نیست شونده، ناپایدار، نابودشونده، برای مثال خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست / پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۷)، در تصوف ویژگی آنکه در طریقت و سلوک به مرحلۀ فنا رسیده است
نیست شونده، ناپایدار، نابودشونده، برای مِثال خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست / پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۷)، در تصوف ویژگی آنکه در طریقت و سلوک به مرحلۀ فنا رسیده است
ناپاینده، (ربنجنی)، نیست شونده، ناپایدار: اگر عقل فانی نگردد تو عقلی وگر جان همیشه بماند تو جانی، منوچهری، ما همه فانی و بقا بس تو راست ملک تعالی و تقدس تو راست، نظامی، ، (اصطلاح عرفان) کسی را گویند که در راه شناخت حق و وصال معشوق از خود درگذرد و در معشوق فنا شود تا به او بقا پذیرد: گر مرا در عشق خود فانی کنی باقیت بر جان من شکرانه ای است، عطار، چو فانی شد دلت اندر ره عشق قرار عشق جانان بی قرار است، عطار، خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست، سعدی، ، پیر سالخورده، (منتهی الارب)، پیری که قوای او رفته باشد، (از اقرب الموارد)، - دار فانی، کنایت از دنیاست که پایدار نماند
ناپاینده، (ربنجنی)، نیست شونده، ناپایدار: اگر عقل فانی نگردد تو عقلی وگر جان همیشه بماند تو جانی، منوچهری، ما همه فانی و بقا بس تو راست ملک تعالی و تقدس تو راست، نظامی، ، (اصطلاح عرفان) کسی را گویند که در راه شناخت حق و وصال معشوق از خود درگذرد و در معشوق فنا شود تا به او بقا پذیرد: گر مرا در عشق خود فانی کنی باقیت بر جان من شکرانه ای است، عطار، چو فانی شد دلت اندر ره عشق قرار عشق جانان بی قرار است، عطار، خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست، سعدی، ، پیر سالخورده، (منتهی الارب)، پیری که قوای او رفته باشد، (از اقرب الموارد)، - دار فانی، کنایت از دنیاست که پایدار نماند