جدول جو
جدول جو

معنی فرازین - جستجوی لغت در جدول جو

فرازین
(فَ)
جمع واژۀ فرزان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فرازین
(فَ)
بالایی. فرازی. اعلی. ضدفرودین. (از آنندراج). رجوع به فراز و فرازی شود
لغت نامه دهخدا
فرازین
جمع فرزین، از ریشه پارسی فرزین ها
تصویری از فرازین
تصویر فرازین
فرهنگ لغت هوشیار
فرازین
ارشد
تصویری از فرازین
تصویر فرازین
فرهنگ واژه فارسی سره
فرازین
بالایی، فوقانی
متضاد: فرودین
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرایین
تصویر فرایین
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، از بزرگان و مشاوران دربار قباد پادشاه ساسانی، نام یکی از پادشاهان ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
(پسرانه)
عالم، وزیر دربار، وزیر در بازی شطرنج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فراهین
تصویر فراهین
(پسرانه)
فرایین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازان
تصویر فرازان
(پسرانه)
مرکب از فراز (جای بلند) + ان (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
افراشتن، گشودن، باز کردن، بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرامین
تصویر فرامین
فرمان ها، امرها، دستورها، رل ها، جمع واژۀ فرمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
در ورزش شطرنج مهرۀ وزیر، برای مثال شاه مخوانش که کج روی ست چو فرزین / هرکه در این عرصه نیست مات محمد (جامی - ۶۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
دزی در لغتنامۀ خود برای شاهد استعمال این کلمه عبارت ذیل را از الف لیله و لیله چاپ پرسلا ج 12 ص 123 سطر 1 و 2 آورده است: فدخل الی مقصوره من مقاصیر الحمام و رمی فیها طرازین و زینها من الجانبین: ثم انه صورالطرازین صوره مارات العیون احسن منها و هی صوره لاروح فیهاو هی صوره ماریه بنت ملک بغداد ثم ان ّالفقیر لما تم الصوره، مضی الی حال سبیله. پس از نقل عبارت فوق گوید: معنی کلمه مزبور را ندانستم. (دزی ج 2 ص 35)
لغت نامه دهخدا
(فِرْ رَ)
یکی از نواحی کرمان است. (معجم البلدان). موضعی است از نواحی کرمان و از قرای خنّاب. (تاج العروس). رجوع به فریزن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کرزین. بمعنی تبر یا تبر بزرگ و فی حدیث ام سلمه ما صدقت بموت النبی صلی اﷲ علیه و سلم حتی سمعت دفع الکرازین، ای وقعها فی حفرقبره. (از منتهی الارب) ، جمع واژۀ کرزن. یا کرزن. (اقرب الموارد). رجوع به کرزن و کرزین شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ گِ رِ تَ)
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن:
ز گرد سواران و از یوز و باز
فرازیدن نیزه های دراز.
فردوسی.
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز.
منوچهری.
- برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
- سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن:
روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز.
منوچهری (دیوان ص 44).
می و قمار و لواطه به طریق سه امام
مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام یک ایرانی معروف در زمان قباد. (لغات شاهنامۀ شفق ص 202). نام یکی از اعیان ایران که با قباد فیروز معاصر بود. (ولف) :
گوا کرد زرمهر و خراد را
فراهین و بندوی و بهزاد را.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
یکی از پادشاهان ایران قدیم که او را گراز نیز گفتندی. (ولف) :
فرائین چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی که آمدش یاد.
فردوسی.
در مأخذ دیگری نام وی دیده نشد
نام یکی از اعیان ایران که با قباد فیروز معاصر بود. (ولف) :
گوا کرد زرمهر و خرداد را
فرائین و بندوی و بهزاد را.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جمع واژۀ فرمان. این تصرف فارسی زبانان عربی دان است که جمع لفظ فارسی به طور عربی آورده اند. (آنندراج). جمع واژۀ فرمان فارسی است. (از اقرب الموارد). رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گفتار و سخن آسمانی، چه فراتین نواد بمعنی آسمانی زبان است. به لغت زند و اوستا نوادر زبان را گویند. (برهان). و تبدیل فرازین است که از دساتیر نقل شده است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وزیر شاه در شطرنج. (آنندراج). فرزان. فرزی. مهرۀ وزیر در صفحۀ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد به کار رفته است:
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ اسب و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
بسا بیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.
ناصرخسرو.
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین.
ابوالفرج رونی.
بی شه، اسب و پیل و فرزین هیچ نیست
شاه ما را به بقای شاه باد.
سنایی.
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه ای.
سنایی.
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
رخ راست میرود ز چه در گوشه ای بماند
فرزین کجرو از چه به صدر اندرون نشست.
جمال الدین عبدالرزاق.
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چون که به پایان رسد هفت بیابان او.
خاقانی.
آسمان نطع مرادم برفشاند
نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ.
خاقانی.
فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست
بیدق رموز تازی و معنی پهلوی.
خاقانی.
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.
نظامی.
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد؟
عطار.
مست را بین زان شراب پرشگفت
همچو فرزین مست و کژ رفتن گرفت.
مولوی.
هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی. (گلستان).
میان عرصۀ شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین.
سعدی.
تو دانی که فرزین این رقعه ای
نصیحت گر شاه این بقعه ای.
سعدی.
وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی
به راستی که نیم کژطریق چون فرزین.
ابن یمین.
- فرزین بند، آن است که فرزین به تقویت پیاده که پس او باشد مهرۀ حریف را پیش آمدن ندهد چرا که اگر مهرۀ حریف پیاده ای را کشد فرزین انتقام او خواهد گرفت. (غیاث) :
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه برشوم به کمند.
نظامی.
لعب معکوس است و فرزین بند سخت
حیله کم کن کار اقبال است و بخت.
مولوی.
- فرزین رفتار، کنایه از کجروان و مستان است. (انجمن آرای ناصری). کجرو. کجرفتار.
- فرزین نهاد، کج نهاد. (غیاث).
- فرزین نهادن، اظهار غلبه در شطرنج. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بلندی. سربالائی:
بدو گفت کای ریمن پرفریب
مگر کز فرازی ندیدی نشیب.
فردوسی.
باز باید شدن از شر به سوی خیر به طبع
کز فرازی سوی پستی چو به طبع آمده باز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 202).
رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران ساوه که در 32000گزی جنوب خاوری نوبران و 5000 گزی راه عمومی واقع است، محلی است کوهستانی، سردسیر و سکنۀ آن 214 تن است که شیعی مذهبند و به فارسی و ترکی سخن میگویند، آب آن از رود خانه مزدقان تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن، بادام، انگور، گردو و پنبه است، شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه و جاجیم بافی میباشد، راه آن مالرو است و معادن نمک نزدیک این ده وجود دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرازی
تصویر فرازی
بلندی سربالایی
فرهنگ لغت هوشیار
مهره ای از شطرنج که به منزله وزیر است، چوبی دراز که در طویله ها نصب کنند و زین و یراق اسب را بالای آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرامین
تصویر فرامین
جمع فرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
بلند ساختن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرامین
تصویر فرامین
((فَ))
جمع فرمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
((فَ دَ))
افراشتن، آراستن، گشودن، بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازی
تصویر فرازی
((فَ))
بلندی، سربالایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
((فَ رْ))
مهره وزیر در بازی شطرنج، فرزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرامین
تصویر فرامین
فرمان ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرایزن
تصویر فرایزن
شورای عالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آغازین
تصویر آغازین
اوریجینال، مقدماتی، اصلی، ابتدایی، اولین
فرهنگ واژه فارسی سره
چشمه و مرتعی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی