جدول جو
جدول جو

معنی غیداق - جستجوی لغت در جدول جو

غیداق
نام حصنی بود در اسپانیا نزدیک جیّان. (رحلۀ ابن جبیر ص 2)
لغت نامه دهخدا
غیداق(غَ)
جوان نازک و ناعم و نیکوپیکر. (منتهی الارب) (آنندراج). جوان غیربالغ یا نرم و نازک و نیکواندام. غیدق. غیدقان. (از اقرب الموارد) ، بهترین جوانی و مرد جوانمرد. (منتهی الارب). کریم و بخشنده و خوشخو، و آنکه بسیارعطیه دهد. (از اقرب الموارد). فراخ کار و در نعمت برآمده. (مهذب الاسماء) ، عام غیداق، سال فراخ. سالی که در آن نعمت فراوان باشد. و همچنین است سنه غیداق (بدون تاء تأنیث) ، و نیز غیث غیداق، یعنی باران پرآب، و ماء غیداق، یعنی آب فراوان. (از اقرب الموارد) ، سوسمار. (مهذب الاسماء). سوسمار نازک فربه، یا سوسمار بزرگ سال درشت. (از اقرب الموارد) ، بچۀ سوسمار. (منتهی الارب). بقولی بچۀ سوسمار است. (از اقرب الموارد) ، اسب درازقامت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
غیداق(غَ)
جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر آنجا بسیار سخت و راست باشد، چنانکه اگر بر سنگ زنند نشکند، و آن را تیر غیداقی گویند. (از فرهنگ رشیدی). نام جایی از ترکستان، و در ’شرح خاقانی’ غیلاق به لام آمده بمعنی جایی در دشت قبچاق. (غیاث اللغات). جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر پیکاندار خوب از آنجا آورند و تیر غیداقی مشهور است. (از برهان قاطع) (از فرهنگ خطی). بنظر میرسد که این لغت ترکی و مبدل غیتاق، نام طایفه ای مانند قزاق و قلماق باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج) :
به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسارباز تا غیداق.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
غیداق(غَ)
نام مردی. (مهذب الاسماء). غیداق بن عبدالمطلب بن هاشم. ملقب به المقوم عموی رسول خدا بود، و مادر او خزاعیه نام داشت. رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 359 و العقد الفرید ج 3 ص 263 و ج 5 ص 7 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیداقی
تصویر غیداقی
تهیه شده در غیداق، برای مثال به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی / شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق (خاقانی - ۲۳۵)، اهل غیداق
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ لَ)
باریدن آسمان، (از ’ودق’) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
درختی است قوی ساق، پوست آن سوزنده است و بخاکستر چوب آن ریسمان کتان را سپید کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غ نی یِ)
موضعی است در یمن. (منتهی الارب). این موضع بنام غیدان بن حجر بن ذی رعین بن زید بن سهل بن عمرو بن قیس بن معاویه بن جشم بن عبدشمس بن وائل حیری منسوب است. افوه ازدی گوید:
جلبنا الخیل من غیدان حتی
وقعناهن ایمن من صناف.
(از معجم البلدان) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
اول جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) : غیدان شباب، اول جوانی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
زن دوتا از نرمی و نازکی. (منتهی الارب) (آنندراج). زن خمیده بسبب نرمی. (از اقرب الموارد). ریک نازک نرم. (مهذب الاسماء). ج، غید. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، زنی که پوست بدن وی نازک و بغایت زیبا باشد، زن درازگردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
مردجوان نازک. (مهذب الاسماء). شاب ﱡ غیدق، جوان نازک و نیکو. (از منتهی الارب). جوان نازک اندام نیکوپیکر. (ناظم الاطباء). جوان نرم و باریک و خوش اندام. غیداق. غیدقان. (از اقرب الموارد). رجوع به غیداق شود
لغت نامه دهخدا
تیر خدنگ تیر غیداق شهری است در دشت قبچاق قیداقی هم می نویسند منسوبه به غیداق، تیری به غیات سخت که سنگ را می شکند و آن منسوب به غیداق است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیدان
تصویر غیدان
آغاز جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
دراز گردن زن، نرم و نازک، نابرنا نابالنده، اسپ دراز، خوش اندام، بچه سوسمار
فرهنگ لغت هوشیار