غایب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ناپدید شدن. (منتهی الارب). دور شدن و ناپدید گشتن. جدایی. (اقرب الموارد). ضد حضور. (غیاث اللغات) (آنندراج). غایب شدن. نادیداری. مقابل حضور. مقابل حضرت. غیب. غیاب. غیوب. مغیب. (اقرب الموارد). رجوع به غیبت شود، در پس کسی بدی او را گفتن و غیبت کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بد گفتن از پس. زشت یاد. در کسی در افتادن و در غیاب او بدی او گفتن. یاد کردن کسی دیگری را بر وجهی که اگر بشنود او را ناپسند آید. رجوع به غیبه و غیبت شود
غایب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ناپدید شدن. (منتهی الارب). دور شدن و ناپدید گشتن. جدایی. (اقرب الموارد). ضد حضور. (غیاث اللغات) (آنندراج). غایب شدن. نادیداری. مقابل حضور. مقابل حضرت. غَیب. غِیاب. غُیوب. مَغیب. (اقرب الموارد). رجوع به غَیبَت شود، در پس کسی بدی او را گفتن و غیبت کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بد گفتن از پس. زشت یاد. در کسی در افتادن و در غیاب او بدی او گفتن. یاد کردن کسی دیگری را بر وجهی که اگر بشنود او را ناپسند آید. رجوع به غیبَه و غیبت شود
تیردان. (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (برهان قاطع). کیش و جعبه. (برهان قاطع). ترکش و جعبه. (غیاث اللغات) ، هر یک از آهنهای تنک کوچک که بر هم نهند ساختن جوشن را. (از صحاح الفرس). پاره های آهن باشد که در جیبه و بکتر و جوشن و دیگر اسلحه بکار برند. (فرهنگ جهانگیری). پاره های آهن که در بکتر و جوشن که از جملۀ اسلحۀ جنگ است بکار برده شود. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). فولاد و آهن که بر جوشن نصب کنند. (فرهنگ رشیدی). پولکهای آهن وپولاد که بر جوشن نصب کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین غیبۀ جوشن. شهید بلخی (در صفت آتش سده). پرآب ترا غیبه های جوشن پرخاک ترا چرخهای دیبا. منجیک ترمذی. از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه کز داشتنش غیبۀ جوشنت بفرکند. عمارۀ مروزی. به چنگ اندرون شیرپیکر درفش بر آن غیبۀ زنگ خورده بنفش. فردوسی. همان جوشن و خود غیبه به زر بپوشید درزیرشان چون زبر. فردوسی. فلک چو غیبۀ جوشن ستاره زان دارد که بی درنگ بر او گرز برزنی بشتاب. فرخی. تا چو سر از برف گرد اندرکشد سیمین زره برگ شاخ رز چنان چون غیبۀ زرین شود. فرخی. همی ز جوشن برکند غیبۀ جوشن همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر. فرخی. به خار غیبه ربودی درختش از جوشن به لمس جامه دریدی گیاهش از خفتان. عنصری (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). یکی بر قلعه ای کش کوه پاره ست یکی بر جوشنی کش غیبه سندان. عنصری. تا هست خامه خامه به هر بادیه زریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار. عسجدی. ز خون غیبه ها لاله کردار گشت سنان ارغوان تیغ گلنار گشت. اسدی (گرشاسب نامه از جهانگیری) (از انجمن آرا). کجا گرز کین کوفت که غار شد کجا نیزه زد غیبه گلنار شد. اسدی (گرشاسب نامه). طبع مغناطیس دارد زخم تو کز اسب خصم بر دو منزل بگسلاند غیبۀ برگستوان. ازرقی (از جهانگیری). ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او غیبه های جوشن رز آبگون بر آبگیر. سوزنی. حلقۀ سیمین زره چون ز شمرشد پدید غیبۀ زرین فشاند بر سر او شاخسار. خاقانی. ، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند. (از برهان قاطع). دوایری که بر سپر بود و آن چوبهاست که ابریشم و جز آن بر آن پیچند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ خطی) ، پنبۀ محلوج. (از برهان قاطع)
تیردان. (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (برهان قاطع). کیش و جعبه. (برهان قاطع). ترکش و جعبه. (غیاث اللغات) ، هر یک از آهنهای تُنُک کوچک که بر هم نهند ساختن جوشن را. (از صحاح الفرس). پاره های آهن باشد که در جیبه و بکتر و جوشن و دیگر اسلحه بکار برند. (فرهنگ جهانگیری). پاره های آهن که در بکتر و جوشن که از جملۀ اسلحۀ جنگ است بکار برده شود. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). فولاد و آهن که بر جوشن نصب کنند. (فرهنگ رشیدی). پولکهای آهن وپولاد که بر جوشن نصب کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی شدی پشیزۀ سیمین غیبۀ جوشن. شهید بلخی (در صفت آتش سده). پرآب ترا غیبه های جوشن پرخاک ترا چرخهای دیبا. منجیک ترمذی. از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه کز داشتنش غیبۀ جوشنت بفرکند. عمارۀ مروزی. به چنگ اندرون شیرپیکر درفش بر آن غیبۀ زنگ خورده بنفش. فردوسی. همان جوشن و خود غیبه به زر بپوشید درزیرشان چون زبر. فردوسی. فلک چو غیبۀ جوشن ستاره زان دارد که بی درنگ بر او گرز برزنی بشتاب. فرخی. تا چو سر از برف گرد اندرکشد سیمین زره برگ شاخ رز چنان چون غیبۀ زرین شود. فرخی. همی ز جوشن برکند غیبۀ جوشن همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر. فرخی. به خار غیبه ربودی درختش از جوشن به لمس جامه دریدی گیاهش از خفتان. عنصری (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). یکی بر قلعه ای کش کوه پاره ست یکی بر جوشنی کش غیبه سندان. عنصری. تا هست خامه خامه به هر بادیه زریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار. عسجدی. ز خون غیبه ها لاله کردار گشت سنان ارغوان تیغ گلنار گشت. اسدی (گرشاسب نامه از جهانگیری) (از انجمن آرا). کجا گرز کین کوفت که غار شد کجا نیزه زد غیبه گلنار شد. اسدی (گرشاسب نامه). طبع مغناطیس دارد زخم تو کز اسب خصم بر دو منزل بگسلاند غیبۀ برگستوان. ازرقی (از جهانگیری). ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او غیبه های جوشن رز آبگون بر آبگیر. سوزنی. حلقۀ سیمین زره چون ز شمرشد پدید غیبۀ زرین فشاند بر سر او شاخسار. خاقانی. ، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند. (از برهان قاطع). دوایری که بر سپر بود و آن چوبهاست که ابریشم و جز آن بر آن پیچند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ خطی) ، پنبۀ محلوج. (از برهان قاطع)
آرزو و خواهش و اشتیاق. (از برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی). آرزومندی. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی). به معنی آرزو و طمع و اشتیاق غلط و تصحیف است از بویه و پویه. (یادداشت مؤلف). در فرهنگها و برهان به معنی آرزو آورده اند و شعر مولوی را شاهد کرده: یوبه سفر گیرد با پای لنگ صبر فروافتد در چاه تنگ. و این خطاست. توبه را یوبه خوانده اند و بویه را یوبه دانسته اند. بوی و بویه به معنی آرزو و تمنی است. (انجمن آرا) (آنندراج). به دلایل مختلف از جمله استعمال بویه در اعلام ایرانی و نیز مقایسۀ بویه با بوی به معنی آرزو، صحت استعمال بویه مسلم می گردد و ’یوبه’ اگر تصحیفی از بویه نباشد، از ریشه و بن دیگری است و شکل های دیگر کلمه مانند بوبه، پویه، پوپه و پوبه مصحفند. (از حاشیۀ برهان چ معین)
آرزو و خواهش و اشتیاق. (از برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی). آرزومندی. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی). به معنی آرزو و طمع و اشتیاق غلط و تصحیف است از بویه و پویه. (یادداشت مؤلف). در فرهنگها و برهان به معنی آرزو آورده اند و شعر مولوی را شاهد کرده: یوبه سفر گیرد با پای لنگ صبر فروافتد در چاه تنگ. و این خطاست. توبه را یوبه خوانده اند و بویه را یوبه دانسته اند. بوی و بویه به معنی آرزو و تمنی است. (انجمن آرا) (آنندراج). به دلایل مختلف از جمله استعمال بویه در اعلام ایرانی و نیز مقایسۀ بویه با بوی به معنی آرزو، صحت استعمال بویه مسلم می گردد و ’یوبه’ اگر تصحیفی از بویه نباشد، از ریشه و بن دیگری است و شکل های دیگر کلمه مانند بوبه، پویه، پوپه و پوبه مصحفند. (از حاشیۀ برهان چ معین)
ناپدید شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). نهان شدن. نهفتگی. (غیاث اللغات) ، فروشدن آفتاب. (منتهی الارب). غروب آفتاب و ستارگان دیگر و نهان شدن آنها از چشم. غیاب. (از اقرب الموارد). یقال: لقیته عند غیبوبه الشمس، یعنی ملاقات کردم او را بهنگام غروب آفتاب. (از المنجد) ، بمعنی مفارقت نیز استعمال شده است. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ضد حضور. (از المنجد)
ناپدید شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). نهان شدن. نهفتگی. (غیاث اللغات) ، فروشدن آفتاب. (منتهی الارب). غروب آفتاب و ستارگان دیگر و نهان شدن آنها از چشم. غِیاب. (از اقرب الموارد). یقال: لقیته عند غیبوبه الشمس، یعنی ملاقات کردم او را بهنگام غروب آفتاب. (از المنجد) ، بمعنی مفارقت نیز استعمال شده است. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ضد حضور. (از المنجد)
شب ماندن طعام. (تاج العروس) (المنجد) ، خواه فاسد شودیا نه، و بعضی به گوشت اختصاص داده اند. (تاج العروس) ، گندیدن طعام. (المنجد) ، به آخر رسیدن کار. (المنجد). رجوع به غبوب شود
شب ماندن طعام. (تاج العروس) (المنجد) ، خواه فاسد شودیا نه، و بعضی به گوشت اختصاص داده اند. (تاج العروس) ، گندیدن طعام. (المنجد) ، به آخر رسیدن کار. (المنجد). رجوع به غُبوب شود
دشیاد دشتیاد زشتیاد به تو باز گردد غم عاشقی نگارا مکن این همه زشتیاد (رودکی) پرتاد تیر دان کیش جعبه ترکش، هر یک از آهن های تنک کوچک که برای ساختن جوشن و بکتر برهم نهند، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند
دشیاد دشتیاد زشتیاد به تو باز گردد غم عاشقی نگارا مکن این همه زشتیاد (رودکی) پرتاد تیر دان کیش جعبه ترکش، هر یک از آهن های تنک کوچک که برای ساختن جوشن و بکتر برهم نهند، دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند