بالا، بلندی، مقابل نشیب، سربالایی، برای مثال آرزومند کعبه را شرط ا ست / که تحمل کند نشیب و فراز (سعدی۲ - ۴۵۸) جمع، فراهم، کنار، نزدیک، بن مضارع فراختن و فراشتن و فرازیدن، نزد، پیش، مقابل بسته، باز، مقابل گشوده، بسته، دیده برای مثال ز عیب دگران کن فراز / صورت خود بین و در او عیب ساز (نظامی۱ - ۶۵) در معانی پیشین از اضداد است جمله، عبارت، کلام فراز آوردن: فراهم آوردن، گرد کردن، پیش آوردن، برای مثال نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز / می خوش بوی فراز آور و بربط بنواز (منوچهری - ۵۱) فراز آمدن: رسیدن، نزدیک شدن، پیش آمدن، بازآمدن، پدید شدن، برای مثال به خسته درگذری صحّتش فراز آید / به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)
بالا، بلندی، مقابلِ نشیب، سربالایی، برای مِثال آرزومند کعبه را شرط ا ست / که تحمل کند نشیب و فراز (سعدی۲ - ۴۵۸) جمع، فراهم، کنار، نزدیک، بن مضارع فراختن و فراشتن و فرازیدن، نزد، پیش، مقابلِ بسته، باز، مقابلِ گشوده، بسته، دیده برای مِثال ز عیب دگران کن فراز / صورت خود بین و در او عیب ساز (نظامی۱ - ۶۵) در معانی پیشین از اضداد است جمله، عبارت، کلام فراز آوردن: فراهم آوردن، گرد کردن، پیش آوردن، برای مِثال نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز / می خوش بوی فراز آور و بربط بنواز (منوچهری - ۵۱) فراز آمدن: رسیدن، نزدیک شدن، پیش آمدن، بازآمدن، پدید شدن، برای مِثال به خسته درگذری صحّتش فراز آید / به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)
بلندی. سربالائی: بدو گفت کای ریمن پرفریب مگر کز فرازی ندیدی نشیب. فردوسی. باز باید شدن از شر به سوی خیر به طبع کز فرازی سوی پستی چو به طبع آمده باز. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 202). رجوع به فراز شود
بلندی. سربالائی: بدو گفت کای ریمن پرفریب مگر کز فرازی ندیدی نشیب. فردوسی. باز باید شدن از شر به سوی خیر به طبع کز فرازی سوی پستی چو به طبع آمده باز. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 202). رجوع به فراز شود
جدایی. دوری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از یکدیگر جدا شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). از هم جدا شدن. به فتح هم آمده است: هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 78/18). (اقرب الموارد). مقابل وصال: به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا. آغاجی. با وصال تو بودمی ایمن در فراقم بمانده چون برخنج. آغاجی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت گبست. اورمزدی. دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق بریان و سل پوده کباب. طیان. ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق. منوچهری. که آید پس هر نشیبی فرازی که باشد پس هر فراقی وصالی. ابوالفرج رونی. لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه). بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟ دل را قیامت آمد، شادان چگونه باشد؟ خاقانی. این توانید که مادر به فراق پسر است پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید. خاقانی. در پای فراق تو شوم کشته چون وصل تو دسترس نمی آید. عطار. کار یعقوب است از سوز فراق دیده ای را بیت الاحزان باختن. عطار (دیوان ص 482). تا توانی پا منه اندر فراق ابغض الاشیاء عندی الطلاق. مولوی. دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار. سعدی (گلستان). گفت هذا فراق یا موسی چون تویی بی وفاق یا موسی. اوحدی. شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت. حافظ. زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق. حافظ. روزی که در فراق جمال تو بوده ام گریان در اشتیاق وصال توبوده ام. جغتایی. ، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه مقام غیبت را گویند که از وحدت محجوب باشد که اگر یک لمحه عاشق از معشوق خود جداشود آن فراق صدساله بود. و نیز فراق، غیبت را گوینداز مقام وحدت یعنی بیرون آمدن سالک از وطن اصلی که عالم بطون است به عالم ظهور و از عالم ظهور به عالم بطون وصال است و این وصال جز از راه مرگ صوری حاصل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی) : فراق روی تو بسیار شد چه چاره کنم مگر لباس حیاتی که هست پاره کنم. امیرحسن (از آنندراج از بهارعجم)
جدایی. دوری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از یکدیگر جدا شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). از هم جدا شدن. به فتح هم آمده است: هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 78/18). (اقرب الموارد). مقابل وصال: به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا. آغاجی. با وصال تو بودمی ایمن در فراقم بمانده چون برخنج. آغاجی. روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد از آن دهانت گبست. اورمزدی. دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق بریان و سل پوده کباب. طیان. ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق. منوچهری. که آید پس هر نشیبی فرازی که باشد پس هر فراقی وصالی. ابوالفرج رونی. لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه). بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟ دل را قیامت آمد، شادان چگونه باشد؟ خاقانی. این توانید که مادر به فراق پسر است پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید. خاقانی. در پای فراق تو شوم کشته چون وصل تو دسترس نمی آید. عطار. کار یعقوب است از سوز فراق دیده ای را بیت الاحزان باختن. عطار (دیوان ص 482). تا توانی پا منه اندر فراق ابغض الاشیاء عندی الطلاق. مولوی. دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار. سعدی (گلستان). گفت هذا فراق یا موسی چون تویی بی وفاق یا موسی. اوحدی. شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت. حافظ. زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق. حافظ. روزی که در فراق جمال تو بوده ام گریان در اشتیاق وصال توبوده ام. جغتایی. ، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه مقام غیبت را گویند که از وحدت محجوب باشد که اگر یک لمحه عاشق از معشوق خود جداشود آن فراق صدساله بود. و نیز فراق، غیبت را گوینداز مقام وحدت یعنی بیرون آمدن سالک از وطن اصلی که عالم بطون است به عالم ظهور و از عالم ظهور به عالم بطون وصال است و این وصال جز از راه مرگ صوری حاصل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی) : فراق روی تو بسیار شد چه چاره کنم مگر لباس حیاتی که هست پاره کنم. امیرحسن (از آنندراج از بهارعجم)
رسانندۀ روزی. (از اقرب الموارد). پیدا کننده روزی و دهنده آن. (آنندراج). روزی دهنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : و همه به وحدانیّت خالق و رازق خویش معترف میباشند. (کلیله و دمنه). پس معانی همچو اعیان خلقهاست رازق خلق معانی هم خداست. مولوی. ، از نامهای الهی. (ناظم الاطباء)
رسانندۀ روزی. (از اقرب الموارد). پیدا کننده روزی و دهنده آن. (آنندراج). روزی دهنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : و همه به وحدانیّت خالق و رازق خویش معترف میباشند. (کلیله و دمنه). پس معانی همچو اعیان خلقهاست رازق خلق معانی هم خداست. مولوی. ، از نامهای الهی. (ناظم الاطباء)
پروانک که جانوری است بانگ کنان پیش شیر رود. (آنندراج). معرب پروانک فارسی است که به عربی برید و به فارسی سیاه گوش و به ترکی فارافلاق نامند و آن حیوانی است به قدر سگ کوچکی و به رنگ آهو و گوش آن سیاه و پیش پیش شیر میگویند میرود و گویند خبر میدهد از آمدن شیر و از سباع شکاری است. (فهرست مخزن الادویه). قره قولاخ. تفه. عناق الارض. پروانک. پروانه. برید. سیاه گوش. غنجل و آن را خادم نیز گویند و او حامل خرائط است. (از مفاتیح از یادداشت مرحوم دهخدا) ، پیشرو لشکر، دلیل. برید. (آنندراج). رجوع به پروانه و پروانک شود
پروانک که جانوری است بانگ کنان پیش شیر رود. (آنندراج). معرب پروانک فارسی است که به عربی برید و به فارسی سیاه گوش و به ترکی فارافلاق نامند و آن حیوانی است به قدر سگ کوچکی و به رنگ آهو و گوش آن سیاه و پیش پیش شیر میگویند میرود و گویند خبر میدهد از آمدن شیر و از سباع شکاری است. (فهرست مخزن الادویه). قره قولاخ. تفه. عناق الارض. پروانک. پروانه. برید. سیاه گوش. غنجل و آن را خادم نیز گویند و او حامل خرائط است. (از مفاتیح از یادداشت مرحوم دهخدا) ، پیشرو لشکر، دلیل. برید. (آنندراج). رجوع به پروانه و پروانک شود
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در سه هزارگزی شمال تربت حیدریه و دوهزارگزی خاور شوسۀ عمومی تربت حیدریه به مشهد. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 1199 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در سه هزارگزی شمال تربت حیدریه و دوهزارگزی خاور شوسۀ عمومی تربت حیدریه به مشهد. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 1199 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و بنشن است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)