جدول جو
جدول جو

معنی غویشات - جستجوی لغت در جدول جو

غویشات
(غُ وَ)
نوعی بازوبند و النگو. (دزی ج 2 ص 231)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ویوات
تصویر ویوات
(دخترانه)
گل بنفشه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غایات
تصویر غایات
غایت ها، نهایت ها و پایان چیزها، آخرین درجه ها، مقصودها، مقصدها، پایان ها، جمع واژۀ غایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوشاد
تصویر غوشاد
جایی که شب ها گلۀ گاو و گوسفند در آن به سر ببرند، شبغاره
فرهنگ فارسی عمید
(غَ رَ)
موضعی است. (منتهی الارب) (تاج العروس). نام جایی در بلاد عرب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَوْ وَ)
جمع واژۀ مغوّاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مغواه شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
گروههای مردم، شتران با هم آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اموال حرام. (منتهی الارب). آنچه از مال حرام و حلال گرد آید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ وی یا)
جمع واژۀ لغویه. سخنان بیهوده و هیچکاره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ)
جمع واژۀ عشیشان. (منتهی الارب). ج ، عشیشیه. (ناظم الاطباء). رجوع به عشیشان و عشیشیه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از بلوکات ولایت کاشان است. عده قری 23 و مساحت 20 فرسخ، و جمعیت 17023 نفر و مرکز آن آران است. حد شمالی دریای نمک، حد شرقی نطنز، حد جنوبی جوشقان استرک و حد غربی آن خاک قم است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 404)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش خمام در شهرستان رشت که 1215 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
غرچه، غرشاه، نام وی انوشتگین است و از پادشاهان خوارزمشاهی بود، (ازمعجم الانساب ج 2 ص 317)، در حدود العالم آمده: غورشاه لقب پادشاه غور است، و قوتش از میرگوزکانان است - انتهی، رجوع به معجم الانساب ج 2 ص 17 و انوشتگین شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان مینوحی بخش قصبۀ معمرۀ شهرستان آبادان. سکنۀ آن 800 تن. آب آن از شطالعرب و لوله کشی. محصول عمده آنجا خرما و انگور. راه آنجا ماشین رو و صنایع دستی زنان حصیربافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(طُ وَ جی یَ)
دهی از دهستان رویسی بخش مرکزی شهرستان خرمشهر در 3 هزارگزی جنوب خرمشهر و یکهزار گزی باختر اتومبیل رو خرمشهر به آبادان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. ساکنین از طایفۀ فیصلی هستند. 150 تن سکنه دارد. آب آن از شطالعرب است. محصول آن خرماست. شغل اهالی تربیت نخل و ماهیگیری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان میان آب بخش شهرستان شوشتر است که در حدود یکصد تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از قبایل مغول بعد چنگیز. رجوع به تاریخ غازان و تاریخ جهانگشای ج 1 ص 28 و ج 2 ص 242 و حبیب السیر شود
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
جمع واژۀ خویش. اقارب. اقوام. منسوبان. (ناظم الاطباء). عشیرت. آل. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت صد مرد گردسوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار.
فردوسی.
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سند یکسر چو دریای آب.
فردوسی.
بنزدیک خویشان و فرزند من
ببینی همه خویش و پیوند من.
فردوسی.
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دادمت یار بس.
فردوسی.
نخست برادران... و پس خویشان و اولیاء حشم را سوگند دادند که تخت ملک را باشد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بُو)
دهی از دهستان لیراوی بخش دیلم است که در شهرستان بوشهر واقع است. و 389 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از بخش نور شهرستان آمل. واقع در 4هزارگزی خاور بلده. دارای 100 تن سکنه است. آب آن از رود خانه اوز رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خویشان
تصویر خویشان
اقوام، منسوبان، اقرباء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوشات
تصویر هوشات
جمع هوشه، آشوب ها گروه های در آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویبات
تصویر ویبات
جمع ویبه، بد آمدها رسوایی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوشاد
تصویر غوشاد
جای فرود آمدن کاروان قافله گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوشاک
تصویر غوشاک
خوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غویشه
تصویر غویشه
اسم) نوعی از سماروغ غوشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایات
تصویر غایات
پایانها، نهایتها، جمع غایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعیشات
تصویر تعیشات
جمع تعیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشویشات
تصویر تشویشات
جمع تشویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دویات
تصویر دویات
جمع داوه، آمه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توحشات
تصویر توحشات
جمع توحش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغویات
تصویر لغویات
جمع لغویه، یاوه ها سخنان یاوه جمع لغویه سخنان بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایات
تصویر غایات
جمع غایت. پایان، نهایت ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خویشان
تصویر خویشان
اطرافیان
فرهنگ واژه فارسی سره
ارحام، اعقاب، اقربا، بستگان، قومان، کسان
متضاد: بیگانگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع میان رود بالای نور
فرهنگ گویش مازندرانی