جدول جو
جدول جو

معنی غیان - جستجوی لغت در جدول جو

غیان
(غَیْ یا)
بطنی از خزرج. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 185)
بطنی از خطمه. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
غیان
(غَیْ یا)
گمراه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صفت از ’غوی یغوی’ بمعنی گمراه شد. (از اقرب الموارد). گمراه و پیروی کننده خواهش نفس. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
غیان
(غَ)
سیماب. جیوه. (برهان قاطع ذیل آبک) (ناظم الاطباء) (استینگاس). ناظم الاطباء و استینگاس این لغت را عربی دانسته اند، ولی در فرهنگهای معتبر عربی به این معنی دیده نشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیان
تصویر دیان
(دخترانه)
دیانا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیان
تصویر بیان
(دخترانه و پسرانه)
صبحگاه، بامداد، پگاه (نگارش کردی: بهیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غیاث
تصویر غیاث
(پسرانه)
فریادرس، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عیان
تصویر عیان
به چشم دیدن، دیدن به چشم، یقین در دیدار، ظاهر، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیان
تصویر زیان
نقصان، مقابل سود، خسارت، ضرر
زندگی دادن، زیاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیان
تصویر بیان
سخن گفتن، فصاحت، زبان آوری، سخن، شرح، تعبیر، در علوم ادبی علمی که دربارۀ بیان معنای واحد به شیوه های مختلف و بر پایۀ تصویرسازی مانند استفاده از تشبیه، استعاره و کنایه بحث می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طغیان
تصویر طغیان
از حد خود گذشتن، از اندازه تجاوز کردن، بالا آمدن آب دریا یا رودخانه، گردنکشی، گستاخی، نافرمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیاث
تصویر غیاث
فریادرسی، فریادرس، از نام های خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیاب
تصویر غیاب
غایب شدن، ناپدید شدن، دور شدن از نظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریان
تصویر ریان
تر و تازه، شاداب، مقابل عطشان، سیراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غثیان
تصویر غثیان
شوریدن دل، به هم خوردن دل، قی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیان
تصویر تیان
دیگ دهان گشاد و پهن، پاتیل، لوید، برای مثال عشق چو مغز است و جهان همچو پوست / عشق چو حلوا و جهان چون تیان (مولوی۳ - ۶۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیان
تصویر سیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، برسیان، پرسیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غژان
تصویر غژان
خزان، خزنده، در حال خزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
جمع واژۀ باغی. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ باغی. طالب و جوینده. (آنندراج). بغاه. (اقرب الموارد). و رجوع به باغی و بغاه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
درگذشتن از اندازه. (منتهی الارب) (آنندراج). از حد درگذشتن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه) : فمایزیدهم الا طغیاناً کبیراً. (قرآن 60/17) ، (ترسانیدن ما) ایشان را نمیفزاید مگر طغیانی و عصیانی بزرگ و طغیان مجاوزهالحد باشد. (تفسیر ابوالفتوح سورۀ بنی اسرائیل آیۀ 60). زیاده روی. تجاوز از حد. تجاوز از قدر. اعتداء از حدود و مقادیر، گمراهی، بلند شدن و درگذشتن از حد کفر. (منتهی الارب) (آنندراج)، بطر. سرکشی کردن از حق. (منتهی الارب). زیادتی کردن در معاصی و ظلم. (منتهی الارب) (آنندراج). اسراف در ظلم و گناه. غلو درکفر. و بعید نیست که اصل آن تورانز یونانی باشد و تیران فرانسه هم از آن است. و عرب هم که ’ملک الروم’را در کتب تواریخ به لفظ طاغیه تعبیر میکنند در وجه تسمیۀ آن گویند: لکثره طغیانه و فساده. رجوع به توران شود، نافرمانی. سرکشی:
تجربت کوفته دلی است مرا
نه خطائی در او نه طغیانی.
مسعودسعد.
، موج زدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج). برآمدن و بالا زدن آب رود و جز آن بیش از حد. به جوش آمدن. جوشیدن. آشوب شدن دریا و رود و مانند آن، جوشیدن خون، بانگ کردن گاو، بسیار آب آوردن سیل. (منتهی الارب) (آنندراج). آب خیز،
{{اسم}} به عربی گاو وحشی کوچک را نامند. (فهرست مخزن الادویه). (این معنی در عرب به لفظ طغیا آمده و افزودن نون ناشی از تحریف نساخ است)،
{{اسم مصدر}} مجازاً، بمعنی افزونی و کثرت استعمال این درافزونی چیزهای نامرغوب و از این باعث گاهی بمعنی ظلم و بی فرمانی آمده. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- طغیان آبها، مقابل نقصان. افزون شدن آب. کثرت آب. غلبۀ آب.
- امثال:
اشک کباب مایۀ طغیان آتش است.
طغیان رونده بر قلم است:
مثل زنند که طغیان رونده بر قلم است
چرا برون نرود چون برون رود طغیان.
ادیب صابر.
صاحب تیغ و قلم عالی علاءالملک آن که او
از قلم جز تیغ تیزش حرف طغیان برندارد.
سیف اسفرنگ.
با سر تیغ زبان تو خیال طغیان
از قلم دور نباشد که مر او را دو سر است.
سیف اسفرنگ.
تهمت طغیان نبندد هیچ عاقل بر قلم
گر به تلقین ضمیرت کار فرماید دبیر.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
فروگرفتن شهوت دل را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراگرفتن شهوت کسی را. (از اقرب الموارد) ، بازگردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازگرداندن. و بدین معنی با ’الی’ متعدی شود: افاء فلاناً الی کذا، ارجعه. (اقرب الموارد) ، بازگرداندن کسی را ازآنچه قصد کرده به امر دیگر و با ’علی’ بدین معنی آید: افاء علی الامر، اراد امراً فعدلته الی غیره. (از اقرب الموارد) ، غنیمت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح اللغه). کسی را مال بغنیمت دادن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). فی ٔ گردانیدن خدا مال کفار را بر کسی. (از اقرب الموارد). یقال: افاء اﷲ علیه مال الکفار، جعله فیئاً له. (اقرب الموارد). و منه قوله تعالی: و ما افاء اﷲ علی رسوله من اهل القری. (قرآن 7/59). و منه قول الشاعر:
خداش فأدی نعمه و أفأها
ای اداها و رجعها لی بعد ما کادت تفوتنی. و فی التاج: ’و افأت علیهم اذا اخذت لهم فیئا اخذ منهم’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیان
تصویر بیان
فصاحت و زبان آوری، سخن و گفتار، شرح و تعبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آیان
تصویر آیان
در حال آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیان
تصویر دیان
بسیار چیره و غالب پاداش و جزا دادن، بحساب رسنده
فرهنگ لغت هوشیار
سیراب، تر و تازه، فراوانی سیراب مقابل عطشان، تر و تازه شاداب جمع رواء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیان
تصویر زیان
نقصان، ضرر، خسارت و کمی آسیب، صدمه، گزند، آزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیان
تصویر تیان
دیگ دهن گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
در گذشتن از اندازه، نافرمانی سرکشی، آپخشی، جوشیدن، بانگیدن گاو، گستاخی از حد خود تجاوز کردن از اندازه در گذشتن، نا فرمانی کردن، بالا آمدن آب دریا یا رود، تجاوز از حد، نافرمانی سرکشی، گستاخی. یا طغیان قلم. سرکشی قلم نویسنده تحت تاثیر احساسات و بر خلاف اراده او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طغیان
تصویر طغیان
((طُ))
از حد خود گذشتن، نافرمانی کردن، بالا آمدن آب دریا، گستاخی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طغیان
تصویر طغیان
خروش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیان
تصویر زیان
ضرر، خسارت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شیان
تصویر شیان
جبران
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عیان
تصویر عیان
هویدا، آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غیاب
تصویر غیاب
نبود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیان
تصویر بیان
گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
تمرد، خودسری، سرکشی، سرپیچی، عصیان، طغیانگری، گردنکشی، مخالفت، نافرمانی، یاغیگری
متضاد: انقیاد، فرمانبرداری، انقلاب، بلوا، شورش، نافرمانی کردن، از حد خود تجاوز کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد