جدول جو
جدول جو

معنی فاشرا - جستجوی لغت در جدول جو

فاشرا
گیاهی خاردار با تارهایی شبیه تاک و میوه ای سرخ رنگ و خوشه دار به اندازۀ نخود که به گیاهان و اشیای نزدیک خود می پیچد و مصرف دارویی دارد
سپیدتاک، سپیتاک، سفیدتاک، سیاه دارو، ماردارو، هزارشاخ، هزارکشان، هزارجشان، هزارافشان، ارجالون، بروانیا
تصویری از فاشرا
تصویر فاشرا
فرهنگ فارسی عمید
فاشرا(شَ / شِ)
نوعی از رستنی باشد که مانند عشقه بر درخت پیچد. خوشه و میوۀ آن زیاده بر ده دانه نمیشود، و آن در اول سبز و در آخر بغایت سرخ گردد. و آن را هزارجشان گویند یعنی هزارگز، و به شیرازی نخوشی خوانند بسبب آنکه میوۀ آن در زمستان خشک نمیشود، و بعربی کرمهالبیضا و حالق الشعر و عنب الحیه هر دو با حای بی نقطه و به یونانی انبالس لوقی گویند. (برهان). فاشری. مأخوذ از سریانی. (فولرس)
لغت نامه دهخدا
فاشرا
فاشری سریانی تازی گشته از فاشیرا هزار جشان هزار گز نخوشی (گویش شیرازی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فارا
تصویر فارا
(دخترانه)
نام کوهی در مغرب فلات ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماشرا
تصویر ماشرا
ورم و آماس دموی در پوست بدن
فرهنگ فارسی عمید
کلمه سریانی است، باشرا یکی از صور عربی آن است، (حاشیۀ برهان چ معین)، کرمۀ دشتی، بروانیا، انبلس لوقی، (یادداشت بخط مؤلف)، کرمهالبیضاء است، (فهرست مخزن الادویه)، پیچکی است که لاتینی آن را بریونیا نامند، (یادداشت بخط مؤلف)، از تیره خیاریان است و ریشه دائمی دارد و میوه های آن قرمز و کوچک و ریشه آن ضخیم است، (گیاه شناسی گل گلاب ص 254)، رجوع به انبلس لوقی و تاک دشتی شود، بعضی آن را انگور جنگلی گمان برده اند و غلط است، (یادداشت بخط مؤلف)، سیاه دارو، کرمهالسوداء
لغت نامه دهخدا
(شَ ری ی / شِ ری ی)
دوایی است گزیدگی مار و هوام را نافع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ظاهراً همان فاشرا و فاشره است. رجوع به فاشره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
کرمه دشتی. فاشرا. رجوع به فاشرا شود
لغت نامه دهخدا
فاشرا. خسرودارو. هزارجشان را گویند و به پارسی خسرودارو گویند. ارجانی گوید فاسرا گرم و خشک است و داغ. سیاه و سپیدی که بر وی پدید آید چون بر وی طلا کنند ببرد و خون حیض و بول را از رحم و مثانه براند. علت صرع را سود دارد. (ترجمه صیدنه، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ورق 62). رجوع به خسرودارو و فاشرا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به لغت سریانی ورم دموی را گویند یعنی ورمی که مادۀ آن از خون باشد. (برهان) (آنندراج). اکنون در پارسی مستعمل است. (آنندراج) (انجمن آرا). مأخوذ از سریانی ورم و آماس دموی. (ناظم الاطباء). به سریانی اسم ورم دموی و صفراوی مرکب است که از جوش خون و صفرا در صورت و پیشانی ظاهر شود وگاه سر را نیز فرا گیرد و گاه اطلاق می نمایند بر فلغمونی (ورم خونی) حادث درسر و گاه بر فلغمونی حادث درجوف دماغ، و شیخ الرئیس بر ورم صفراوی حادث در کبد اطلاق نموده و در عرف طبی که اکثر متأخرین برآنند بر ورم حادث از خون و صفراوی مرکب در صورت اطلاق می نمایند. (حاشیۀ برهان چ معین). آماسی که مادۀ آن خون است. گونه ای فلقمونیا که در صورت حاصل شود. ورم دموی. (فرهنگ فارسی معین). نام ورمی است از خون و صفرا در هر جای تن که باشد. فلغمونی که در روی سرپیدا آید. فلغمونی در جوهر دماغ. ورم صفرایی صرف در کبد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). (ماشرا) آماسی است پست لکن سخت گرم و سوزان بود و مادۀ او خونی گرم بود با صفراء بسیار... و بیشتر اندر بینی و روی و حوالی چشم وپیشانی افتد و ممکن است که در دیگر اندامها نیز افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً) :
حصبه و قولنج و مالیخولیا
سکته و سل و جذام و ماشرا.
مولوی (یادداشت ایضاً).
از صداع و ماشرا و از خناق
وززکام و از جذام و از فواق.
(مثنوی چ خاور ص 307).
- کوفت و ماشرا، نفرینی است
لغت نامه دهخدا
کوهی در مغرب فلات ایران، در آن حجاری ها و کتیبه هایی از روزگار تمدن عیلامی برجاست، رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 313 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باشرا
تصویر باشرا
فاشرا
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته آماس خونی آماسی که ماده آن خون است گونه ای فلقمونیا که در صورت حاصل شود ورم دموی: از صداع و ماشرا و از خناق وز زکام و از جذام و از فواق. (مثنوی. چا. خاور. دفتر پنجم ص 307) توضیح این بیت در مثنوی چاپ نیکلسون نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
ورم، آماس (دموی)
فرهنگ واژه مترادف متضاد