داد و فریاد، هیاهو، جار و جنجال، داد و بیداد، داد و قال، خروش، مردم بسیار و درهم آمیخته، مردم آشوب طلب غوغا انگیختن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن غوغا برآوردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن غوغا کردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن
داد و فَریاد، هَیاهو، جار و جَنجال، داد و بیداد، داد و قال، خروش، مردم بسیار و درهم آمیخته، مردم آشوب طلب غوغا انگیختن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن غوغا برآوردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن غوغا کردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن
شور و مشغله. (فرهنگ رشیدی). شور و مشغله و فریاد و فغان که در وقت حادثه و بلایا از ازدحام و خروج خلق برآید حتی فریاد سگان به یکبار، و پیداست که غو بمعنی فریاد و نعره است، و ’غا’ مبدل ’گا’ بمعنی جایی که غو و فریاد بسیار، و محل اجتماع فریادخواهان باشد، چنانکه شوغاه جای خوابیدن شب گوسپندان را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بانگ فریاد و شور. (برهان قاطع). آوازهای بلند پی هم و درهم، و به این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام). شاید اصل کلمه، ’کوکا’ی فارسی باشد. رجوع به کوکا در برهان قاطع و کلمه رعار در فرهنگ جهانگیری شود. غوغا بمعنی شور و فریاد و بانگ بمجاز است، زیرا این کلمه در اصل بمعنی جماعت و انجمن است و کثرت اشخاص موجب بانگ و فریاد بود. (از آنندراج). با الفاظافتادن و بردن و برخاستن و داشتن و کردن و نشستن استعمال میشود. (از آنندراج). هیاهو. هنگامه. داد و بیداد. هلالوش. ازدحام با هیاهوی بسیار. شلوغی. هیجان. جلب. جلبه. دقدقه. (منتهی الارب) : کشیدند صف لشکر شاه تور برآمد همی جنگ و غوغا و شور. فردوسی. پیغمبری ولیک نمی بینم چیزیت معجزات مگر غوغا. ناصرخسرو. یا شب مهتاب از غوغای سگ کند گردد بدر را در سیر تگ. مولوی (مثنوی). این تویی با من و غوغای رقیبان از پس وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش. سعدی (طیبات). موسم نغمۀ چنگ است که در بزم صبوح بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست. سعدی. تا ملامت نکنی طایفۀ رندان را که جمال توببینند و به غوغا آیند. سعدی (بدایع). تکاپوی ترکان و غوغای عام تماشاکنان بر در و کوی و بام. سعدی (بوستان). هر کجا حسن بیش غوغا بیش چون بدینجا رسی مرو زآن پیش. اوحدی. در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. حافظ. بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب که هر کجا شکرستان بود مگس باشد. (منسوب به حافظ). - امثال: غوغای سگان کم نکند رزق گدا را. ؟ (از فرهنگ نظام). - پرغوغا، پرشور. پرهیجان. بسیار بانگ و فریاد: آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود. ؟ - غوغای هراسندگان، کنایه از استغفار و توبه توبه کنندگان و تائبان و آه پشیمانان و ترسندگان باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). ، ستیزه و مناقشه و منازعه. (ناظم الاطباء) ، جمعیت. انجمن. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). به ترکی مغولی قورلتای = قوریلتای گویند. (از برهان قاطعو حاشیۀ آن چ معین). جماعتی از عوام الناس که برای مقصدی و بیشتر برای مخالفت با شاهی یا رفتن به جنگی همدست شده، بقصد خود قیام کنند. بوش. اوباش. سفله. اراذل. حشر. چریک. و رجوع به غوغاء شود: چون کشف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ مردمان خشم آورید. رودکی (از صحاح الفرس ذیل ژخ). خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند. منوچهری. و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان، و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان). لیث از شارستان بیرون آمد و خانهای ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). و جاه عمیر نزدیک بومسلم بسیار بود، و مردمان بیرون شدند با او سه هزار مرد غوغا. (تاریخ سیستان). مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد قصد باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). مردم عامه و غوغا را که فزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 435). مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 436). یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو. (منتخب قابوسنامه ص 47). از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت تأویل به دانا ده و تنزیل به غوغا. ناصرخسرو. رازیست اینکه راه ندادستند اینجا در این بهائم غوغا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. غوغا خود را در سرای عثمان افکندند. (مجمل التواریخ و القصص). غوغا بر وی جمع شد و شهر بگرفت و کارش همی فزود روز بروز. (مجمل التواریخ و القصص). مردم نصر بن هبیره به بغداد آمدند و فریاد کردند اندر بازار، و غوغای شهر برخاستند و عامه با ایشان. (مجمل التواریخ و القصص). از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). و امیر اسماعیل حسین الخوارجی را بگرفت و به زندان فرستاد و آن غوغا پراکنده شد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا. سنایی. از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم. خاقانی. گفتی غوغای مصر، طالب صاع زرند صاع زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم. خاقانی. شب در آن شهر است غوغا ز اختران مهرشحنه سوی غوغائی فرست. خاقانی. لشکریان را از برای دفع شر و اطفای آن نائره برنشاند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه بازدارند. غوغا دو گروه شدند وبا لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202). ده هزار مرد غوغا بدیه او شد، و خانه او فروگرفته، او بگریخت. (تاریخ طبرستان). عدوکه گفت به غوغا که در گذشتن او جهان خراب شود سهو بود پندارش. سعدی. آنگاه با مردمان گفتند غوغا از شهرهاو بندگانی که در مدینه بودند بر این مسکین عثمان بن عفان غالب شدند. (تجارب السلف صص 42- 43) ، گروه و انبوهی از جانداران و جز آن: غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند خیل پری شکست به غوغا برافکند. خاقانی. سپاهی چو زنبور با نیشتر ز غوغای زنبور هم بیشتر. نظامی (از آنندراج). ، هرج و مرج. انقلاب. اغتشاش. آشوب. شرانگیزی: تو ز غوغای عامه یک چندی خویشتن را حذر کن و مشتاب. ناصرخسرو. ز هر بیشی و کمی کآن به خلق اندر پدید آمد کرا پیدا نخواهد شد بدین سان صعب غوغائی. ناصرخسرو. شنیده ام که بصد سال جور و ظلم و ملوک به از دو روزه شر عام و فتنه و غوغاست. عمعق. امراء و خواجگان دولت بر وی حسد بردند و به غوغای لشکر کشته شد. (کتاب النقض ص 88). باک غوغای حادثات مدار چون ترا شد حصار جان خلوت. خاقانی. شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد. خاقانی. به شب شهر غوغای یأجوج گیرد به روزش سکندر دهائی نیابی. خاقانی. روی بهار پیدا شد و غوغای سرما از بیم خنجر بید فرونشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 349). گوشها در آن غوغا از ناله و فریاد و نوحه... موقور. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 450). اهل خوارزم بظلمی که او بعهد سامانیان کرده بود بر او کینه ور بودند، به غوغا او را گرفتند و سر برداشته پیش عمرواللیث فرستاده. (تاریخ طبرستان). نیست همه ساله درین ده صواب ف تنه اندیشه و غوغای خواب. نظامی. که ایمن بود مرد بیدارهش ز غوغای این باد قندیل کش. نظامی. ببخشایش خویش یاریم ده ز غوغای خود رستگاریم ده. نظامی. دمی خوش باش غوغا را که دیده ست بخور امروز فردا را که دیده ست ؟ عطار. آنهمه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. آنجا که عشق خیمه بزد جای عقل نیست غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی. سعدی (طیبات). در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست بیم است که برخیزد از حسن تو غوغائی. سعدی (طیبات). به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبارک نهاد. سعدی (بوستان). چو مقبل رم خورد ز افغان محتاج دهد غوغای ادبارش به تاراج. امیرخسرو. افتاد به هر حلقه ای از زلف تو آشوب برخاست ز هر گوشه ای از چشم تو غوغا. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). خاست غوغای قدش اندر میان عاشقان در میان ما نخواهد هرگز این غوغا نشست. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). هر ذره از او در سر سودای دگر دارد هر قطره از او در دل غوغای دگر دارد. صائب (از آنندراج)
شور و مشغله. (فرهنگ رشیدی). شور و مشغله و فریاد و فغان که در وقت حادثه و بلایا از ازدحام و خروج خلق برآید حتی فریاد سگان به یکبار، و پیداست که غو بمعنی فریاد و نعره است، و ’غا’ مبدل ’گا’ بمعنی جایی که غو و فریاد بسیار، و محل اجتماع فریادخواهان باشد، چنانکه شوغاه جای خوابیدن شب گوسپندان را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بانگ فریاد و شور. (برهان قاطع). آوازهای بلند پی هم و درهم، و به این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام). شاید اصل کلمه، ’کوکا’ی فارسی باشد. رجوع به کوکا در برهان قاطع و کلمه رعار در فرهنگ جهانگیری شود. غوغا بمعنی شور و فریاد و بانگ بمجاز است، زیرا این کلمه در اصل بمعنی جماعت و انجمن است و کثرت اشخاص موجب بانگ و فریاد بود. (از آنندراج). با الفاظافتادن و بردن و برخاستن و داشتن و کردن و نشستن استعمال میشود. (از آنندراج). هیاهو. هنگامه. داد و بیداد. هلالوش. ازدحام با هیاهوی بسیار. شلوغی. هیجان. جَلَب. جَلَبه. دَقدَقَه. (منتهی الارب) : کشیدند صف لشکر شاه تور برآمد همی جنگ و غوغا و شور. فردوسی. پیغمبری ولیک نمی بینم چیزیت معجزات مگر غوغا. ناصرخسرو. یا شب مهتاب از غوغای سگ کند گردد بدر را در سیر تگ. مولوی (مثنوی). این تویی با من و غوغای رقیبان از پس وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش. سعدی (طیبات). موسم نغمۀ چنگ است که در بزم صبوح بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست. سعدی. تا ملامت نکنی طایفۀ رندان را که جمال توببینند و به غوغا آیند. سعدی (بدایع). تکاپوی ترکان و غوغای عام تماشاکنان بر در و کوی و بام. سعدی (بوستان). هر کجا حسن بیش غوغا بیش چون بدینجا رسی مرو زآن پیش. اوحدی. در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. حافظ. بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب که هر کجا شکرستان بود مگس باشد. (منسوب به حافظ). - امثال: غوغای سگان کم نکند رزق گدا را. ؟ (از فرهنگ نظام). - پرغوغا، پرشور. پرهیجان. بسیار بانگ و فریاد: آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود. ؟ - غوغای هراسندگان، کنایه از استغفار و توبه توبه کنندگان و تائبان و آه پشیمانان و ترسندگان باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). ، ستیزه و مناقشه و منازعه. (ناظم الاطباء) ، جمعیت. انجمن. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). به ترکی مغولی قورلتای = قوریلتای گویند. (از برهان قاطعو حاشیۀ آن چ معین). جماعتی از عوام الناس که برای مقصدی و بیشتر برای مخالفت با شاهی یا رفتن به جنگی همدست شده، بقصد خود قیام کنند. بَوش. اوباش. سفله. اراذل. حَشَر. چریک. و رجوع به غوغاء شود: چون کشف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ مردمان خشم آورید. رودکی (از صحاح الفرس ذیل ژخ). خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند. منوچهری. و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان، و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان). لیث از شارستان بیرون آمد و خانهای ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). و جاه عمیر نزدیک بومسلم بسیار بود، و مردمان بیرون شدند با او سه هزار مرد غوغا. (تاریخ سیستان). مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد قصد باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). مردم عامه و غوغا را که فزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 435). مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 436). یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو. (منتخب قابوسنامه ص 47). از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت تأویل به دانا ده و تنزیل به غوغا. ناصرخسرو. رازیست اینکه راه ندادستند اینجا در این بهائم غوغا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. غوغا خود را در سرای عثمان افکندند. (مجمل التواریخ و القصص). غوغا بر وی جمع شد و شهر بگرفت و کارش همی فزود روز بروز. (مجمل التواریخ و القصص). مردم نصر بن هبیره به بغداد آمدند و فریاد کردند اندر بازار، و غوغای شهر برخاستند و عامه با ایشان. (مجمل التواریخ و القصص). از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). و امیر اسماعیل حسین الخوارجی را بگرفت و به زندان فرستاد و آن غوغا پراکنده شد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا. سنایی. از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم. خاقانی. گفتی غوغای مصر، طالب صاع زرند صاع زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم. خاقانی. شب در آن شهر است غوغا ز اختران مهرشحنه سوی غوغائی فرست. خاقانی. لشکریان را از برای دفع شر و اطفای آن نائره برنشاند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه بازدارند. غوغا دو گروه شدند وبا لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202). ده هزار مرد غوغا بدیه او شد، و خانه او فروگرفته، او بگریخت. (تاریخ طبرستان). عدوکه گفت به غوغا که در گذشتن او جهان خراب شود سهو بود پندارش. سعدی. آنگاه با مردمان گفتند غوغا از شهرهاو بندگانی که در مدینه بودند بر این مسکین عثمان بن عفان غالب شدند. (تجارب السلف صص 42- 43) ، گروه و انبوهی از جانداران و جز آن: غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند خیل پری شکست به غوغا برافکند. خاقانی. سپاهی چو زنبور با نیشتر ز غوغای زنبور هم بیشتر. نظامی (از آنندراج). ، هرج و مرج. انقلاب. اغتشاش. آشوب. شرانگیزی: تو ز غوغای عامه یک چندی خویشتن را حذر کن و مشتاب. ناصرخسرو. ز هر بیشی و کمی کآن به خلق اندر پدید آمد کرا پیدا نخواهد شد بدین سان صعب غوغائی. ناصرخسرو. شنیده ام که بصد سال جور و ظلم و ملوک به از دو روزه شر عام و فتنه و غوغاست. عمعق. امراء و خواجگان دولت بر وی حسد بردند و به غوغای لشکر کشته شد. (کتاب النقض ص 88). باک غوغای حادثات مدار چون ترا شد حصار جان خلوت. خاقانی. شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد. خاقانی. به شب شهر غوغای یأجوج گیرد به روزش سکندر دهائی نیابی. خاقانی. روی بهار پیدا شد و غوغای سرما از بیم خنجر بید فرونشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 349). گوشها در آن غوغا از ناله و فریاد و نوحه... موقور. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 450). اهل خوارزم بظلمی که او بعهد سامانیان کرده بود بر او کینه ور بودند، به غوغا او را گرفتند و سر برداشته پیش عمرواللیث فرستاده. (تاریخ طبرستان). نیست همه ساله درین ده صواب ف تنه اندیشه و غوغای خواب. نظامی. که ایمن بود مرد بیدارهش ز غوغای این باد قندیل کش. نظامی. ببخشایش خویش یاریم ده ز غوغای خود رستگاریم ده. نظامی. دمی خوش باش غوغا را که دیده ست بخور امروز فردا را که دیده ست ؟ عطار. آنهمه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. آنجا که عشق خیمه بزد جای عقل نیست غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی. سعدی (طیبات). در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست بیم است که برخیزد از حسن تو غوغائی. سعدی (طیبات). به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبارک نهاد. سعدی (بوستان). چو مقبل رم خورد ز افغان محتاج دهد غوغای ادبارش به تاراج. امیرخسرو. افتاد به هر حلقه ای از زلف تو آشوب برخاست ز هر گوشه ای از چشم تو غوغا. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). خاست غوغای قدش اندر میان عاشقان در میان ما نخواهد هرگز این غوغا نشست. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). هر ذره از او در سر سودای دگر دارد هر قطره از او در دل غوغای دگر دارد. صائب (از آنندراج)
سرگین خشک شدۀ گاو، گوسفند و مانند آن ها، برای مثال یکی ز راه همی زر برندارد و سیم / یکی ز دشت به نیمه همی چند غوشای (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)، خوشۀ خشک شدۀ جو یا گندم
سرگین خشک شدۀ گاو، گوسفند و مانند آن ها، برای مِثال یکی ز راه همی زر برندارد و سیم / یکی ز دشت به نیمه همی چِنَد غوشای (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)، خوشۀ خشک شدۀ جو یا گندم
گاوی است که در مابین کوههای خطا وهندوستان پیدا میشود و آن را به لقب رومی قطاس میگویند، و بعضی گویند گاوی است دریایی و بحری، قطاس به سبب آن خوانند. (برهان قاطع). و آن را پرچم نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف غژغاو. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غژگاو. غژگا. غژغاو. کژگاو. کژگا. (برهان قاطع). رجوع به غژغاو و گاو خطایی شود: در و دشت و که دید زاندازه بیش دم گور و آهو و غژغا و میش. اسدی (گرشاسب نامه). ، قلادۀ پرچم. (برهان قاطع). رجوع به غژغاو شود
گاوی است که در مابین کوههای خطا وهندوستان پیدا میشود و آن را به لقب رومی قطاس میگویند، و بعضی گویند گاوی است دریایی و بحری، قطاس به سبب آن خوانند. (برهان قاطع). و آن را پرچم نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مخفف غژغاو. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غژگاو. غژگا. غژغاو. کژگاو. کژگا. (برهان قاطع). رجوع به غژغاو و گاو خطایی شود: در و دشت و کُه دید زاندازه بیش دم گور و آهو و غژغا و میش. اسدی (گرشاسب نامه). ، قلادۀ پرچم. (برهان قاطع). رجوع به غژغاو شود
مخفف غشغاو. رجوع به غشغاو شود: ماچین... به شکارگاه غشغا بگرفت، آن بر چشم او خوش آمدش، برداشت گفت: این زینت حرب را شاید. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 99)
مخفف غشغاو. رجوع به غشغاو شود: ماچین... به شکارگاه غشغا بگرفت، آن بر چشم او خوش آمدش، برداشت گفت: این زینت حرب را شاید. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 99)
کبوتر، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، فاخته، (ناظم الاطباء)، تمام، انتها، در آذربایجان ققا به کسر اول و تشدید دوم به کسی گویند که در بازی نوبت وی آخر و بعد از دیگران باشد
کبوتر، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، فاخته، (ناظم الاطباء)، تمام، انتها، در آذربایجان ققا به کسر اول و تشدید دوم به کسی گویند که در بازی نوبت وی آخر و بعد از دیگران باشد
خوشۀ گندم و خرما و جو و انگور و امثال آن را نامند، (فرهنگ جهانگیری)، خوشه، اعم از خوشۀ انگور و خرما و گندم و جو، (از برهان قاطع)، خوشۀ خشک شده از جو و گندم و انگور و خرما، (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به خوشه شود، سرگین گاو و گوسفند، (فرهنگ اسدی چ پاول هورن)، سرگین سایر حیوانات، (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع)، سرگین خشک شدۀ حیوانات، (انجمن آرا) (آنندراج)، سرگین گاو که به چراگاه زیر بیوکنند و چون خشک شود برچینند، غوشاد، غوش: رو همان پیشه که کردی پدرت هیزم آور ز رز و چین غوشا، علی قرط (از فرهنگ اسدی)، بپیش ناکسی ننهم بخواری تن چو نادانان نهد کس نافۀ مشکین بپیش گنده غوشایی ؟! فریدالدین اسفراینی (از جهانگیری) (انجمن آرا)، کار خلقت نیاید از خصمت کار عنبر نیاید از غوشا، شمس فخری (از آنندراج)، خرد گشته بپای گاو فنا سر که از تو کشنده چون غوشا، شمس فخری (از آنندراج)، ، محوطه و چاردیواری که شبها گوسفند و شتر و اسب وخر و گاو در آنجا بسر برند، (از برهان قاطع)، جایگاه گاوان و گوسفندان که شب در آن خسبند، و بعضی به فتح گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج)، غوشاد، آغل، صاحب انجمن آرا گوید: حق این است که غوشا در اصل به خا عوض غین بوده است و تبدیل آن دو به یکدیگر رواست، چه خوشا و خوشاد و خوشه هر سه را میتوان سرگین خشک معنی کرد و خوشیده بمعنی خشکیده آمده است، چنانکه سعدی گوید: ’بخوشید سرچشمه های قدیم’، اما بمعنی خوشۀ انگور و خرما و جو و گندم درست و روشن است و اما جای خوابیدن گاو و گوسفند در شب، در این مورد خوشای به فتح صحیح است چه ’خو’ مخفف خواب آمده، و غوشا و شوغا در پارسی به یکدیگر قلب میشوند یعنی شبگاه و خوابگاه - انتهی، درخت بلند، غوشاد، (اداه الفضلاء از انجمن آرا و آنندراج)
خوشۀ گندم و خرما و جو و انگور و امثال آن را نامند، (فرهنگ جهانگیری)، خوشه، اعم از خوشۀ انگور و خرما و گندم و جو، (از برهان قاطع)، خوشۀ خشک شده از جو و گندم و انگور و خرما، (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به خوشه شود، سرگین گاو و گوسفند، (فرهنگ اسدی چ پاول هورن)، سرگین سایر حیوانات، (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع)، سرگین خشک شدۀ حیوانات، (انجمن آرا) (آنندراج)، سرگین گاو که به چراگاه زیر بیوکنند و چون خشک شود برچینند، غوشاد، غوش: رو همان پیشه که کردی پدرت هیزم آور ز رز و چین غوشا، علی قرط (از فرهنگ اسدی)، بپیش ناکسی ننهم بخواری تن چو نادانان نهد کس نافۀ مشکین بپیش گنده غوشایی ؟! فریدالدین اسفراینی (از جهانگیری) (انجمن آرا)، کار خلقت نیاید از خصمت کار عنبر نیاید از غوشا، شمس فخری (از آنندراج)، خرد گشته بپای گاو فنا سر که از تو کشنده چون غوشا، شمس فخری (از آنندراج)، ، محوطه و چاردیواری که شبها گوسفند و شتر و اسب وخر و گاو در آنجا بسر برند، (از برهان قاطع)، جایگاه گاوان و گوسفندان که شب در آن خسبند، و بعضی به فتح گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج)، غوشاد، آغل، صاحب انجمن آرا گوید: حق این است که غوشا در اصل به خا عوض غین بوده است و تبدیل آن دو به یکدیگر رواست، چه خوشا و خوشاد و خوشه هر سه را میتوان سرگین خشک معنی کرد و خوشیده بمعنی خشکیده آمده است، چنانکه سعدی گوید: ’بخوشید سرچشمه های قدیم’، اما بمعنی خوشۀ انگور و خرما و جو و گندم درست و روشن است و اما جای خوابیدن گاو و گوسفند در شب، در این مورد خوشای به فتح صحیح است چه ’خو’ مخفف خواب آمده، و غوشا و شوغا در پارسی به یکدیگر قلب میشوند یعنی شبگاه و خوابگاه - انتهی، درخت بلند، غوشاد، (اداه الفضلاء از انجمن آرا و آنندراج)
حظیره، یعنی جای گوسفندان. (صحاح الفرس). حصارو محوطه ای را گویند که شبها گاوان و گوسفندان و چهارپایان دیگر در آنجا باشند. (برهان). شبغا یعنی جای شب گوسپندان و شوگا نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). همان شبغا یعنی شب جای، اصل در این لغت شب گاه است و شو تبدیل شب است. (انجمن آرا). جای شب بودن گوسفندان و شوگا نیز گفته اند. (فرهنگ اسدی). خبک. آغل. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). غول. نغل. (یادداشت مؤلف) : چو گرگ دزد گیرد قصد شوغا شبان اندر شبان افتد به غوغا. لطیفی. و رجوع به شبغا شود
حظیره، یعنی جای گوسفندان. (صحاح الفرس). حصارو محوطه ای را گویند که شبها گاوان و گوسفندان و چهارپایان دیگر در آنجا باشند. (برهان). شبغا یعنی جای شب گوسپندان و شوگا نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). همان شبغا یعنی شب جای، اصل در این لغت شب گاه است و شو تبدیل شب است. (انجمن آرا). جای شب بودن گوسفندان و شوگا نیز گفته اند. (فرهنگ اسدی). خبک. آغل. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). غول. نغل. (یادداشت مؤلف) : چو گرگ دزد گیرد قصد شوغا شبان اندر شبان افتد به غوغا. لطیفی. و رجوع به شبغا شود
باد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریح. (برهان) (آنندراج) ، دور شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، ساقط شدن. (ناظم الاطباء). سقوط کردن: یکی بدید بکوی اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جای و باز کده. عماره. - از دیده اوفتادن، بی ارزش و منفور شدن: آن در دو رسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. - بیوفتادن از مقام یا منصبی، از آن معزول گشتن: گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد گنجید در دهان تو کفری چنین قوی. سوزنی. - قی اوفتادن کسی را، قی آمدن اورا، شکوفه افتادن او را: قی اوفتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و وزان بفج چکان بر بر و بر روی. شهید. ، واقع شدن. پیش آمدن: چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من چرا بجستن هجر اینچنین مهیایی. سوزنی. چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی. ، روی دادن. حادث شدن: ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری. منوچهری. ، رسیدن: شنیدم که موسی عمران به آخر به پیغمبری اوفتاد از شبانی. ؟ - تیغ از گردن کسی اوفتادن،از قتل نجات یافتن: تا آنکه بگویند خدای عزوجل یکی است... چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). ، شدن. گشتن: از چه سعید اوفتاد وز چه شقی شد زاهد محرابی و کشیش کنشتی. ناصرخسرو. ، خضوع و تواضعکردن. افتاده. متواضع، اوفتادن به. آغازیدن به. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افتادن شود
باد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریح. (برهان) (آنندراج) ، دور شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، ساقط شدن. (ناظم الاطباء). سقوط کردن: یکی بدید بکوی اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جای و باز کده. عماره. - از دیده اوفتادن، بی ارزش و منفور شدن: آن در دو رسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. - بیوفتادن از مقام یا منصبی، از آن معزول گشتن: گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد گنجید در دهان تو کفری چنین قوی. سوزنی. - قی اوفتادن کسی را، قی آمدن اورا، شکوفه افتادن او را: قی اوفتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و وزان بفج چکان بر بر و بر روی. شهید. ، واقع شدن. پیش آمدن: چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من چرا بجستن هجر اینچنین مهیایی. سوزنی. چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی. ، روی دادن. حادث شدن: ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری. منوچهری. ، رسیدن: شنیدم که موسی عمران به آخر به پیغمبری اوفتاد از شبانی. ؟ - تیغ از گردن کسی اوفتادن،از قتل نجات یافتن: تا آنکه بگویند خدای عزوجل یکی است... چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). ، شدن. گشتن: از چه سعید اوفتاد وز چه شقی شد زاهد محرابی و کشیش کنشتی. ناصرخسرو. ، خضوع و تواضعکردن. افتاده. متواضع، اوفتادن به. آغازیدن به. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افتادن شود
ملخ، چون پر برآرد، یا وقتی که رنگش مایل به سرخی گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). ملخ یا ملخ انبوه. (منتهی الارب ذیل غوی). ملخ پیاده. (مهذب الاسماء). ملخی که پرش برآمده باشد، کرمکی است شبیه به پشه که بسبب ضعف، گزیدن نتواند، مگس ریزه، و به سمی الغوغاء من الناس. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، مردم آمیخته از هر جنس. (مهذب الاسماء) ، مردم بسیار درهم درآمیخته. (منتهی الارب ذیل غوی). مردم سفله و شتابندگان به بدی. در حدیث ’عمر’ آمده: ’یحضرک غوغاءالناس’، مردم انبوه درهم آمیخته، و این معنی مأخوذ است از معنی ’کرمکی شبیه به پشه که بسبب ناتوانی نمی گزد’. (ازاقرب الموارد). شرانگیزان. رندان. (مقدمه الادب زمخشری). گروهی از سفلۀ مردم هنگامه جو و شرطلب. رعاع. و رجوع به غوغا شود، صاحب منتهی الارب بمعنی ’با انبوهی درافتادن در جنگ’ نیز آورده است، ولی ظاهراً این معنی نقل غلطی است از عبارت ’تغاغی علیه الغوغاء، یعنی او را بشر و فتنه درافکندند’ که در تاج العروس و اقرب الموارد آمده است. رجوع به ذیل اقرب الموارد مادۀ غوغ و تاج العروس مادۀ غوی شود
ملخ، چون پر برآرد، یا وقتی که رنگش مایل به سرخی گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). ملخ یا ملخ انبوه. (منتهی الارب ذیل غوی). ملخ پیاده. (مهذب الاسماء). ملخی که پرش برآمده باشد، کرمکی است شبیه به پشه که بسبب ضعف، گزیدن نتواند، مگس ریزه، و به سمی الغوغاء من الناس. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، مردم آمیخته از هر جنس. (مهذب الاسماء) ، مردم بسیار درهم درآمیخته. (منتهی الارب ذیل غوی). مردم سفله و شتابندگان به بدی. در حدیث ’عمر’ آمده: ’یحضرک غوغاءالناس’، مردم انبوه درهم آمیخته، و این معنی مأخوذ است از معنی ’کرمکی شبیه به پشه که بسبب ناتوانی نمی گزد’. (ازاقرب الموارد). شرانگیزان. رندان. (مقدمه الادب زمخشری). گروهی از سفلۀ مردم هنگامه جو و شرطلب. رَعاع. و رجوع به غوغا شود، صاحب منتهی الارب بمعنی ’با انبوهی درافتادن در جنگ’ نیز آورده است، ولی ظاهراً این معنی نقل غلطی است از عبارت ’تغاغی علیه الغوغاء، یعنی او را بشر و فتنه درافکندند’ که در تاج العروس و اقرب الموارد آمده است. رجوع به ذیل اقرب الموارد مادۀ غوغ و تاج العروس مادۀ غوی شود
ملخ چون پر بر آورد، پشه ریزه، مگس ریزه (معین غوغای پارسی بی همزه برابر با فریاد و فغان را با غوغاء تازی در آمیخته) ملخ چون پر برآورد یا وقتی که رنگش مایل به سرخی گردد، ملخ انبوه، مردم آمیخته از هر جنس، مردم سفله شرانگیزان مفسدان، شور و مشغله فریاد و فغان هیاهو هنگامه، ستیزه مناقشه، جمعیت انجمن، انبوهی از جانداران، هرج و مرج انقلاب اغتشاش
ملخ چون پر بر آورد، پشه ریزه، مگس ریزه (معین غوغای پارسی بی همزه برابر با فریاد و فغان را با غوغاء تازی در آمیخته) ملخ چون پر برآورد یا وقتی که رنگش مایل به سرخی گردد، ملخ انبوه، مردم آمیخته از هر جنس، مردم سفله شرانگیزان مفسدان، شور و مشغله فریاد و فغان هیاهو هنگامه، ستیزه مناقشه، جمعیت انجمن، انبوهی از جانداران، هرج و مرج انقلاب اغتشاش
گونه ایست گاو عظیمالجثه و داری موهای طویل که مخصوص کوهستانهای مرکزی آسیا (در نواحی تبت و هیمالیا در ارتفاعات بالغ بر دو هزار متر) است. از این گونه گاو دو نوع وجود دارد که هر دو نوع خاص کوهستان های مرکزی آسیا است. غژگاو دارای پوزه ای عاری از پشم و پیشانی کوتاه و شاخهای قوس دار است که رشد زیادی می کنند. تمام بدن این گاو از پشمهای طویل خاکستری رنگ سیاه و سفید پوشسده شده است. درازی پشمهای بدن وی به حدی است که حتی روی زمین نیز کشیده می شود. دم این حیوان نیز دارای موهای ظریف طویلی شبیه دم اسب است. غژگاواز همه گاوها عظیم الجثه تر و قوی تر است. اهالی تبت این حیوان را اهلی می کنند و از آن جهت بارکشی و محصولات شیر و پشم و گوشتش استفاده می کنند غژغاو غژغا غشغاو غژگا کج گاو کژ گاو. توضیح مولف برهان این کلمه را با قطاس نیز برابر دانسته که با توجه به معنی غژیاکژ که ابریشم باشد به نظر نمی آید که این تصور صحیح باشد زیرا قطاس ها عموما عاری از مو هستند
گونه ایست گاو عظیمالجثه و داری موهای طویل که مخصوص کوهستانهای مرکزی آسیا (در نواحی تبت و هیمالیا در ارتفاعات بالغ بر دو هزار متر) است. از این گونه گاو دو نوع وجود دارد که هر دو نوع خاص کوهستان های مرکزی آسیا است. غژگاو دارای پوزه ای عاری از پشم و پیشانی کوتاه و شاخهای قوس دار است که رشد زیادی می کنند. تمام بدن این گاو از پشمهای طویل خاکستری رنگ سیاه و سفید پوشسده شده است. درازی پشمهای بدن وی به حدی است که حتی روی زمین نیز کشیده می شود. دم این حیوان نیز دارای موهای ظریف طویلی شبیه دم اسب است. غژگاواز همه گاوها عظیم الجثه تر و قوی تر است. اهالی تبت این حیوان را اهلی می کنند و از آن جهت بارکشی و محصولات شیر و پشم و گوشتش استفاده می کنند غژغاو غژغا غشغاو غژگا کج گاو کژ گاو. توضیح مولف برهان این کلمه را با قطاس نیز برابر دانسته که با توجه به معنی غژیاکژ که ابریشم باشد به نظر نمی آید که این تصور صحیح باشد زیرا قطاس ها عموما عاری از مو هستند
گونه ایست گاو عظیمالجثه و داری موهای طویل که مخصوص کوهستانهای مرکزی آسیا (در نواحی تبت و هیمالیا در ارتفاعات بالغ بر دو هزار متر) است. از این گونه گاو دو نوع وجود دارد که هر دو نوع خاص کوهستان های مرکزی آسیا است. غژگاو دارای پوزه ای عاری از پشم و پیشانی کوتاه و شاخهای قوس دار است که رشد زیادی می کنند. تمام بدن این گاو از پشمهای طویل خاکستری رنگ سیاه و سفید پوشسده شده است. درازی پشمهای بدن وی به حدی است که حتی روی زمین نیز کشیده می شود. دم این حیوان نیز دارای موهای ظریف طویلی شبیه دم اسب است. غژگاواز همه گاوها عظیم الجثه تر و قوی تر است. اهالی تبت این حیوان را اهلی می کنند و از آن جهت بارکشی و محصولات شیر و پشم و گوشتش استفاده می کنند غژغاو غژغا غشغاو غژگا کج گاو کژ گاو. توضیح مولف برهان این کلمه را با قطاس نیز برابر دانسته که با توجه به معنی غژیاکژ که ابریشم باشد به نظر نمی آید که این تصور صحیح باشد زیرا قطاس ها عموما عاری از مو هستند
گونه ایست گاو عظیمالجثه و داری موهای طویل که مخصوص کوهستانهای مرکزی آسیا (در نواحی تبت و هیمالیا در ارتفاعات بالغ بر دو هزار متر) است. از این گونه گاو دو نوع وجود دارد که هر دو نوع خاص کوهستان های مرکزی آسیا است. غژگاو دارای پوزه ای عاری از پشم و پیشانی کوتاه و شاخهای قوس دار است که رشد زیادی می کنند. تمام بدن این گاو از پشمهای طویل خاکستری رنگ سیاه و سفید پوشسده شده است. درازی پشمهای بدن وی به حدی است که حتی روی زمین نیز کشیده می شود. دم این حیوان نیز دارای موهای ظریف طویلی شبیه دم اسب است. غژگاواز همه گاوها عظیم الجثه تر و قوی تر است. اهالی تبت این حیوان را اهلی می کنند و از آن جهت بارکشی و محصولات شیر و پشم و گوشتش استفاده می کنند غژغاو غژغا غشغاو غژگا کج گاو کژ گاو. توضیح مولف برهان این کلمه را با قطاس نیز برابر دانسته که با توجه به معنی غژیاکژ که ابریشم باشد به نظر نمی آید که این تصور صحیح باشد زیرا قطاس ها عموما عاری از مو هستند