زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نان خوٰاه
زِنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعمِ کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسِم، جِوانی، نَغَن، نَغنَخوٰاد، نَغنَخوٰالان، نان خوٰاه
آنکه رخصت دخول خواهد. طالب اجازۀ دخول. بارجوی. آنکه از شاهی یا امیری بار طلبد. خواهندۀ بار. طلب کننده اجازه برای شرفیابی بحضور امیر یا شاهی: چو آمد بنزدیکی بارگاه بگفتند با شاه از آن بارخواه. فردوسی. بآرام بنشست بر گاه شاه برفتند ایرانیان بارخواه. فردوسی. نیارست کس رفت نزدیک شاه مگر زادفرخ بدی بارخواه. فردوسی. بر بساط بارگاه و ساحت درگاه او گاه قیصر بارخواه و گاه خاقان دادخواه. محمد بن نصیر
آنکه رخصت دخول خواهد. طالب اجازۀ دخول. بارجوی. آنکه از شاهی یا امیری بار طلبد. خواهندۀ بار. طلب کننده اجازه برای شرفیابی بحضور امیر یا شاهی: چو آمد بنزدیکی بارگاه بگفتند با شاه از آن بارخواه. فردوسی. بآرام بنشست بر گاه شاه برفتند ایرانیان بارخواه. فردوسی. نیارست کس رفت نزدیک شاه مگر زادفرخ بدی بارخواه. فردوسی. بر بساط بارگاه و ساحت درگاه او گاه قیصر بارخواه و گاه خاقان دادخواه. محمد بن نصیر
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد: که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه. فردوسی. یکی آنکه بر کشتن بیگناه توباشی در این داوری دادخواه. نظامی. ، خداوند که داد مظلومان خواهد: من اول خطا کردم ای دادخواه بدان پایگاه و بدین دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). مقرّم بدان کار زشت و گناه سپردی بمن بازش ای دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی بر من خسته دل کن نگاه همی گفت کای داور دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان: همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه. فردوسی. خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوۀ دادخواه. فردوسی. هرآنکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه. فردوسی. همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. همان نیز تاوان بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه. فردوسی. نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه. فردوسی. به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. برما شما را گشاده ست راه بمهریم با مردم دادخواه. فردوسی. منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه. فردوسی. هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه بشایسته کاری و گر دادخواه. فردوسی. دگر بخشش و دانش و رسم و راه دلی پر ز بخشایش دادخواه. فردوسی. بپیش جهان آفرین دادخواه که دادش به هر نیک و بد دستگاه. فردوسی. بموبد چنین گفت کاین دادخواه زگیتی گرفته ست ما را پناه. فردوسی. بیامد بیک سو ز پشت سپاه بپیش جهاندار شد دادخواه. فردوسی. بنزدیک شیروی شد دادخواه که او بد سیه پوش درگاه شاه. اسدی. در داد بر دادخواهان مبند زسوگند مگذر، نگه دار پند. اسدی. بره دادخواهی چو آید فراز بده داد و دارش هم از دورباز. اسدی. ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره. ناصرخسرو. دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند. خاقانی. دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دانا بینند. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان برهر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. بر در او ز های و هوی بتان نالۀ دادخواه می پوشد. خاقانی. جهان دادخواهست وشه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر. نظامی. بدستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه. نظامی. خدا باد یاری ده دادخواه. نظامی. پوشید بسوک او سیاهی چون ظلم رسیده دادخواهی. نظامی. بسا آیینه کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر دادخواهان. نظامی. چنان خسب کاید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد خروش. سعدی. تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ خوابگاه. سعدی. ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم. سعدی. پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل بفریاد دادخواه رسید. حافظ. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود. حافظ. عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. داد از کسی مخواه که تاج مرصعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی لاهیجی. ، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد: که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه. فردوسی. یکی آنکه بر کشتن بیگناه توباشی در این داوری دادخواه. نظامی. ، خداوند که داد مظلومان خواهد: من اول خطا کردم ای دادخواه بدان پایگاه و بدین دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). مُقرّم بدان کار زشت و گناه سپردی بمن بازش ای دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی بر من خسته دل کن نگاه همی گفت کای داور دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان: همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه. فردوسی. خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوۀ دادخواه. فردوسی. هرآنکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه. فردوسی. همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. همان نیز تاوان بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه. فردوسی. نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه. فردوسی. به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. برما شما را گشاده ست راه بمهریم با مردم دادخواه. فردوسی. منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه. فردوسی. هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه بشایسته کاری و گر دادخواه. فردوسی. دگر بخشش و دانش و رسم و راه دلی پر ز بخشایش دادخواه. فردوسی. بپیش جهان آفرین دادخواه که دادش به هر نیک و بد دستگاه. فردوسی. بموبد چنین گفت کاین دادخواه زگیتی گرفته ست ما را پناه. فردوسی. بیامد بیک سو ز پشت سپاه بپیش جهاندار شد دادخواه. فردوسی. بنزدیک شیروی شد دادخواه که او بد سیه پوش درگاه شاه. اسدی. در داد بر دادخواهان مبند زسوگند مگذر، نگه دار پند. اسدی. بره دادخواهی چو آید فراز بده داد و دارش هم از دورباز. اسدی. ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره. ناصرخسرو. دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند. خاقانی. دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دانا بینند. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان برهر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. بر در او ز های و هوی بتان نالۀ دادخواه می پوشد. خاقانی. جهان دادخواهست وشه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر. نظامی. بدستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه. نظامی. خدا باد یاری ده دادخواه. نظامی. پوشید بسوک او سیاهی چون ظلم رسیده دادخواهی. نظامی. بسا آیینه کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر دادخواهان. نظامی. چنان خسب کاید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد خروش. سعدی. تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ خوابگاه. سعدی. ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم. سعدی. پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل بفریاد دادخواه رسید. حافظ. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود. حافظ. عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. داد از کسی مخواه که تاج مرصعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی لاهیجی. ، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان
باج گیر. (ناظم الاطباء). باجبان. (شرفنامۀ منیری). گمرکچی. (یادداشت مؤلف). گذربان. (شرفنامۀ منیری) : یکی بانگ زد تند بر باژخواه که چون یافت آن دیو بر آب راه. فردوسی. بدانگه که ما را بفرمود شاه برفتیم نزدیک او باژخواه. فردوسی. کنون او به هر کشوری باژخواه فرستاد و خواهد همی تخت و گاه. فردوسی. براهت من همیشه دیده بانم تو گویی باژخواه کاروانم. (ویس و رامین). نشان بر فزونی گنج و سپاه همین بس که هست او ز تو باژخواه. اسدی (گرشاسب نامه). و آن دگر مشرف ممالک بود باژ خواه همه مسالک بود. نظامی
باج گیر. (ناظم الاطباء). باجبان. (شرفنامۀ منیری). گمرکچی. (یادداشت مؤلف). گذربان. (شرفنامۀ منیری) : یکی بانگ زد تند بر باژخواه که چون یافت آن دیو بر آب راه. فردوسی. بدانگه که ما را بفرمود شاه برفتیم نزدیک او باژخواه. فردوسی. کنون او به هر کشوری باژخواه فرستاد و خواهد همی تخت و گاه. فردوسی. براهت من همیشه دیده بانم تو گویی باژخواه کاروانم. (ویس و رامین). نشان بر فزونی گنج و سپاه همین بس که هست او ز تو باژخواه. اسدی (گرشاسب نامه). و آن دگر مشرف ممالک بود باژ خواه همه مسالک بود. نظامی
خواهان نام. نامجو. شهرت طلب. حریص شهرت. آرزومند اشتهارو معروفیت. جویای نام و شهرت و افتخار: کدام است مرد از شما نامخواه که آید پدید از میان سپاه. دقیقی
خواهان نام. نامجو. شهرت طلب. حریص شهرت. آرزومند اشتهارو معروفیت. جویای نام و شهرت و افتخار: کدام است مرد از شما نامخواه که آید پدید از میان سپاه. دقیقی
گدا. گدائی کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نانجوی. (آنندراج). آنکه نان طلبد. دریوزه گر: خر بد کیست خرسر شاعر خر نانخواه مام و مولی باب. سوزنی. شاه را بر گدا چه ناز رسد چون گدا نیز شاه نانخواهی است. ابن یمین
گدا. گدائی کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نانجوی. (آنندراج). آنکه نان طلبد. دریوزه گر: خر بد کیست خرسر شاعر خر نانخواه مام و مولی باب. سوزنی. شاه را بر گدا چه ناز رسد چون گدا نیز شاه نانخواهی است. ابن یمین
قرض خواه. (آنندراج). آنکه وام گرفتن از کسی را درخواست می کند. (ناظم الاطباء). آنکه وام گرفتن خواهد. که از کسی وام دادن خواهد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مطالب. خواهنده. طلب کننده: در آن دم که گرددشکم وامخواه گلین دیگ بهتر که زرین کلاه. امیرخسرو. ، محصل. آنکه ادای وام را از کسی میخواهد و طلب میکند. (ناظم الاطباء). بستانکار. طلبکار. فامخواه. وامده. که از بدهکار مطالبه کند. آنکه مطالبۀ وام دادۀ خود کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و گر وام دارد کسی زین گروه شده ست از بد وامخواهان ستوه. فردوسی. و گر وامخواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بی دستگاه. فردوسی. گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی وامخواهی نبود کو به تقاضا نشود. منوچهری. از وام جهان اگر گیاهی است می ترس که شوخ وامخواهی است. نظامی. کرم کن و بخر از دست وامخواهانم که بر من از کرمت وام های بسیار است. خاقانی. - امثال: حیض مرد دیدار وامخواه است
قرض خواه. (آنندراج). آنکه وام گرفتن از کسی را درخواست می کند. (ناظم الاطباء). آنکه وام گرفتن خواهد. که از کسی وام دادن خواهد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مطالب. خواهنده. طلب کننده: در آن دم که گرددشکم وامخواه گلین دیگ بهتر که زرین کلاه. امیرخسرو. ، محصل. آنکه ادای وام را از کسی میخواهد و طلب میکند. (ناظم الاطباء). بستانکار. طلبکار. فامخواه. وامده. که از بدهکار مطالبه کند. آنکه مطالبۀ وام دادۀ خود کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و گر وام دارد کسی زین گروه شده ست از بد وامخواهان ستوه. فردوسی. و گر وامخواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بی دستگاه. فردوسی. گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی وامخواهی نبود کو به تقاضا نشود. منوچهری. از وام جهان اگر گیاهی است می ترس که شوخ وامخواهی است. نظامی. کرم کن و بخر از دست وامخواهانم که بر من از کرمت وام های بسیار است. خاقانی. - امثال: حیض مرد دیدار وامخواه است
تخمی است خوشبوی که بر روی نان ریزند. (انجمن آرا) (آنندراج) : نانخه. طالب الخبز. تخمی است خوشبوی که بر روی نان پاشند و بر گزیدگی عقرب طلایه کنند نافع باشد. (برهان قاطع). تخمی است خوشبوی و شبیه بزنیان که بر روی خمیر نان پاشند. (ناظم الاطباء). نانخاه. (ضریرانطاکی). سیاه تخمه. حبهالسوداء، شونیز. نانخه. نانوخیه. نانخاه. سیاه دانه. - نانخواه مدبّر، نانخواه که در سرکه بخیسانند سپس بر تابه بریان کنند. (یادداشت مؤلف)
تخمی است خوشبوی که بر روی نان ریزند. (انجمن آرا) (آنندراج) : نانخه. طالب الخبز. تخمی است خوشبوی که بر روی نان پاشند و بر گزیدگی عقرب طلایه کنند نافع باشد. (برهان قاطع). تخمی است خوشبوی و شبیه بزنیان که بر روی خمیر نان پاشند. (ناظم الاطباء). نانخاه. (ضریرانطاکی). سیاه تخمه. حبهالسوداء، شونیز. نانخه. نانوخیه. نانخاه. سیاه دانه. - نانخواه مُدَبَّر، نانخواه که در سرکه بخیسانند سپس بر تابه بریان کنند. (یادداشت مؤلف)