جدول جو
جدول جو

معنی فرازمان - جستجوی لغت در جدول جو

فرازمان
(پسرانه)
حکم و فرمان
تصویری از فرازمان
تصویر فرازمان
فرهنگ نامهای ایرانی
فرازمان
(فَ)
حکم و فرمان. (برهان). حکم و فرمان عالی. (آنندراج). برساختۀ دساتیر و تصرفی در لغت ’فرمان’ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرمان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرازان
تصویر فرازان
(پسرانه)
مرکب از فراز (جای بلند) + ان (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فخرالزمان
تصویر فخرالزمان
(دخترانه)
شخص برجسته، گزیده که مایه مباهات در زمان خود است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازیاب
تصویر فرازیاب
آلت سنجش ارتفاع، میزان الارتفاع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
افراشتن، گشودن، باز کردن، بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در زمان
تصویر در زمان
درحال، فی الفور
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
در حال افراختن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آهن پارۀ درازی را گویند که بر دنبالۀ تیغۀ کارد و شمشیر و خنجر و امثال آن باشد که بدرون دسته و قبضه فروکنند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : قبیعه، برازبان شمشیر. (مهذب الاسماء). برازوان. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ را)
نام فرقه ای است از صوفیان بر طریقت ابوسعید خراز. نام دیگر این فرقه، خرازیه است. (کشف المحجوب هجویری)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آوندی مانند نمکدان. چوب و مانند آن که در آن حوایج دیگ بدارند. بتازیش مفرحه خوانند. (آنندراج). به ازاء موقوف آوندی مانند نمکدان. چوب و غیر آن که در آن حوائج دیگ بدارند. بتازیش مفرحه خوانند کذا فی القنیه. (مؤید)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
غلاف میزان. معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). ترازودان
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام مرض اسهال است. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مطابق روایت مورخ گمنامی آگاتاثر پاکارد فارازیان یکی از اعقاب آرمانیاک و والی بزرگ شهر مردزان در حوالی ارمنستان بوده و در دوره ای همزمان با ارشک بزرگ، پایه گذار سلسلۀ اشکانی میزیسته و به اطاعت او درآمده و سپس از طرف ارشک به فرماندهی سواره نظام منصوب شده است، رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2594 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
پیش آمدن:
برخیز و فراآی و قدح پر کن و پیش آر
زآن باده که تابنده شود زو شب تاری.
فرخی.
رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 31هزارگزی شمال جغتای و پنج هزارگزی شمال راه آهن. جلگه ومعتدل و دارای 910 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و زیره است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ گِ رِ تَ)
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن:
ز گرد سواران و از یوز و باز
فرازیدن نیزه های دراز.
فردوسی.
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز.
منوچهری.
- برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
- سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن:
روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی
کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز.
منوچهری (دیوان ص 44).
می و قمار و لواطه به طریق سه امام
مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ)
نزدیک شدن: تا زنده باشی کس فراز تو نیارد آمد. (مجمل التواریخ و القصص).
از درخت باردارش بازنشناسی ز دور
چون فرازآیی بدو در زیر برگش بار نیست.
ناصرخسرو.
فرازآمد به گرد بارگه تنگ
به تندی کرد سوی خسرو آهنگ.
نظامی.
، رسیدن:
دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی.
مار را چون اجل فرازآید
به سر راه خلقش آز آید.
سنایی.
چو سقراط را رفتن آمد فراز
دواسبه به پیش اجل رفت باز.
نظامی.
که هنگام کوچ آمد اینک فراز
به جای دگر میکنم ترکتاز.
نظامی.
، پیش آمدن: آخر ملک کشمیر به صلح فرازآمد. (مجمل التواریخ و القصص) ، پدید آمدن:
فرازآیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
، وارد شدن: روا نبود که فرزند رسول فراز آید وبرنخیزی. (تذکرهالاولیاء).
، بالا آمدن:
نگونسار گشتی به چاه دراز
که هرگز از او برنیایی فراز.
اسدی.
، به هم آمدن. بسته شدن:
دوش نامد چشمم از فکرت فراز
تا چه میخواهد ز من جافی زمن.
ناصرخسرو.
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فرازآید.
فرخی.
، بازآمدن:
به خسته درنگری صحتش فرازآید
به مرده برگذری زندگی ز سر گیرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام دهستان حومه بخش برازجان شهرستان بوشهر. این دهستان از هفت آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12200 تن است و قراء مهم آن عبارتند از: ده قائد، راهدار، بنه جابری، بارگاهی. راه شوسۀ شیراز بوشهر از وسط دهستان میگذرد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7)
قصبۀ مرکز بخش برازجان شهرستان بوشهر در 105 کیلومتری جنوب باختر کازرون و 67 کیلومتری شمال خاوری بوشهر کنار شوسۀ شیراز بوشهر واقع و یکی از قصبات مهم شهرستان بوشهر است. سکنۀ آن 9866 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(فَ دُمْ بَ)
از دیه های وازکرود قم. (ترجمه تاریخ قم ص 137). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن یافت نشد
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بالای شهرستان نهاوند که دارای 500 تن سکنه است، آب آن از رود خانه گاماسیاب و محصول عمده اش غله، توتون و حبوب است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
بلند ساختن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترایمان
تصویر ترایمان
نام مرض اسهال می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آهن پاره درازی که بردنباله تیغه کارد و شمشیر و خنجر و امثال آن باشد که بدرون دسته و قبضه فرو کنند
فرهنگ لغت هوشیار
آهن پاره درازی که بردنباله تیغه کارد و شمشیر و خنجر و امثال آن باشد که بدرون دسته و قبضه فرو کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در زمان
تصویر در زمان
در حال فورا فی لافور. رشته و ریسمان تافته که در سوزن کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراآمدن
تصویر فراآمدن
پیش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
((فَ دَ))
افراشتن، آراستن، گشودن، بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کر زمان
تصویر کر زمان
((کَ))
آسمان، عرش، سپهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرانمون
تصویر فرانمون
شرح، روشن گری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراخوان
تصویر فراخوان
احضار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرارسان
تصویر فرارسان
مبلغ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرازمند
تصویر فرازمند
بلند مرتبه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرازیاب
تصویر فرازیاب
آلتیمتر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراسازمان
تصویر فراسازمان
اداره کل
فرهنگ واژه فارسی سره