جدول جو
جدول جو

معنی فتاب - جستجوی لغت در جدول جو

فتاب
(فَ)
نان فتیر. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فتاح
تصویر فتاح
(پسرانه)
گشاینده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آفتاب
تصویر آفتاب
(دخترانه)
کنایه از زیبایی و خیره کنندگی، مرکب از آف (مهر، خور) + تاب (فروغ، نور)، نوری که از خورشید به زمین می تابد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فتاح
تصویر فتاح
گشاینده، از صفات خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عتاب
تصویر عتاب
ملامت کردن، سرزنش، گفتن کلمه ای از روی خشم به کسی، خشم گرفتن، درشتی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفتاب
تصویر آفتاب
گرمی، روشنایی و نور خورشید، خورشید، در ورزش در ژیمناستیک، حرکتی که در آن ورزشکار حول میلۀ بارفیکس، روی دارحلقه و یا پارالل رو به جلو به چرخش درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتال
تصویر فتال
بسیار تاب دهنده، ریسمان تاب
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، شب خوٰان، مرغ چمن، هزاران، هزاردستان، هزار، هزارآوا، عندلیب، بوبرد، زندلاف، زندواف، زندوان، مرغ سحر، زندباف، بوبردک، مرغ خوش خوٰان، شباهنگ، صبح خوٰان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتاب
تصویر کتاب
کاتب ها، نویسندگان، جمع واژۀ کاتب
دبستان، مکتب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتاک
تصویر فتاک
فاتک ها، دلیران، گستاخان، بی باکان، جمع واژۀ فاتک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتال
تصویر فتال
پسوند متصل به واژه به معنای فتالنده مثلاً گهرفتال برای مثال جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد / فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال (ازرقی - ۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتاب
تصویر شتاب
عجله و تندی در کار و حرکت، چالاکی و سرعت، (بن مضارع شتافتن) شتافتن
شتاب گرفتن: شتاب کردن، عجله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متاب
تصویر متاب
بازگشتن به سوی حق، توبه و بازگشت از گناه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتاب
تصویر کتاب
نوشته، اوراق چاپ شدۀ جلد شده، کنایه از قرآن، نامه
کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب های دیگر از پیامبران بنی اسرائیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتات
تصویر فتات
خرده و شکستۀ چیزی، ریزۀ هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
(آفتاب)
از: آف، مهر، خور + تاب، فروغ، نور، نور شمس. خورشید. مقابل سایه:
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد
وآنگه بغلی نعوذباﷲ
مردار بر آفتاب مرداد.
سعدی.
،
{{اسم خاص}} توسعاً، بزرگترین کوکب آسمان زمین که هر صبح طالع شود و روی زمین روشن کند و شبانگاه فروشود. مهر. خور. هور. آف. چشمه. لیو.شر. اختران شاه. خورشید. شمس. بوح. یوح. شارق. (دستوراللغه). شرق. ابوقابوس. بیضا. ذکاء. جاریه. غزاله.عجوز. مهات. بتیراء. الاهه. و شعرا از آن بصدها نام تعبیر کرده اند از قبیل شاه انجم، آبلۀ روز، خسرو خاور، همسایۀ مسیح و امثال آن:
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
بهم نسبتی یکدگر راست راه.
فردوسی.
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گردزمین آفتاب.
فردوسی.
ز چارم همی بنگرد آفتاب
بجنگ بزرگانش آید شتاب.
فردوسی.
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آئین و آب.
فردوسی.
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید؟
فردوسی.
رخ رستم زال از آن گرد باز
همی تافت چون آفتاب از فراز.
فردوسی.
چو از لشکر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب.
فردوسی.
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم دیو اندر آید بخواب.
فردوسی.
وزآن زشت بدکامۀ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو (پرویز) بری
شد آن شهر آباد یکسر خراب
بسر بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
بدانگونه شادم که تشنه ز آب
وگر سبزه از تابش آفتاب.
فردوسی.
چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشۀ جهن.
عسجدی.
محمود و مسعود... دو آفتاب روشن بودند... اینک از این دو آفتاب چندین ستارۀ تابدار بیشمارحاصل گشته است. (تاریخ بیهقی). بحمداﷲ تعالی معالی ایشان چون آفتاب روشن است. (تاریخ بیهقی). پیش آفتاب ذرّه کجا در حساب آید؟ (تاریخ بیهقی). گر بحجت پیشم آید آفتاب
بی گمان بینم کز او روشن ترم.
ناصرخسرو.
نی مشتری نه زهره نه مریخ و نه زحل
نی آفتاب روشن و نه ماه انورند.
ناصرخسرو.
بس نمانده ست کآفتاب خدای
سر بمغرب برون کند ز حجاب.
ناصرخسرو.
عدل است وارث همه آثار عقل پاک
عقل است آفتاب دل و عدل از او ضیاست.
ناصرخسرو.
آفتاب پیش رخش سجده کردی. (کلیله و دمنه). و چون آفتاب روشن است. (کلیله و دمنه). و آفتاب ملت احمدی بر آن دیار از عکس ماه رایت محمودی بتافت. (کلیله و دمنه).
هست حربا را ز نادانی خیال
کآفتاب از بهر او کرد انتقال.
عطار.
گر بقدر خود نمودی آفتاب
کی شدی حربا ز عشق او خراب ؟
عطار.
چنان نورانی از فرّ عبادت
که گوئی آفتابانند و ماهان.
سعدی.
، و خانه او اسد است. و شرف او (به نوزدهم درجه) در حمل است. (مفاتیح) :
شرف همی بحمل یابد آفتاب ار چند
نیافته ست خطر جز که زآفتاب حمل.
ناصرخسرو.
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی مانده خواجه غرّه هنوز.
سعدی.
،
{{اسم مرکّب}} مجازاً، شراب:
در جشن آسمان وش تو ریخته نثار
ساقی ّ ماه روی تو در ساغر آفتاب.
انوری.
- آفتاب به آفتاب، هر روز: آفتاب به آفتاب سه تومان کارگر است.
- آفتاب بر دیوار رفتن کسی را، عمر او نزدیک به آخر رسیدن.
- آفتاب بزرد (بزردی) رسیدن، عمراو بپایان نزدیک گردیدن:
زمانه مه روشنش تیره کرد
ز دوران رسید آفتابش بزرد.
سلمان ساوجی.
- آفتاب بگل اندودن، حقیقتی را با مجازی، حسنی را با تقبیح پوشیدن خواستن.
- آفتاب دادن (آفتاب کردن) جامه را، گستردن آن در آفتاب برای بشدن بوی یا تباه شدن پت (بید) آن. تشمیس.
- آفتاب را بجائی بردن، پیش از غروب بدانجای رسیدن: آفتاب را به ده بردیم.
- آفتاب را بسایه نگذاشتن، شتاب کردن.
- آفتاب سر دیوار، آفتاب لب بام. خورشید سر دیوار. کنایه از پیری نزدیک به مرگ:
هرکه را سایۀ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود.
معزی.
من کیستم ز هجر تو ازکاررفته ای
خورشید عمر بر سر دیوار رفته ای.
امیرخسرو.
هرکه چون خورشید بر بامت دوید
آفتابش بر سر دیوار شد.
امیرخسرو.
- آفتاب کسی بکوه فرورفتن (شدن) ، عمر او نزدیک به پایان رسیدن:
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فروخواست رفت آفتابش بکوه.
سعدی.
- آفتاب کش، ماه مقنع. ماه سیام. ماه نخشب. ماه کش:
روی به نخشب نهاد خواهم زینسان
چهره بزردی چو آفتاب چه کش.
سوزنی.
- آفتاب لب بام، پیری نزدیک به مرگ. آفتاب سر دیوار.
- آفتاب و ماه، نیّرین. قمران. شمسین. ازهران.
- سر آفتاب، اوّل روز.
- مثل آفتاب، سخت جمیل.
- مثل آفتاب در وسط نهار (در رابعۀ نهار) ، سخت هویدا.قوی پیدا. نیک پدید و آشکار. عظیم روشن.
- امثال:
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رخ متاب.
مولوی.
آفتاب بزردی افتاد تنبل بجلدی، کاهل کار را بوقت انجام نکند و در تنگی از سرعت و شتاب ناگزیر گردد.
ز آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا.
نه آفتاب از این گرمتر می شود نه قنبر از این سیاه تر، زیان و ضرر که ممکن بود دست دهد دست داد، دیگر از دنبال کردن کار و بپایان رسانیدن آن هراسیدن جای ندارد
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که از انجیرکوه چشمه گیرد به پشت کوه، و آن رافده و آب راهۀ کشکانرود است
لغت نامه دهخدا
تخلص شاه عالم ابوالمظفر مروج الدین، از فرمانروایان دهلی، او را به فارسی اشعاربسیار است و ازجمله منظومه ای به نام شهرآشوب در شرح ف تنه غلام قادرخان، وفات او در 1221 ه، ق، است
لغت نامه دهخدا
تصویری از آفتاب
تصویر آفتاب
نور شمس، خورشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتار
تصویر فتار
آغاز مستی
فرهنگ لغت هوشیار
خایه باد غری خاز ترش خاز مایه (خاز خمیر)، خور بخش بخش بیرون آمده خور از زیر ابر، بن نیام خرما، چوبخوشه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتاک
تصویر فتاک
جمع فاتک، دلیران فرو گیرنده بسیار فتک، جمع فاتک دلیران
فرهنگ لغت هوشیار
هزار داستان، ریسمانتاب از هم گسستن جدا کردن بریدن، شکستن، در ترکیب به معنی فتالنده آید بمعانی ذیل الف - گسلنده: زره فتال گهر فتال. ب - پراکنده کننده داغان کننده مغز فتال، از جای برکنده. بسیار فتل، کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله کند
فرهنگ لغت هوشیار
شهر آشوب، دزد، دیو، زرگر سخت فتنه جو فتنه انگیز، آنکه به جمال خویش مردم را مفتون سازد سخت زیبا و دلفریب آشوبگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتاه
تصویر فتاه
مونث فتی زن جوان، کنیزک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتاب
تصویر عتاب
خشم گرفتن، ناز کردن، یاد کردن خشم را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتاح
تصویر فتاح
گشاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتاب
تصویر شتاب
جستن و خواستن امری پیش از وقت آن، عجله، دستپاچگی، تندی، تعجیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفتاب
تصویر آفتاب
خورشید، شمس، مهر، نور خورشید، شعاع شمس، از سر دیوار گذشتن، نزدیک شدن غروب، پایان عمر، به گل اندودن سعی بیهوده برای پنهان کردن امری آشکار، لب بام کن) هنگام پیری و مرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شتاب
تصویر شتاب
عجله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کتاب
تصویر کتاب
نسک، ماتیکان، نوشتار
فرهنگ واژه فارسی سره
خور، خورشید، شمس، مهر، هور
متضاد: ماهتاب، مهتاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفتاب درخواب، پادشاه بزرگوار بود و ماه وزیر او و زهره زن پادشاه و عطارد دبیر پادشاه و مریخ پهلوان پادشاه و ستارگان دیگر لشگر او بود. جابر مغربی گوید: آفتاب در خواب، پدر بود و ماه مادر بود و ستارگان دیگر لشگر پادشاه بود، چنانکه حق تعالی در کلام خود در قصه یوسف یاد کرده است. و هر زیادت و نقصان که در آفتاب و ماه بیند، دلیل بر پدر و مادر و برادران بود. اگر بیند که آفتاب روشن و پاکیزه برآمد و در خانه وی تاخت، دلیل کند که از خویشان خود زن خواهد. اگر بیند که ابر یا چیزی دیگر نور آفتاب را بپوشانید، دلیل که حالا بر پادشاه، مقرب گردد و احوالش بد شود، خاصه وقتی بیند که افتاب منکسف گردید. اگر بیند که آفتاب از تیرگی روشن شد، دلیل کند ه پادشاه بیمار گردد، لیکن زود به شود. اگر بیند که بر جرم آفتاب رسن یا رشته ای فروهشته بود و او دست بر آن رسن زد، دلیل که از پادشاه او را قوت و یاری بود. اگر بیند که آن رسن بگسیخت و او بیفتاد، دلیل که از بزرگی و منزلت بیفتد. اگر بیند که آفتاب از تیرگی روشن شد، دلیل کند که گناه یا خطائی از او ظاهر گردد. اگر بیند که آفتاب یا ماه و جمله ستارگان در یک جا جمع شدند و او جمله را بگرفت و نور ایشان بستد، دلیل که پادشاهی جهان بگیرد و پادشاهان جهان جمله مطیع او شوند. اگر بیند که آفتاب و ماه و ستارگان را بگرفت و همه تیره و سیاه بودند، دلیل کند که بیننده خواب هلاک گردد، خاصه که ظالم ستمگر بود. محمد بن سیرین،
آفتاب درخواب، پادشاه است، یا خلیفه بزرگوار. اگر بیند که آفتاب را از آسمان فرا گرفت، یا وی را به ملک خویش گرفت، دلیل که پادشاهی و بزرگی یابد، یا دوست و مقرب پادشاه گردد. اگر بیند که خود آفتاب شد، دلیل کند که بزرگی و حشمت یابد. اگر بیند ه با آفتاب به جنگ بود، دلیل است که پادشاه با او جنگ و خصومت نماید. اگر دید که در جایگاه آفتاب یا جایگاه ماه مقیم شد، دلیل که پادشاه گردد و مملکت بر وی مقیم گردد و قرار گیرد. اگر بیند که نور آفتاب بستد، دلیل که ملک از پادشاه بزرگ بستاند. اگر بیند که آفتاب را فرا گرفت، لیکن نه از آسمان و نور و شعاع نداشت و تاریک و تیره هم نبود، دلیل است که از غم ها فرج یابد. اگر دید آفتاب تیره و تاریک بود وبه جای خویش نبود، دلیل است که پادشاه محتاج کارهای وی شود. حضرت دانیال
تاویل دیدن آفتاب بر هشت وجه بود. اول: خلیفه، دوم: سلطان بزرگ، سوم: رئیس، چهارم: عاملی بر زاد، پنجم: عدل پادشاه، ششم: منفعت رعیت، هفتم: مرد زن و زن را شوی، هشتم: کار روشن و نیکو .
اگر کسی دید بر فلک نشست و روی به آفتاب کرد، پس دیگر، روی با آفتاب بگردانید، دلیل که آن کس نخست کافر بوده، پس مسلمان گردد و به عاقبت کافر گردد. اگر بیند که آفتاب بلرزید، دلیل بود که پادشاه آن دیار را به جهت چیزی جزئی رنجی رسد، از جائی که امید ندارد. اگر بیند که آفتاب با وی سخن گفت، دلیل کند که از پادشاه جاه و حشمت و بزرگی یابد.
اگر بیند که در میان آفتاب، نقطه سیاهی بود، دلیل کند که پادشاه از جهت ملک دل مشغول بود. اگر بیند که دو آفتاب را با هم جنگ و خصومت بود، دلیل که دو پادشاه را با هم جنگ و خصومت افتد. اگر بیند که آفتاب و زمین هیچ نور نداشت، دلیل بود که پادشاه آن دیار مغرول گردد و از مملکت بی بهره ماند. اگر آفتاب را به دست خویش دید، سیاه گردیده، دلیل که پادشاه را غمی بزرگ رسد و او را پادشاه از دنیا رحلت کند و عامه مردم را غم و اندوه رسد. اگر بیند که ابر آفتاب را و ستارگان را همی پوشانید، دلیل که پادشاه و لشگرش از پیش دشمن به هزیمت شوند. اگر بیند ه افتاب همی پرستید، دلیل که با پادشاهی بزرگ مقرب گردد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
آفتاب
فرهنگ گویش مازندرانی
خورشید، آفتاب
فرهنگ گویش مازندرانی
دارابی، از مرکبات، میوه اش بزرگتر از پرتقال و طعم آن ترش
فرهنگ گویش مازندرانی