جدول جو
جدول جو

معنی غوک - جستجوی لغت در جدول جو

غوک
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
بزغ، غورباغه، وک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو
تصویری از غوک
تصویر غوک
فرهنگ فارسی عمید
غوک
جانوری است که در آب و زمین نمناک میماند، بعربی ضفدع (ضفدع) گویند، (آنندراج)، حیوان کوچکی ذوالحیاتین که وزغ و چغر وچغز نیز گویند و به ترکی قرباغه نامند، (از ناظم الاطباء)، جانوری است که در آب و خشکی هر دو زندگی کند، (فرهنگ نظام)، تلفظ آن غوک، در سغدی: غووک جمع آن غوکت، این کلمه از فارسی وارد لهجه های جدید مانند ارموری و پراچی شده است، در سنگسری: وکو، (از حاشیۀ برهان چ معین)، و رجوع به همین حاشیه شود، غوک جانوری آبی دارای استخوانهای باریک است و انواع بسیار دارد، نر آن را ابوالمسیح و ابوهبیره و ابومعبد، و مادۀ آن را ام هبیره گویند، و بعضی از آنها بانگ میکنند و بعضی بانگ نمیکنند، و یکی از انواع آن غوک برّی (صحرائی) است، (از اقرب الموارد ذیل ضفدع)، بزغ، وزغ، (فرهنگ اسدی و حاشیۀ آن)، پک، (فرهنگ اوبهی)، وزق، (برهان قاطع)، وزغ، (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، قورباغه، چغز، چغر، غنجموش، غنج رش، کلا، کلااو، کلار، بک، کلاو، کلاور، کلاوه، کلوا، مگل، وک، (برهان قاطع)، قوربقا، قوربقه، نقّاق، نقّاقه، فدّاده، ضفدع، ضفدع، (دهار)، لجاء، لجاءه، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به وزغ و قورباغه شود:
چشم چون خانه غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزۀ خواجه حسن عیشی کژ،
منجیک (از فرهنگ اسدی)،
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا،
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)،
ای دیده ها چو دیدۀ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه،
فرخی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)،
بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک،
عنصری،
اندر این بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک ...
سنایی،
مبادا که مکر چون مکر غوک شود ... غوکی در جوار ماری وطن داشت، و هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی، غوک با پنج پایک دوستی داشت، (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 1328 ه، ش، ص 104)،
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار درمی عیدی شناورش،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 222)،
چو بر دانا گشادی حیله را در
چو غوک مارکش در سر کنی سر،
خاقانی،
پسر دیوانه به بهانۀ ماهی، خویشتن چون مار در آب افکندی، و چون غوک شناو کردی، (سندبادنامه ص 115)، بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب، (گلستان سعدی)،
مگو به شهوتیان ماجرای عشق، مپرس
حدیث بحر ز غوکی که در شمر باشد،
امیرخسرو (از جهانگیری)،
شدن غرقه در بحر و مردن به سوک
از آن به که زنهار بردن به غوک،
هدایت (از انجمن آرا) (آنندراج)،
- غوک سبز، نوعی از غوک،
، چوب دودله، (انجمن آرا) (آنندراج)، الک دولک، بازیی که در خراسان کال چینه و ولاوبازی و در جای دیگر پله چوب و دسته پل نامیده شود، در برهان قاطع به این معنی غوک چوب آمده است، رجوع به غوک چوب، دودله، دوداله و الک و دولک شود، نشانۀ تیراندازان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
غوک
زمین کنده و عمیق گودال. قورباغه. یا غوکان، جمع غوک قورباغگان، گاهی مرادف با ذوحیاتین ها به کار می رود. یا غوک سبز. نوعی غوک برنگ سبز، چوب دلوله
فرهنگ لغت هوشیار
غوک
قورباغه
تصویری از غوک
تصویر غوک
فرهنگ فارسی معین
غوک
((غَ وَ))
زمین کنده، عمیق، گودال
تصویری از غوک
تصویر غوک
فرهنگ فارسی معین
غوک
قورباغه
تصویری از غوک
تصویر غوک
فرهنگ واژه فارسی سره
غوک
قورباغه، وزغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غوزک
تصویر غوزک
قوزک، برآمدگی استخوان مچ پا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوچ
تصویر غوچ
قوچ، گوسفند شاخ دار جنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوک
تصویر بوک
باشد که، برای مثال بر بوک و مگر عمر گرامی مگذارید / خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد (انوری - ۱۴۰)کاشکی، برای مثال تو هم ابن یمین بر این می باش / مگذران عمر خود به بوک و به کاش (ابن یمین - ۶۰۰) مگر، شاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوک چوب
تصویر غوک چوب
دو تکه چوب که کودکان با آن الک دولک بازی کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوک جامه
تصویر غوک جامه
جلبک، گروهی از گیاهان بدون ریشه، ساقه، شاخه و برگ که به شکل نوار سبز و دراز در آب، جاهای مرطوب و روی تنۀ بعضی درخت ها پیدا می شود و در بعضی دریاها نیز به شکل نوارهای پهن و دراز دیده می شود که بر روی آب شناور است، در اقیانوس ها بیشتر از همه جا رشد می کند و گاهی سطح وسیعی از دریا را فرامی گیرد، از آن در تهیۀ بعضی مواد شیمیایی و خوراکی استفاده می شود، رنگ آن سبز و گاهی هم به رنگ قهوه ای یا سرخ است، الگ، جغزواره، چغزپاره، جامۀ غوک، گاوآب، چغزواره، جل وزغ، بزغمه، آلگ، بزغسمه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
چیزی سبز باشد شبیه به ابریشم که بر روی آب و جوی و حوض بهم رسد. جامۀ غوک. (از آنندراج). چغزلاوه. طحلب. خزه. بزغسمه. جل وزغ. (برهان قاطع). چیزی سبز شبیه ابریشم که در روی آب بهم رسد و وزغ در آن پنهان گردد. چم. (برهان قاطع). رجوع به جامۀ غوک و خزه شود
لغت نامه دهخدا
دو چوب باشد که کودکان بدان بازی کنند، یکی به مقدار یک وجب، و دیگری دراز به مقابل یک گز، و آن را در بعضی ولایات دسته چلک و چالیک نیز گویند، (فرهنگ جهانگیری)، دو چوب باشد یکی کوتاه بقدر یک قبضه و دیگری دراز بمقدار سه وجب، (برهان قاطع) (آنندراج)، دو چوب یکی کوتاه و دیگری بلندتر، کودکان بدان بازی الک دولک کنند، (ناظم الاطباء)، چوب دودله، (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع)، دوداله، (برهان قاطع)، الک دولک، الک جنبش، قله، مقلی ̍، مقلاء: طثاء، بازی کرد به قله که غوک چوب باشد، (منتهی الارب)، رجوع به غوک و الک دولک شود، صاحب برهان قاطع ’غوک چوب’ را بمعنی ده دله یعنی بیوفا و هرجایی و بوالهوس نیز آورده است، ولی صاحب سراج اللغات آن را رد کرده، گوید: از تصحیفات فاحش صاحب برهان آن است که غوک چوب را بمعنی ده دله که بیوفا و هرجایی و بوالهوس باشد آورده، و سر آن این است که بعضی از اهل لغت در تفسیر این لفظ ’دودله’ نوشته اند، و آن به ضم دال اول و فتح دال دوم بمعنی چوب مذکور است، و او دودله که بمعنی متردد است خوانده، باز آن را به معنی ده دله که بی حواس و پریشان خاطر و هرجایی است آورده، (حاشیۀبرهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام ج 5 ص لح مقدمه)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ تَ)
الک دولک بازی کردن: قلو، غوک چوب باختن. (منتهی الارب). رجوع به الک دولک و غوک چوب شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ تَ)
الک دولک بازی کردن: اترار، غوک چوب زدن کودک. (منتهی الارب). رجوع به غوک چوب و الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: غوک، قورباغه + ناک، پسوند اتصاف، آنجا که دارای غوک بود، آنجا که قورباغه دارد، دارای غوک، دارای وزغ، باقورباغه: ضفدع الماء، غوک ناک گردید آب، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
وزغ، (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)، جمع واژۀ غوک، وزغان، (ناظم الاطباء)، رجوع به وزغ، غوک و قورباغه شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در ترکیۀ آسیا نزدیک مرعش، آثار قلعه ای از قوم ارمن دارد، (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غوک چوب زدن
تصویر غوک چوب زدن
الک و دولک بازی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
حیوانیست معروف اهلی و فربه، بدنش دارای گوشت و چربی بسیار، پوست بدنش ضخیم و مودار و دست وپای کوتاه و چشم های کوچک دارد پستانداری از راسته سم داران که تیره خاصی بنام (تیره خوکان) بوجود آورده. این جانور در هر دست و پا دارای 4 انگشت است و همه چیز میخورد. بدنش دارای چربی بسیار و پوستش ضخیم و دارای موست. یا خوک دریایی. (دلفین)، یا خوک وحشی. گونه ای خوک که دارای جثه سنگین و بینی پهن است در جنگلهای باتلاقی میزید و شب بجستجوی شکار میرود. دندانهای نیش وی از طرفین دهان بیرون آمده و آلت دفاعی خطرناکی را تشکیل میدهد. این جانور بمحصولات زراعتی خسارت بسیار وارد میکند. یا خوک هندی. پستانداری کوچک از راسته جوندگان علفخوار دارای پشمهای ریز و پوزه پهن و پاهای کوتاه خوکچه، شخص چاق بسیار فربه
فرهنگ لغت هوشیار
دو چوب باشد که کودکان بدان بازی الک دولک کنند یکی به مقدار یک وجب و دیگری دراز باندازه یک گز چلک و چالیک الک و دولک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوک جامه
تصویر غوک جامه
جل وزغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوک ناک
تصویر غوک ناک
اسم) جایی که غوک در آن بسیار بود محل پر قورباغه
فرهنگ لغت هوشیار
تکان شدید خار، سر تیز فرانسوی تکان سخت خار، هر چیز سر تیز، جمع اشواک. ضربه شدید تکان سخت، حالتی ناگهانی که به شخص عارض شود و قوای بزرگواری او رو به ضعف گذارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوک
تصویر سوک
ماتم و مصیبت، تعزیت مالیدن، روفان زدن (مسواک زدن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوک چوب باختن
تصویر غوک چوب باختن
الک و دولک بازی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توک
تصویر توک
موی پیشانی اسب ترکی موی پیشانی، کلاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوک
تصویر زوک
خرامیدن، راه رفتن کلاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوک
تصویر حوک
ریحان کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوک
تصویر شوک
تکانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سوک
تصویر سوک
اپی
فرهنگ واژه فارسی سره
اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی
درگیری، گلاویز شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم اسهالی، ریغو
فرهنگ گویش مازندرانی