جدول جو
جدول جو

معنی غیذر - جستجوی لغت در جدول جو

غیذر
(غَ ذَ)
بمعنی غذیره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غذیره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیور
تصویر غیور
غیرتمند، باغیرت، باحمیت، ناموس پرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیذر
تصویر شیذر
هوشیدر، از نام های خداوند، ایزد یکتا، برای مثال تویی آن داور محکم که از دادش بنی آدم / بیارامید در عالم چو مؤمن در حق شیذر (عنصری - ۳۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیر
تصویر غیر
حرف استثنا، جز، به جز، غیر از، الّا، مگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیر
تصویر غیر
مفرد واژۀ اغیار، دیگر، کس دیگر، بیگانه، ادات سلب، پسوند متصل به واژه به معنای نا مثلاً غیرارادی، غیرجایز، غیرخالص، غیررسمی، غیرطبیعی، غیرعادی، غیرعمد، غیرلازم، غیرما کول، غیرمتعظ، غیرمسئول، غیرملفوظ، غیرممکن
غیر مثلاً حرف اضافه) جز، به جز
فرهنگ فارسی عمید
پارچۀ زرد رنگی که در قدیم جهودان به لباس خود بر روی کتف می دوختند تا معلوم شود که از قوم یهود هستند، پاره زرد، عسلی
فرهنگ فارسی عمید
(غِ نَ جِ)
دهی است جزء دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک که در 16هزارگزی شمال خاوری آستانه و 9هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است. سکنۀ آن 948 تن و شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از زه آب رود خانه محلی و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، چغندر، بنشن، انگور، میوه ها و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیبافی است. راه مالرو دارد و در فصل خشکی اتومبیل رفت و آمد میکند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جمع واژۀ غیره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی از معانی آن دیه است، چنانکه گویند: ان لم تقبلوا الغیر جدعنا انوفکم، یعنی اگر دیه ها را نپذیرید بینی های شما را قطع میکنیم. و گفته اند غیر مفرد است و جمع آن اغیار است. (از اقرب الموارد).
- غیرالدهر، سختیهای روزگار که دیگرگون گرداند. (منتهی الارب). پیش آمدهای روزگار که تغییر دهند. (از اقرب الموارد). حوادث زمانه. تصاریف. صروف زمان
گشتن حال. تغیر حال. (متن اللغه). تغیر. دگرگونی:
تا نصیحتگر او بود براو بود پدید
چون نصیحت نشنید آمد در کار غیر.
فرخی.
تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد
در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر.
فرخی.
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر.
فرخی.
، بعضی آن را بمعنی دیه آورده و مفرد دانسته اند. رجوع به غیر (ج غیره) و اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
جوششی باشد که در اعضا پهن شود و بشره را سرخ گرداند و آن را به عربی شری ̍ خوانند، (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
شیذیر. (برهان). یکی از نامهای خداست. (از برهان) (از جهانگیری). ظاهراً مصحف و مخفف ’هوشیدر’ نخستین موعودزرتشتیان باشد. (حاشیۀ برهان چ معین) :
توئی آن داور محکم که از دادش بنی آدم
بیارامید در عالم چو مؤمن در حق شیذر.
عنصری.
رجوع به یشتهای پورداود ج 2 ص 100 و خرده اوستا ص 69 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ذَ)
نام شهری است و یا آنکه زمین همواریست که در آن گوآبهای مناسبی حفر کنند. (از اقرب الموارد: ’ش ذر’). گوآب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
خر. ج، غیاذیر. (منتهی الارب) (آنندراج). الاغ. حمار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ ذا)
نام برای ابر که در حدیث ذکر شده است. زمخشری گوید: چنانست که گویی فیعل است از غذا یغذو بمعنی جاری شد، و من وزن فیعل را جز در این کلمه و کلمه کیهاه (بمعنی شتر بزرگ وقوی هیکل) نشنیده ام. (از تاج العروس) (لسان العرب). در تاج العروس بصورت غیذاء آمده است. رجوع به لسان العرب ذیل ’غذا’ و هم غیذاء در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ ذَ)
درهم آمیزنده سخن و کار خودرا، و بیخرد که هیچ نفهمد. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که سخن و کار خود را بهم زند. المخلط فی کلامه و فعاله. (اقرب الموارد) ، مرد نازک تناورمنعم و پر از جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه ناعم (نرم و نازک) و فربه باشد، و گفته اند بمعنی فربه و نازپرورده است، یا بمعنی بسیار فربه، و یا جوانی که به غایت جوانی رسیده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ غور، بمعنی عمق و حالت چیزی که قابل فهم و حدس نیست، مانند: اسرار و نقشه ها، (دزی ج 2 ص 230)، رجوع به غور شود
لغت نامه دهخدا
علم حساب غیار. کلمه هندی است بمعنی اعداد اعشار. محمد بن موسی خوارزمی آن را در اسلام منتشر ساخت، و این حسابی سخت سهل و ساده است و ابداع آن بر حدت و سلامت فکر مردم هند دلیل است. (از طبقات الامم)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نواب اشجع الدوله غیور جنگ بهادر. از بزرگان و شاعران هند بود. بسال 1145 هجری قمری متولد شد. نسبت وی به اویس قرنی میرسد. این رباعی از اوست:
سحر چو برق بت سرخ پوش رفت و گذشت
به یک کرشمۀ او عقل و هوش رفت و گذشت
طریق عشق ز پروانه میتوان آموخت
که سوخت جان عزیز و خموش رفت و گذشت.
(از صبح گلشن صص 301- 302 به اختصار).
رجوع به کتاب مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ذَ رَ)
بدی. (منتهی الارب) (آنندراج). شر. (اقرب الموارد). بدی رسانیدن. (ناظم الاطباء) ، بسیاری سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آمیزش و خلط کردن سخن. (منتهی الارب) (آنندراج). تخلیط. (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غُ یُ)
جمع واژۀ غیور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) رجوع به غیور شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
رشک کن. (دهار). بارشک و نیک غیرتمند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. ج، غیر. (منتهی الارب). بسیار غیرت کننده و رشک برنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). رشکناک. رشگن. رشک بر. حسود: روزگار غیور بر کریمۀ برّ و احسان به منافست برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 449).
از آن کم میرسد هر جان بدین جشن
که ره بس دور و جانان بس غیور است.
عطار.
سختم آید که به هر دیده ترا مینگرند
سعدیا غیرتت آید نه عجب سعد غیور.
سعدی (طیبات).
عزیز مصر برغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید.
حافظ.
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند.
حافظ.
، بسیار غیرت دارنده. (فرهنگ نظام). ناموس پرست. آنکه غیرت دارد. آنکه از عرض و ناموس خویش دفاع کند. آنکه در امر عرض و ناموس نهایت متعصب است. صاحب غیرت. غیرتمند. با نام و ننگ. باحمیت. باغیرت:
چشم بر کار دوست دار چنان
که غیوران بر اهل پردۀ خویش.
خاقانی.
بازپس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند.
خاقانی.
جمله عالم زآن غیور آمد که حق
برد در غیرت بر این عالم سبق.
مولوی (مثنوی).
، کنایه از سالک و اهل سلوک. رجوع به غیوران شود، بیدارشب. شبخیز. رجوع به غیوران شب شود:
آنچه ببینند غیوران بشب
بازنگویند بروز ای عجب !
- غیور شب، بیدارشب. شبخیز. (از برهان قاطع) (از آنندراج). آنکه شب بیدار ماند. رجوع به غیوران شب شود.
، در شریعت اسرائیلی کسی را گویندکه نسبت بشریعت غیور باشد، و پس از ایام مسیح لفظ غیور به کسانی گفته میشد که بدون اعتنا به احکام شرع آنچه را خودشان صحیح و روا می دانستند معمول داشته ترویج میدادند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
یکی از قرای شمیران است واقع در سمت غربی سلطنت آباد مابین رستم آباد و دزآشوب. آبش از سه رشته قنات است. میانۀ رستم آباد و چیذر نزدیک امام زاده علی اکبر بالای یک بلندی آثار خرابه ای است یمکن در قدیم قلعه بوده است. چیذر را امام زادۀ دیگری است موسوم به امامزاده اسماعیل. (مرآت البلدان). دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران. در سه هزارگزی جنوب خاور شمیران واقع است. 986 تن سکنه دارد. از قنات و در بهار از رود خانه دربند و دارآباد آبیاری میشود. محصولش غلات و بنشن، صیفی و انار است. اغلب اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. بناهای قدیم در روی تپه ای آنجا دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غیور
تصویر غیور
رشک کن، با غیرت، با حمیت، غیرتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیذره
تصویر غیذره
بدی پستی، روده درازی پر گویی، در آمیختن سخن (خلط مبحث)
فرهنگ لغت هوشیار
پاره زرد که جد دینان نا گزیر به جامه خود می دوخته اند تا شناخته گردند اسلیک پاره ای باشد برنگی جز رنگ جامه که جهودان در قدیم بر کتف می دوختند تا از مسلمانان تشخیص داده شوند عسلی پاره زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیذار
تصویر غیذار
خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیر
تصویر غیر
بیگانه، جز، سوا، مگر
فرهنگ لغت هوشیار
خدای تعالی: تویی آن داور محکم که از داداش بنی آدم بیار امید در عالم چو مومن در حق شیذر. (عنصری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیار
تصویر غیار
((غِ))
عسلی، پارچه ای زرد رنگ که جهودان به لباس خود می دوختند تا از مسلمانان قابل تشخیص باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیور
تصویر غیور
((غَ))
با حمیت، ناموس پرست، غیرتمند، پر غیرت، مجازاً دلیر و شجاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیذر
تصویر شیذر
((ش ذَ))
شیذیر، خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیر
تصویر غیر
دگرگون گشتن، تغییر حال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیر
تصویر غیر
((غَ یا غ یْ))
جز، سوا، مگر، دیگر، بیگانه، در تصوف عالم کون که اسم غیریت و سوائیت بر او اطلاق کنند، جزء پیشین بعضی از کلمه های مرکب که معنای مخالف به کلمه می دهد و معادل پیشوند «نا» است، غیرجایز (ناروا)، غیرعادلان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیر
تصویر غیر
جز، نا، دیگر
فرهنگ واژه فارسی سره
باغیرت، غیرتی، غیرتمند، متعصب، مرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتب، منظم، زیبا و متناسب، دندانه دار
فرهنگ گویش مازندرانی