جدول جو
جدول جو

معنی غوبر - جستجوی لغت در جدول جو

غوبر
(غَ بَ)
نوعی از ماهی. (منتهی الارب). غبر و غوبر نوعی ماهی است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوبر
تصویر هوبر
(پسرانه)
دربردارنده نیکی، نام میرآخور داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
(دخترانه)
تر و تازه و جدید، شاداب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غابر
تصویر غابر
رونده، گذرنده، گذشته، باقی، باقی مانده، در علم نجوم ستاره ای که از تربیع گذشته و به تثلیث نرسیده باشد یا از تسدیس تجاوز کرده و به تربیع نرسیده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روبر
تصویر روبر
آنچه از روی آن چیزی را برش می دهند، الگو، پارچه یا لباسی که از روی الگو بریده شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
تازه، نو، میوه ای که تازه به بازار آورده باشند
نوبر کردن: خوردن میوۀ نورسیده، دست یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(دَق ق)
تاراج کردن. (منتهی الارب). غارت. (از اقرب الموارد). رجوع به غارت و غاره شود، یکدیگر را غارت کردن. مغاوره. (المصادر زوزنی). به این معنی مصدر دوم باب مفاعله است
لغت نامه دهخدا
(غُ ضَ بِ)
سخت درشت. (منتهی الارب). غضبر و غضابر. الغلیظ الشدید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
بچۀ پلنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
باقی و پاینده. ج، غبّر. (منتهی الارب). باقی مانده. بقیه. بمانده. قال ابن عمر: غابره النجس، ای باقیه و منه: فانجیناه و اهله الا امرأته کانت من الغابرین، ای من الذین بقوا فی دیارهم فهلکوا. هو غابر بنی فلان، ای بقیتهم. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، گذشته. بگذشته. درگذشته. ماضی. درگذرنده. (منتهی الارب). عام ٌ غابر، سال گذشته: در عهود ماضی و سنون غابر در بلاد کشمیر...پادشاهی مستولی بود... (سندبادنامه ص 56). در عهود ماضی و ایام غابر پادشاهی بود... (سندبادنامه ص 134). در ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر. (سندبادنامه ص 250). در نعت بزرگان ماضی و فاخران غابر از دعائم بیوت ریاست... (ترجمه محاسن اصفهان ص 18) ، آینده. در تداول صرف مضارع و مستقبل. از لغات اضداد است. در غیاث اللغات بنقل از لطائف و آنندراج آرد: ماضی و مستقبل لیکن بمعنی زمانۀ استقبال بیشترمستعمل است و در منتخب، آینده - انتهی:
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار.
مولوی.
، رونده. (غیاث). ج، غبر و غابرون. (قطر المحیط). الغابر الماضی و الغابر الباقی هکذا قال بعض اهل اللغه و کأنّه عندهم من الاضداد. (المزهر سیوطی ص 331). الماضی. ضدّ. (اقرب الموارد) ، کوکبی که از تربیع تجاوز کرده و به تثلیث نرسیده باشد یا از تسدیس تجاوز کرده و به تربیع نرسیده است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
حصاری است در یمن از اعمال صنعاء. نه به یقین بلکه گمان این است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ وَ)
مصغر غار یعنی سمج خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). مصغر غار. ’زباء’ گفته است: عسی الغویر ابؤساً. رجوع به منتهی الارب و معجم البلدان و غار و غویر (اخ، نام جایی بر فرات) شود، مصغر غور بمعنی زمین نشیب. (از معجم البلدان). رجوع به غور شود
لغت نامه دهخدا
(دَفْیْ)
رجوع به غؤور شود
لغت نامه دهخدا
(غُوَ)
نام جایی است در شعر هذیل، به عین مهمله نیز گفته اند. عبدمناف بن ربع هذلی گوید:
اءلا اءبلغ بنی ظفر رسولاً
و ریب الدهر یحدث کل حین
اءحقاً اءنکم لما قتلتم
ندامای الکرام هجرتمونی ؟
فان لدی التناضب من غویر
اءباعمرو یخر علی الجبین.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
همه. کل و مجموع. (ناظم الاطباء) : اخذه بزوبره، گرفت همه آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). صاحب اقرب الموارد آرد: اخذه بزنوبره، بالنون لا بالباء، ای اجمع. و در منتهی الارب ذیل ’زب ر’ آرد: اخذه بزبوبره، گرفت آن را همه. و رجوع به زنوبر شود، داهیه. (اقرب الموارد) : رجع بزوبره، یعنی به چیزی نرسید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زمانی که خائب و بی نصیب بازگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ وَ)
نام جایی است بر فرات. (از معجم البلدان). از این است مثل: عسی الغویر ابؤساً، یعنی غویر بلای جانکاه گشت. در حق چیزی گویند که از آن بدی و سختی متصور گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). یاقوت از قول ابی علی وشانی آرد: کأنه قال: عسی الغویر مهلکاً، یعنی شاید غویرهلاک کننده است. و ابؤساً حال است. و غویر وادیی است. و ابن خشاب گوید: غویر مصغر غار، و ابؤس جمع بأس است، و معنی آن است که ’زباء’ پناهگاهی داشت و هنگام خطر بدان پناهنده میشد. چون در داستان ’قصیر’ بدانجا رفت ترسید و گفت: عسی الغویر ابؤسا، یعنی شاید این غار کوچک مهلک باشد. اما در این عبارت شذوذ است، زیرا خبر ’عسی’ اسم آمده، و می بایست گفته شود: عسی الغویر أن یهلک، یا نظیر آن، لیکن وی (زباء) در مورد مثل گفته است و مثل غالباً در اصل خود میماند. (ازمعجم البلدان). رجوع به العقد الفرید ج 3 ص 59 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
خربزۀ خریفی یا نوعی از آن. (منتهی الارب). بطیخ خریفی یا نوعی از آن. و فی کتاب الخراج: ’البطیخ و الغوفر مما لایجب فیه العشر’. (اقرب الموارد). خربزۀ خرد. قعسر. قشعر. (نشوء اللغه العربیه ص 20). و رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو بَ)
اسم هندی فلفل است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ ءَ)
درنگ کردن و باقی ماندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). باقی ماندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی) ، بگذشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی) (اقرب الموارد). ماضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). ذهاب. رفتن. از اضداد است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُبِ)
دانیل فرانسوا. (1782-1871 میلادی) مؤسس مدرسه فرانسه موسیقی و نویسندۀ تألیفاتی است در موسیقی و غیره از جمله: 1- خواب عشق. 2- دمینوی سیاه. 3- هیده. 4- فراد یاولو. 5- اسب برنجی. 6- زن سفیر. 7- الماسهای تاج. 8- سهم ابلیس. 9- صفیر. 10- اولین روز یک خوشبختی. (لاروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ / زو بَ)
پرز جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پرزۀ جامه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر فراز سلب زرین آبی بمثل
ببر آورده بغلتاق نوآئین زوبر.
ذوقی بسطامی (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پیتروس ژاکوبوس. نام ژنرالی از مردم ترانسواآلی. متولد در کانگو (ناتال) بسال 1831 و متوفی بسال 1900 میلادی وی بواسطۀ جنگهای 1881 و 1899 خود علیه انگلیس مشهور است
ژزف. نام دانشمند علم الاخلاق فرانسوی. متولد در من تینیاک بسال 1754 و متوفی بسال 1824 م
بارتلمی. نام ژنرال فرانسوی متولد به پن -د-و مقتول در جنگ نوی (1769- 1799 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
پشمناک از شتر و خرگوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیارپشم. (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی).
- بنات اوبر، نوعی از سماروغ ریزۀ پشم خاکسترگون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن. در 15 هزارگزی خاور فومن و 6 هزارگزی خاور شفت واقع شده. جلگه و معتدل و مرطوب است. 2494 تن سکنه دارد. از رود خانه امامزاده ابراهیم آبیاری میشود. از محصولاتش برنج، ابریشم، چای، لبنیات و عسل است. مردمش بکشاورزی، گله داری و مکاری اشتغال دارند و شال میبافند. راهش مالرو است. نزدیک 25 باب دکان دارد. سکنۀ قریه های کوچک شاه نشین، بجارسر، مبارک آباد، قاشق تراشان جزء چوبر منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سوبر. حرکه. بهش. زلنفج. برینس. (یادداشت مؤلف). نوعی از بلوط
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
تازه سال، نو شکفته، نو دمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوار
تصویر غوار
تاراج یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبور
تصویر غبور
به جا ماندن، درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غابر
تصویر غابر
باقیمانده، گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوبر
تصویر زوبر
پرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبر
تصویر روبر
الگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوبر
تصویر بوبر
بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
((نُ بَ))
میوه نورس، هرچیز که تازه پدید آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غابر
تصویر غابر
((بِ))
گذشته، مقابل حال و آینده، باقی، باقی مانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوبر
تصویر بوبر
((بُ))
هدهد
فرهنگ فارسی معین