جدول جو
جدول جو

معنی فافور - جستجوی لغت در جدول جو

فافور
اسم عربی برنجاسف است، (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کافور
تصویر کافور
(پسرانه)
معرب از سنسکریت، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای تورانی شهر بیداد
فرهنگ نامهای ایرانی
وسیله ای متشکل از یک لولۀ توخالی و حقه ای در انتهای آنکه برای کشیدن تریاک به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فغفور
تصویر فغفور
لقب پادشاهان چین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافور
تصویر کافور
ماده ای سفید رنگ، خوش بو و سمّی که مصرف دارویی داشته و در تهیۀ مواد منفجره و حشره کش به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرفور
تصویر فرفور
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه
شوشک، شارشک، شاشنگ، شیشو، شیشیک، شاشک، طیهوج، نموسک، نموشک، سرخ بال، برای مثال من بچۀ فرفورم و او باز سپید است / با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاخور
تصویر فاخور
نوعی گیاه خوش بو، ریحان الشیوخ، برنجاسف،
بومادران، گیاهی خودرو با شاخه های باریک، برگ های ریز بریده و گل های سفید یا زرد چتری که مصرف دارویی دارد، قیصوم، برتاشک، بوماران، ژابیژ، علف هزاربرگ
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
فغفور. (برهان). رجوع به فغفور شود
لغت نامه دهخدا
آب فرونشسته از جوش، (منتهی الارب)، آب نیمگرم، (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام موضعی است در نجد، و نام آن در اشعار لبید و ابن مقبل آمده است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تشت یا تشتخان یا خوان، از سنگ رخام یا از سیم یا زر، (منتهی الارب)، در نزد عامه به طشتخان معروف است، گویند: وی واسعالفاثور است، (از اقرب الموارد)، گردۀ آفتاب، (منتهی الارب)، قرص خورشید، گویند: انجلی فاثور عین الشمس، (اقرب الموارد)، کاسۀ بزرگ و پاتیله، و این هر دو از ظروف شراب است، (منتهی الارب)، باطیه،
فاجور، (اقرب الموارد)، رجوع به همین کلمه شود،
گروهی که در سرحد ملک کفار در پی دشمن روند، (منتهی الارب)، جاسوس، (تاج العروس)، منزلت و شادمانی، پوست شتربازکرده، سینۀ مردم، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ فَ)
درخور. مناسب
لغت نامه دهخدا
نوعی از ریحان که ریحان الشیوخ گویند، (ناظم الاطباء)، نوعی از گل است، (آنندراج)، برنجاسف، بوی مادران و مرزنگوش، نامهای دیگر آن است، لیث گوید: فاخور نوعی است از ریحان که او را مرو گویند، برگ او پهن باشد و از میانۀ سرها بیرون آید و سرها به هیأت دنب روباه بود و بر سر او گلهای سرخ باشد، گل او خوشبو بود، و اهل بصره او را گل شیوخ گویند، معتقد اطباء آن است که موی را سپید کند، (از ترجمه صیدنه)
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای چهارگانه بخش مرکزی شهرستان کازرون است که در جنوب خاوری بخش واقع است، آبادیهای آن در شمال، خاور و جنوب خاوری دریاچۀ فامور پراکنده شده است، هوای آن گرم و مالاریایی است و آب مشروب و زراعتی آنجا از چشمه و قنات تأمین میگردد، محصول عمده دهستان غلات، حبوبات، برنج، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، از 5 آبادی تشکیل شده و قریه های مهم آن عبارتند از: قلعه نارنجی، کرامت آباد و مالکی، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، پانزده فرسنگ در نیم فرسنگ از قریۀ الک به باغ ترنجی امتدادآن است، از شمال و مشرق و مغرب به بلوک کازرون و ازجنوب به بلوک جره محدود میشود، هوایش گرم و شغل اهالی ماهیگیری است، دارای 1300 نفر جمعیت و مرکزش به اسم ده پاکاه 100 خانوار سکنه دارد، منبت سازی در آنجاشیوع دارد، (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 112) 0
لغت نامه دهخدا
شکاف، (دزی ج 2 ص 236)
لغت نامه دهخدا
بردی، پاپیروس، (یادداشت بخط مؤلف)، اسم بردی است، (فهرست مخزن الادویه)، به لغت مصر قسمی از بردی است که از او کاغذ سازند، (تحفۀ حکیم مؤمن)، فافیرا، فافیورس، فافیروس، پاپیروس، رجوع به پاپیروس شود
لغت نامه دهخدا
وقع فی عافور شر و عاثوره، یعنی در بدی و جای هلاک و سختی افتاد، (منتهی الارب) (آنندراج)، لغتی است در عاثور، (از اقرب الموارد)، و رجوع به عاثور شود
لغت نامه دهخدا
گیاهی است مانند زوان، (منتهی الارب)، نباتی است که تازه روئیده باشد، (فهرست مخزن الادویه)، هرطمان به لغت اهل مصر، (فهرست مخزن الادویه)، خرطال، خرطل، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان). لقب پادشاهان چین و کلمه پارسی است، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداشت مؤلف). بغپور. (فرهنگ فارسی معین) :
چو آگاهی آمد به فغفور از این
که آمد فرستاده ای سوی چین.
فردوسی.
نجوید همی جنگ تو فور هند
نه فغفور چین و نه سالار سند.
فردوسی.
بر آن دوستی نیز بیشی کنم
ابا دخت فغفور خویشی کنم.
فردوسی.
روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود.
فرخی.
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.
منوچهری.
قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن
خاقان رکابدار تو، فغفور پرده دار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 40).
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این پسنده دلیران کین.
اسدی.
کمین بندۀ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین.
سوزنی.
باغ چو ارتنگ چین نماید خرم
زآنک بدان خرمی خرامد فغفور.
سوزنی.
دین سره نقدی است به شیطان مده
یارۀ فغفور به سگبان مده.
نظامی.
خداوندی که چون خاقان و فغفور
بصد حاجت دری بوسندش از دور.
نظامی.
نبودم تحفۀ چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور.
نظامی.
، گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود:
نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.
ناصرخسرو.
ز دولت خانه این هفت فغفور
سخن را تازه تر کردند منشور.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مرتکب گناه، زناکار، (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد)، وزن فاعول معنی مبالغه دارد و بنابراین فاجور یعنی کسی که در بدکاری و زنا افراط کند
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام پادشاهی از آل اشکان که بعد از اسکندر پادشاه شد و شصت ودو سال ملک راند. (برهان). مصحف فغور و فقور است که معرب نام پاکر برادر اشک سیزدهم است. (حاشیۀ برهان چ معین از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 232)
نام پسر ساوه شاه یا شابه شاه فرمانروای ترکستان در شاهنامۀ فردوسی چنین آمده است:
که فغفور خواندیش وی را پدر
لغت نامه دهخدا
وافور، شاید از واپور، باشد؟ رجوع به وافور شود،
- راه بافور، (راه وافور) نامی که در تداول عامه به محله و خیابانی بجنوب شهر قزوین داده شده است و این تسمیه را سبب عبور و توقف وسائط نقلیه موتوری بوده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از وافور
تصویر وافور
کشتی بخاری، آلتی برای کشیدن تریاک
فرهنگ لغت هوشیار
داروئی است خوشبو و سفید رنگ از درختی که در چین و ژاپن میروید گرفته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافور
تصویر قافور
نیام شکوفه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغفور
تصویر فغفور
پارسی تازی گشته فغپور بغپور فرزند فغ فرزند بت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفور
تصویر فرفور
پسر جوان، گوساله، بزغاله
فرهنگ لغت هوشیار
تشت، خوان سنگی، گرده خور، کاسه بزرگ پاتیله، شادمانی، سینه در آدمی، انیشه (جاسوس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاخور
تصویر فاخور
خرنباش مرو خوش از گیاهان بوی مادران مرزنگوش درخور لایق متناسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عافور
تصویر عافور
سیژ (هلاک)، سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافور
تصویر خافور
مرغ بید گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافور
تصویر وافور
آلتی که با آن تریاک می کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافور
تصویر کافور
ماده ای است خوشبو و سفیدرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فغفور
تصویر فغفور
((فَ))
پسر خدا، لقب پادشاهان چین، بغپور، فغپور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاخور
تصویر فاخور
((خُ))
درخور، سزاوار
فرهنگ فارسی معین