جدول جو
جدول جو

معنی فالگوش - جستجوی لغت در جدول جو

فالگوش
عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری کنند، و آن ایستادن بر سر چهارراه ها و تفأل و تطیر به گفتار عابرین باشد، (یادداشت بخط مؤلف)، به آواز مردم گوش گذاشته از سخن آنها فال گرفتن، (آنندراج)، رجوع به فال و فال کلند شود
لغت نامه دهخدا
فالگوش
عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری برای اطلاع از آینده (ازدواج بهبود مرض و غیره) کنند و آن چنان است که نیت کنند و در سر چهارراهی ایستند و بسخن نخستین کسانی که از آنجا رد شوند گوش دهند و همان را تعبیر کنند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فال گو
تصویر فال گو
فال بین، آنکه به وسیلۀ رمل و کتاب، طالع مردم را می بیند و بخت و اقبال و سرنوشت کسی را پیشگویی می کند، آنکه از طریق نخود، ورق، خطوط کف دست، فنجان قهوه و چیزهای دیگر حوادث را پیش گویی می کند، طالع بین، فال گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیلگوش
تصویر فیلگوش
زنبق، سوسن آزاد، سوسن سفید
فرهنگ فارسی عمید
ایستادن در جایی و پنهانی گوش کردن به حرف های دیگران برای تفال زدن به آن ها، به ویژه در شب چهارشنبه سوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالجوش
تصویر کالجوش
اشکنۀ کشک، اشکنه
فرهنگ فارسی عمید
آنکه پره و لالۀ گوش بسوی رو خمیده دارد، اخذی ̍، (دستوراللغه)، اخطل، آویخته گوش، سست گوش
لغت نامه دهخدا
پیلغوش، پیغلوش، سوسن منقش، فیلگوش، آذان الفیل، (منتهی الارب)، نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد، رجوع به پیلغوش شود:
بر پیلگوش قطرۀباران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان غمزده
گویی که پر باز سفید است برگ آن
منقار بازلؤلؤ ناسفته برچده،
کسائی،
می خور کت باد نوش، بر سمن و پیلگوش
روزرش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد،
منوچهری،
آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم،
منوچهری،
غنچه با چشم گاو چشم بناز
مرغ با گوش پیلگوش براز،
نظامی،
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیلگوشی،
نظامی،
باد از غبار اسب تو حسن بصر نهد
پنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش،
سیف اسفرنگی،
بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش
بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن،
سیف اسفرنگی،
جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت را
کزآن جمال و فعال حبیب دریابی
چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور
چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی،
سلمان (از شرفنامه)،
، گل نیلوفر، (برهان)، اسم فارسی لوف الکبیر، (تحفۀ حکیم مؤمن)، لوف الصغیر، نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند، (برهان)، نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند، (شرفنامه)،
که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام،
قومی از یأجوج که گوش پهن دارند، (فرهنگ نظام) :
از آن پیلگوشان برآورد جوش
بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش،
اسدی،
پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه
ازان پیل گوشان گروها گروه،
اسدی،
،
خاک انداز، چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند وبیرون ریزند، (انجمن آرا) :
آفتابش پیلگوش خاکروب
آسمانش گنبد خرگاه باد،
ابوالفرج رونی،
،
نام حلوائی است، (شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
آنکه شال پوشد، آنکه از پارچۀ شال جامه کند و بر تن نماید،
پوشیده بشال، درپیچیده بشال
لغت نامه دهخدا
به یونانی، ملبوس، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
کار فالگو، فالگیری، طالعبینی، فال بینی، رجوع به فال و فال بینی شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از ماحضر باشد که درویشان پزند، وآن چنان باشد که نان را ریزه کنند، همچنانکه برای اشکنه ریزه میکنند و کشک به آب نرم کرده را با روغن واندک فلفل و زیره و مغز گردکان و نانهای ریزه کرده را در دیگ پزند و دو سه جوش داده فرود آرند و خورند، (برهان) (از آنندراج)، هدایت گوید: ’وکال جوش از آن گویند که بسیار پخته نگردد ... سه جوش بیشتر نگذارند بخورد و بردارند و بخورند’، (حاشیۀ برهان چ معین)، و آن را کالوش و کالوشه و کالیوش هم نوشته اند، (آنندراج)، کله جوش، دوغ گرمه، طعامی از کشک و پیاز سرخ کرده و گردوی کوبیده که در آن اشکنه کنند:
مائیم سه چهار شخص معهود
آزرده زدور چرخ و انجم
داریم هوای کالجوشی
از بی برگی نه از تنعم
اسبابش جمله هست حاصل
جز روغن و کشک و نان و هیزم،
نظام الدین قمری اصفهانی (از حاشیۀ برهان و آنندراج)،
خواجگان بانوا اکنون خورند
کاجی و تتماج و لوت و معدنی
بینوایان نیز بهر خود کنند
کاسه های کالجوش یک منی،
کمال اسماعیل (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نام چمنی است نزدیک به بجنورد، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 178)، چمنی بزرگ و وسیع در کثرت آب و علف مثل است، از سمتی به گرگان و از سمتی به جاجرم و از جانبی به نردین و از طرف دیگر به فرنگ فارسیان محدود است، کوهستانی است، و چشمه های خوشگوار دارد، در این چمن دو رود خانه عظیم روان است، که از دربندی که به دربند گرگان معروف است، به صحرای کوکلان و گرگان میرود، و پنجاه هزار سوار را ممکن است که در تابستان مدتها در آن چمن اییلامشی نمایند، گویند ییلاق کیکاووس بوده، و بتغییرازمنه و السنه بکالپوش شهرت نموده، (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پیلگوشک. (فرهنگ فارسی معین). مصغر فیلگوش. فیلگوش خرد. رجوع به فیلگوش شود
لغت نامه دهخدا
پیلگون، (فرهنگ فارسی معین)، به رنگ فیل، فیل رنگ، دارای جثه ای شبیه فیل، فیل مانند، فیلوار
لغت نامه دهخدا
(بِ هَِ نِ)
فالگوی، آنکه فال زند و تعبیر کند و سرانجام آن را بگوید، فالگیر، فال زن، فالکباز:
همان نیز گفتار آن فالگو
که گفت او بپیچد ز تخت تو رو،
فردوسی،
بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر
نهاده پیش خویش اندر پر از تصویر دفترها،
منوچهری،
مرد را عقل رایزن باشد
سغبۀ فالگوی زن باشد،
سنایی
لغت نامه دهخدا
پیلگوش، فیلگوش، رجوع به فیلگوش شود
لغت نامه دهخدا
نوعی حیوان مانا به مردم که گوشهای بزرگ دارند که گاه خفتن یکی را بستر و دیگری را لحاف کنند، و آنان را گوش بسران نیز گویند، (یادداشت مؤلف) : گفتند شاها هر یکی چند گزند، برهنه، و دو گوش دارند چون گوش فیل، یکی گوش زیر افکنند و یکی زبر، (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی، از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پیلگوش، (فرهنگ فارسی معین)، سوسن، (یادداشت مؤلف)، نام گلی است از جنس سوسن، لیکن خالهای سیاه دارد، (برهان) :
می خور که ت باد نوش بر سمن و فیلگوش
روز رش و رام و جوش روز خور و ماه باد،
منوچهری،
، گل نیلوفر را نیز گویند، نام دارویی هم هست که آن را به عربی آذان الفیل خوانند، و اگر بیخ آن را بر بدن مالند افعی نگزد، نام نوعی از حلوا هم هست، (از برهان)، نوعی شیرینی است که بیشتر گوش فیل گویند، رجوع به پیلگوش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ / لِ)
فالگیر، رجوع به فالگو شود
لغت نامه دهخدا
(گالْ لِ گُ)
ریشه یا مادۀ مکرر مولیدن، ، عمل این دست آن دست کردن، عمل مس مس کردن، (یادداشت مؤلف)، عمل درنگیدن و تأخیر کردن:
برای تو مهان در انتظارند
سبک تر رو چرا در مول مولی،
مولوی،
منتظر در غیب جان مرد و زن
مول مولت چیست زوتر گام زن،
مولوی،
و رجوع به مول و مول مول زدن و مول مول کردن شود،
کلمه امر یعنی باش و درنگ کن و به جائی مرو، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چهارگوش، چارگوشه ای، چهارضلعی، دارای چهارضلع، مربع، چارزاویه ای، دارای چهارزاویه، سطحی که اضلاع آن مساوی و زوایای آن عمود بر یکدیگر باشند، رجوع به چارگوشه و چهارگوشه شود
لغت نامه دهخدا
نوعی خوراکی. طرز تهیه آن چنین است: نان را ریزه کنند همچنانکه برای اشکنه و کشک باب نرم کرده را با روغن و کمی فلفل و زیره و مغز گردکان و نانهای ریزه کرده در دیگ ریزند و دو سه جوش داده فرود آورند و خورند (نوع دیگر از آن هم معمولست) : (ماییم سه چار شخص معهود آزرده ز دور چرخ و انجم . {} داریم هوای کالجوشی از بی برگی نه از تنعم . {} اسبابش جمله هست حاصل جز روغن و کشک و نان و هیزم) (نظام الدین قمری اصفهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی خوراکی. طرز تهیه آن چنین است: نان را ریزه کنند همچنانکه برای اشکنه و کشک باب نرم کرده را با روغن و کمی فلفل و زیره و مغز گردکان و نانهای ریزه کرده در دیگ ریزند و دو سه جوش داده فرود آورند و خورند (نوع دیگر از آن هم معمولست) : (ماییم سه چار شخص معهود آزرده ز دور چرخ و انجم . {} داریم هوای کالجوشی از بی برگی نه از تنعم . {} اسبابش جمله هست حاصل جز روغن و کشک و نان و هیزم) (نظام الدین قمری اصفهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
کت پیشگوی اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساو شاه (فردوسی) کندا
فرهنگ لغت هوشیار
کت پیشگوی اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساو شاه (فردوسی) کندا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فالگویی
تصویر فالگویی
عمل فالگو فالگیری طالع بینی
فرهنگ لغت هوشیار
کت پیشگوی اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساو شاه (فردوسی) کندا آنکه فال گیرد طالع بین فالگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلگوش
تصویر پیلگوش
آنچه مانند گوش فیل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فالگو
تصویر فالگو
آنکه فال زند و پیش بینی کند فالگیر فال زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فالگوی
تصویر فالگوی
آنکه فال زند و پیش بینی کند فالگیر فال زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلجوش
تصویر فیلجوش
پیلگوش از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالجوش
تصویر کالجوش
کله جوش، اشکنه، نوعی غذای حاضری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فالگیر
تصویر فالگیر
کسی که فال می گیرد، طالع بین
فرهنگ فارسی معین
طالع بین، غیب گو، فالچی، فال زن، فالگیر، کاهن
فرهنگ واژه مترادف متضاد