران و استراباد ترجمه وحید مازندرانی ص 172 شود
لغت نامه دهخدا
طایفۀ فارسیان که در حدود شاهرود و سنخاص متوقف میباشند و خط کردمحله شمال استراباد، قاتول، فندرسک، فارسیان، سنخاص و جنوب اسفراین محل سکونت آنهاست که در حدود شهرستانهای شاهرود و بجنورد امروزی است، رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 105 شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 36 هزارگزی جنوب باختری اهواز، کنار رود خانه کارون و 18 هزارگزی باختر راه آبادان به اهواز واقع است، دشتی گرمسیر و دارای 500 تن سکنه است، آب آنجا ازکارون بوسیلۀ موتور تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت است، راه آن در تابستان اتومبیل رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قراسیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قراسیه شود
لغت نامه دهخدا
کنت کورث مورخ معروف نام مردمی را که در ورای گنگ در هندوستان سکنی داشتند، چنین آورده است و گوید: پادشاه آنهاکه معاصر اسکندر بود اگرامس نام داشت، رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1812 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان طیبی گرم سیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. صنایع دستی آنان قالی، قالیچه، جوال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 31هزارگزی شمال جغتای و پنج هزارگزی شمال راه آهن. جلگه ومعتدل و دارای 910 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و زیره است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گیاهی است که به عربی صدف الارض گویند و در مؤید گوید: گندنای کوهی است و درکتب طبی نیز چنین است. (آنندراج). نام گندنای کوهی باشد و آن را به تازی حشیشهالکلب و صوف الارض و سندیان الارض خوانند. چون با نمک بر گزیدگی سگ دیوانه (هار) ضماد کنند نافع باشد. و فراسین هم گفته اند و در فرهنگ سروری با شین و بر وزن تراویدن نوشته اند. (برهان). ارجانی گوید: فراسیون گرم است در دو درجه و خشک است در سه درجه. سده های جگر و سپرز را بگشاید و بیماری یرقان را منفعت کند و درد گوش کهنه را تسکین دهد. بدل او در ادویه هم سنگ او سنبل است و ثلثان او اسارون. و تخم معصفر نیم جزو او. (ترجمه صیدنه). فدیه البحراست. (فهرست مخزن الادویه). نباتی است مابین شجر و گیاه و شاخهای بسیار از یک اصل میروید و مربع و با اندک زغب و مایل به سفیدی و برگش به قدر انگشت مهین و مایل به استداره و چین دار و باخشونت و تلخ و تخمش محیط ساق او و بعضی گلش مایل به زردی و بعضی مایل به ازرقی. منبتش خرابها و کوهها و در آخر ثور و اوایل جوزا گل کند و قوتش تا شش سال باقی است. به غایت منقی سینه و شش باشد. از لزوجات و مدر حیض و بول و شیر و عروق و محلل ریاح غلیظ و بلغم غلیظ و با قوت تریاقیه و جالی اعضای باطنی و ظاهری و مقوی آن و مخرج جنین ومشیمه و امثال آن. طبیخ او با شکر و انجیر و عسل و ایرسا، جهت ربو و سرفۀ کهنه و ضیق النفس، و با شربت بنفشه جهت قرحۀ ریه و التیام جراحت آن بی عدیل است. با روغن زیتون و روغن گل جهت درد امعاء و با ادویه مناسب جهت سپرز و پهلو و تهی گاه و سنگ مثانه و خائیدن و بلع کردن آب او جهت قلاع و درد معده مفید باشد. ضماد او جهت جراحات کهنه و داخس و بردن گوشت فاسد زخمها و تحلیل خنازیر و نضج دمل و گشودن آن نافع... و مضر مثانه و گرده به حدی که اکثار او موجب ادرار خون شود و مصلحش کتیرا و عسل و سنبل و نزد بعضی رازیانه پادزهر ضرر اوست و مقوی فعل آن است. قدر شربتش تا سه درهم و بدلش در امراض سینه پرسیاوشان است دو وزن او، و در تحلیل ریاح اسارون و در اسهال لزوجات افتیمون و انیسون است و چون زمین را مغاک کرده به آتش گرم کنند و آتش را برداشته، فراسیون را در او فرش نموده علیلی را که از برودت و ریاح زمین گیر شده باشد بر روی آن بخوابانند و از فراسیون بر آن لحاف کرده پس بپوشانند تا گرمی مغاک بر طرف شود در رفع امراض آن شخص مجرب دانسته اند. و چون در آب انگور فراسیون ریخته سه ماه بگذارند و بعد از آن صاف کنند، شراب مذکور در رفعاورام باطنی و امراض سینه و دفع فضلات و مواد بادره به غایت نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن صص 172-173)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به یونانی کراث است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
یسوعی و نویسندۀ اسپانیایی. او راست مجموعه ای در بذله گویی. متولد 1601 میلادی و متوفی در 1658 م
لغت نامه دهخدا
اسم یونانی جوز است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آسیاکده. مرحی. مطحن. آسکده. و موضعی است که آسیای آبی (و مطلق آسیا) در آن بنا کرده اند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کیا...، نام یکی از ملوک مازندران در عصر آل باوند و از بستگان آنان. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 337 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کنایه از هموار به راه رونده است چه آب بمعنی راه رو هموار است. (هفت قلزم) (برهان) ، جمع واژۀ فرط، اسب تیزگذارنده از اسبان و اسب شتاب رو و پشته و بلندی. (منتهی الارب) (آنندراج). افرط. (منتهی الارب).
- افراطالصباح، اوائل صبح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان سارال بخش دیواندره از شهرستان سنندج. محلی کوهستانی و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و در تابستان از حسین آباد ممکن است اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آل...، نام سلسله ای از فرمانروایان ترک که به نامهای آل خاقان وخانیه و افراسیابیه نیز خوانده میشوند. این سلسله در شرق جیحون یعنی بخارا، و کاشغر و مغولستان شرقی درحدود سال 320- 560 هجری قمری امارت داشتند. و رجوع به آل افراسیاب و خاقانیان در همین لغت نامه و لباب الالباب و چهارمقاله و تاریخ بیهقی و تعلیقات آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام پادشاه ترکستان است. (برهان) (هفت قلزم). پادشاهی عظیم الشأن از پادشاهان توران که بغایت شجاع و بهادر بود. (غیاث اللغات) (آنندراج). پادشاه ترکستان زمین که بعد کشتن نوذر پادشاه ایران زمین، دوازده سال در ولایت ایران پادشاهی کرد و پس طهماسب، شاه ایران زمین افراسیاب را بصلح یک تیر پرتاب آرشی از ولایت ایران بیرون کرده، باز ترکستان فرستاد. و همو سیاوش بن کیکاوس شاه را که بدو پیوسته بود، کشت. کیخسروبن سیاوش نبسه دخترین او بود. بدان انتقام او را زنده گرفت و علف تیغ گردانیده، و میان کیخسرو و افراسیاب چهل سال جنگ بود، پدر او بشنگل بن زادشم بن تور نام داشت و افراسیاب جادو بود. (شرفنامۀ منیری). نام پادشاهی است مشهور از ترکستان که همواره بواسطۀ خون توربن فریدون با پادشاه معاصر خود کیقباد و کیکاوس و کیخسرو منازعه و محاربه داشته وغالب و مغلوب می شدند. آخر بدست کیخسرو که دخترزادۀاو بود و پسر سیاوش، کشته شد. (انجمن آرای ناصری).
ابن البلخی نسب افراسیاب را چنین آورده: افراسیاب بن فاشن بن راه ارمن بن بورک بن ساتیاب بن بورشسب بن تورج بن توربن فریدون. (فارسنامۀ ابن البلخی). بهرحال افراسیاب یکی از بزرگترین و شجاعترین پادشاهان داستانی توران قدیم است که طبق داستانهای باستانی ایران وی نوۀ تور یکی از سه فرزند فریدون و نام پدرش پشنگ است. منوچهر نوۀ فریدون بمنظور انتقام خون پدرش با افراسیاب جنگید و سرانجام پیروز گردید و بموجب پیمانی صلح کردند و طبق همان عهدنامه نهر جیحون خط مرزی توران و ایران قرار گرفت. بعد از آن افراسیاب در زمان نوذر پسر منوچهر به ایران لشکر کشید و نوذر را بقتل رسانید و سرزمین ایران را حدود ده سال در تصرف گرفت ولی بر اثر ظلم و تباهی، ایرانیان بسرکردگی قهرمانان خود قارن وکشواد قیام کردند و افراسیاب را از ایران بیرون راندند و دو شاهزادۀ ایرانی را بنامهای زاب و گرشاسب مشترکاً پادشاه ایران کردند و اینان آخرین پادشاه از سلسلۀ پیشدادیان ایران باستان بودند و پس از انقراض این سلسله، سلاطین کیانی بحکومت رسیدند. و در زمان دومین پادشاه کیانیان باز افراسیاب آغاز به دست اندازی بسرزمین ایران کرد. در این عصر بزرگترین پهلوان مشهور رستم زال با لشکریان ایران به توران حمله کرد و افراسیاب را تا ساحل جیحون دنبال نمود و به توران بازراند. پس از چندی سودابه زن کیکاوس و نامادری سیاوش، این شاهزاده را که بخواستۀ او تن درنداده بود، متهم ساخت و او هم رنجیده از ایران به توران رفت و به افراسیاب پناهنده شده و مورد احترام او قرار گرفت. دختر افراسیاب را بزنی گرفت و تقرب او به افراسیاب موجب حسادت اطرافیان بخصوص گرسیوز برادر افراسیاب گردید و بر اثر بدگوئیهای آنان افراسیاب نسبت به سیاوش بدگمان شد و بدست گرسیوز ببدترین وضعی او را اعدام کرد. و از این رو دوباره آتش خصومت میان ایران و توران زبانه گرفت و جنگهای طولانی روی داد که اساس داستانها گردید و مبارزهای باستانی و قهرمانان بزرگ سپاه ایران زمین مانند رستم، گودرز، طوس، گیو و دیگران سالهای فراوان با تورانیان زد و خورد کردند و سرانجام کیکاوس در زمان حیات از سلطنت کناره گیری کرد و کیخسرو پسرسیاوش نوۀ خود را بپادشاهی برگزید و این شاه جوان براهنمائی و بکمک رستم و دیگر قهرمانان ایران با سپاهیان بیشمار به توران بخونخواهی پدر حمله برد و تمام این سرزمین را زیر و رو کرد و افراسیاب را طاقت نماند و فرار نمود ولی جان به درنبرد و دستگیر گردید و بقتل رسید. قسمت بیشتر اشعار برگزیدۀ شاهنامۀ فردوسی درباره جنگهای ایرانیان با افراسیاب و تورانیان است. اگر بخواهیم نوشتۀ مورخان یونانی را با داستان های ملی ایران تطبیق دهیم، می توان سیروس تاریخی را همان کیخسرو داستانی دانست و افراسیاب را با آستیاژ تطبیق نمود. (از قاموس الاعلام ترکی). بلعمی ضمن اخبار ملوک عجم در زمان سلیمان داستان برخوردها و رزمهای داستانی ایران و توران را بیان میدارد و میگوید: از پس کیقباد پسرش بود کیکاوس و ملک عجم همه او داشت و حد مشرق از سوی ترکستان افراسیاب داشت و هرچه از پی آن بود همه تا ناحیت حجاز و سبا و یمن و حد مغرب سلیمان را بود. نشستگاه کیکاوس بلخ بود و میان او و ترک حد جیحون بود. او را سپاه سالاری بود نام او رستم بن دستان. این رستم بزرگ بود و بجهان اندر از او بزرگتر نبود و مردانه تر و مهتر سگستان بود از دست ملوک عجم.
کیکاوس را پسری آمد، سیاوخش نام کردش و بهمه جهان از او نیکوتر نبود. او را به رستم داد تا به سگستان برد و ادبها و هنرها آموخت و چون بیست ساله شد، باز پدر آمد. و چون جامه های ملوکانه اندرپوشید و بسلام پدر شد، زن کیکاوس دختر افراسیاب بر وی عاشق شد و او رابر خویشتن خواند و سیاوخش فرمان او نکرد و گفت پدر را بی وفائی نکنم. این همه حیلتها کرد، سود نداشت. پس دل پدر بدو تباه کرد و دروغها گفت بر او و پدر خواست که او را بکشد. ولی بخواهش رستم سپاهسالاری لشکر ایران در جنگ با افراسیاب به سیاوخش داد تا حرب کند یاخواسته بستاند و کار مرین جنگ بصلح کشید و سیاوخش نامه کرد سوی پدر که صلح کردم. پدرش نوشت من صلح نخواستم و سیاوخش گفت من عهد نشکنم و چون نیارست پیش پدرباز شدن، از افراسیاب زینهار خواست، اجابت شد. با خاصگان خویش سوی افراسیاب شد و همه لشکریان سوی پدر او باز شدند و افراسیاب او را نیکو داشت و دختر خود بدو داد ولی چون ادب و چابکی او را بدید بترسید و سرهنگان بدش همی بگفتند و او را همی ترسانیدند. پس افراسیاب بفرمود تا بکشتندش. و دخترش را که از سیاوخش باردار بود بفرمود تا کودک بیفکند. یکی از سرهنگان که نامش پیران ویگان بود او را ملامت و از کیکاوس و رستم بترساند و گفت این دختر را بمن ده تا اگر او را پسری آید به کیکاوس فرستم تا او را خشم کم شود. سرانجام آن دختر پسری آورد و او را کیخسرو نام کردند و پنهان داشتند تا بجای مردان رسید و چون خبر به کیکاوس رسید، گیوبن گودرز را در طلب کیخسرو بشهر افراسیاب فرستاد و مدتها ببود تا او را بیافت و بنزدیک کیکاوس برد. کیکاوس چون کیخسرو را بدید شاد شد و رستم را با طوس و سپاهی بسیار بیرون کرد و گفت به ترکستان شوید وکین سیاوخش بخواهید. پس رستم با این لشکر به ترکستان شدند و افراسیاب را هزیمت کرد و ترکستان را غارت کرد و چندان خلق را بکشت و خلق بسیار اسیر بگرفتند و بنزدیک کیکاوس آوردند. (از ترجمه تاریخ طبری ص 595 ببعد). و رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی و حبیب السیر وفهرست آن و خرده اوستا ص 176 و شاهنامۀ فردوسی و فرهنگ ایران باستان صص 256- 326 و تاریخ سیستان و مجمل التواریخ والقصص و فهرست آن شود:
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب.
فردوسی.
گر بملک افراسیاب آمد عدو
شاه کیخسرومکان باد از ظفر.
خاقانی.
من رستم کمانکشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
خاقانی.
زیبد منیژه خادمۀ بانوان چنانک
افراسیاب نیزه کش اخستان اوست.
خاقانی.
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را.
سعدی.
گر او پیشدستی کند غم مدار
ور افراسیابست مغزش برآر.
سعدی.
- افراسیاب شب، کنایه ازظلمت و تاریکی آن:
کیخسرو جهان که ز بأس حسام او
هردم ز خواب برجهد افراسیاب شب.
سراجی (از لباب الالباب ص 325)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نسبت است به افراسیاب، سرگین کنانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فریقه خورانیدن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، باز و فرود آمدن بعض از شیر ناقه، بچراگاه گذاشتن قوم شتران بی بار و بچه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یونانی تازی گشته گند نای کوهی گیاهی است از تیره نعناعیان که پوشیده از کرکهای پنبه یی مایل به سفید و ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است که در اماکن مخروب و کنار جاده ها و نقاط بایر غالب نواحی اروپا و شمال افریقا و جزایر قناری در آسیا (از جمله ایران) می روید. ساقه اش راست و منشعب و مایل به سفید و پوشیده از کرکهای پنبه یی و برگهای آن متقابل و ساده و بیضوی است. گلهایش سفید رنگ و به طور مجتمع در کنار برگهای انتهایی قرار دارند. از برگها و همچنین سرشاخه های گلدار آن استفاده دارویی بعمل می آید و در ترکیب شیمیایی آن تانن و مواد چرب و مواد صمغی و یک ماده تلخ به نام ماروبی ئین موجود است. از این گیاه در طبابت به عنوان خلط آور و مقوی قلب و تب بر و اشتها آور و تقویت عمومی و ازدیاد ترشح صفرا و ضد عفونی کننده مجاری تنفسی استفاده می کنند و نیز در معالجه تب نوبه از آن استفاده می شود اسانس گیاه مزبور را جهت معطر کردن آبجو ولیکورهای مختلف به کار می برند حشیشه الکلب فراسیون ابیض گندنای کوهی شافار. یا فراسیون ابیض. فراسیون
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فارسیه، پارسیان نوشته های پارسی مونث فارسی زن فارسی، کلمه پارسی، جمع فارسیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسیات
تصویر راسیات
جمع راسیه، ایستاها کوه های استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراسیا
تصویر جراسیا
آلبالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراسیا
تصویر سراسیا
آلبالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراشیات
تصویر فراشیات
تیره فراستگان پروانگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاسیاء
تصویر فاسیاء
فاسیه: خبز دوک ساس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیاب
تصویر فرازیاب
آلتیمتر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراستاد
تصویر فراستاد
فوق تخصص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرایاز
تصویر فرایاز
متصاعد، متعالی، صعودی
فرهنگ واژه فارسی سره