سازی است. (فرهنگ رشیدی). سازی است که مطربان نوازند. (برهان قاطع). صاحب آنندراج بجای واو دال آورده است و ظاهراً واو صحیح است، نام بازیی است. (فرهنگ رشیدی). نوعی از بازیها است. (برهان قاطع). ارجوحه لوکانی. نرموره. (مقدمه الادب زمخشری)
سازی است. (فرهنگ رشیدی). سازی است که مطربان نوازند. (برهان قاطع). صاحب آنندراج بجای واو دال آورده است و ظاهراً واو صحیح است، نام بازیی است. (فرهنگ رشیدی). نوعی از بازیها است. (برهان قاطع). اُرجوحَه لوکانی. نرموره. (مقدمه الادب زمخشری)
از دهات دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد است، در 13 هزارگزی مغرب کوهدشت و 13 هزارگزی مغرب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت. در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش ازرود ناوه تأمین میشود. محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنعت دستی آنجا سیاه چادربافی است. راه ماشین رو دارد. ساکنین این ده از طایفۀ رشنو و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
از دهات دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد است، در 13 هزارگزی مغرب کوهدشت و 13 هزارگزی مغرب راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت. در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش ازرود ناوه تأمین میشود. محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنعت دستی آنجا سیاه چادربافی است. راه ماشین رو دارد. ساکنین این ده از طایفۀ رشنو و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
از: ناو + ه، پسوند تصغیر، نسبت و شباهت، ناوک. در سلطان آباد اراک: نوه (چوب کوتاه میان خالی که گلکاران بدان گل کشند) ، تهرانی: ناوه، بروجردی: نووه، معرب: ناوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوب کوتاه میان خالی کرده را گویند که گل کاران بدان گل کشند. (برهان قاطع) (از آنندراج). چوب کوتاه میان خالی کرده که بدان خاک و گل کشند و کار کنند. (انجمن آرا). چوبی که میانۀ آن را تهی ساخته اند و گلکاران بدان گل کشند و امثال آن. لاک گلکشی. (جهانگیری). ناوی که گلکاران بدان گل کشند. (ناظم الاطباء). ظرفی است چوبین کوچک تر از زنبر [زنبه] به صورت کشتی خرد که با آن در بنائی گل و خشت به بالای بام و بنا برند و عامل آن را ناوه کش خوانند. زنبۀ گل کشی: ننشینم تا به زخم شمشیر این ناوه ز بام ناورم زیر. نظامی. زحل ز بهر شرف ناوه ای بشکل هلال بساخت تا که بدو گل به نردبان آرد. کمال اسماعیل (از جهانگیری). در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش. ابن یمین (از جهانگیری). ، به معنی مطلق ظرف و جای هر چیزبصورت مزید مقدم آید: من فراموش نکردستم و هرگز نکنم آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا. منجیک. روزدگر آنگهی به ناوه و پشته در بن چرخشتشان بمالد حمال. منوچهری. برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (از فرهنگ اسدی). ، تبشی چوبین که در آن خمیر کنند. (از برهان قاطع) (از سروری). تشت چوبینی که در آن خمیر کنند. (آنندراج). تشتۀ چوبین. (صحاح الفرس). تبشی [تبسی، سینی] باشد چوبین. (لغت نامۀ اسدی). ناوی که در آن آرد خمیر کنند و هر چیز که مانند آن باشد. (ناظم الاطباء). تشتک یا لگن چوبی که بجای تغار سفالین خمیرگیری خمیر کردن آرد را به کار برند. تشت چوبین خمیرگیری، نقیره. جرم. نوعی از زورقها. سفینۀ کوچک. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). جهاز. ناو. کشتی. (ناظم الاطباء). کشتی. (الجماهر ابوریحان بیرونی ص 45)، چوب میان تهی را گویند مانند کشتی کوچک. (جهانگیری). چوب کوتاه میان خالی. (غیاث اللغات)، چوب یا آهن میان خالی که تیر ناوک را در آن نهاده اندازند. (برهان قاطع) (آنندراج). لولۀ میان کاواک که در آن تیر گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء). آن چوب خالی کرده که تیر ناوک در آن نهند و بیندازند. (از مؤید)، آلتی که بدان گندم و جو از دول به آسیا ریزد. (برهان قاطع) (آنندراج). ناو و مجرائی که از آن گندم به گلوی آسیا ریزد. (ناظم الاطباء). ناوق. رجوع به ناوک شود، راه بدررو آب و آن اکثراً از چوب بود یا از سفال. (از غیاث اللغات). رجوع به ناو شود، ناو. شیار پشت آدمی. (ناظم الاطباء). چوبک [ظ: جویک، رجوع به ناو شود] . میان پشت آدمی. (از برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به ناو و ناوک شود، چوبک [ظ: جویک] میان دانۀ گندم و خستۀ خرما. (از برهان قاطع) (از آنندراج). نقیر. (مقدمه الادب زمخشری) (نصاب). فرورفتگی میان استخوان خرما به درازا. شکاف به درازا در هر چیزی، جوی. آبگیر، چوبی که بدان پشت میخارانند. (ناظم الاطباء)، چادر کهنه. (برهان قاطع) (از آنندراج). پرده و چادر کهنه. رجوع به ناونه شود، دیگ. دیگچه. (ناظم الاطباء)، نام جائی و مقامی هم هست. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، بدن مکتسبی را گویند که قالب روح باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بدن. قالب روح. (ناظم الاطباء). بدین معنی ظاهراً برساختۀفرقۀ آذر کیوان است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - ناوۀ آسیا، ناو آسیا. رجوع به ناو شود. - ناوۀ اشنان، اشنان دان. زنبیل اشنان. ظرف اشنان. - ناوۀ خمیر، تشت چوبین خمیرگیری. - ناوۀ رنگ، خضابدان. مخضب. - ناوۀ گل، زنبۀ گل کشی. - ناوۀ محراب، معبد خرد و کوچک و جائی که در آن امام هنگام نماز خواندن می ایستد. (ناظم الاطباء)
از: ناو + ه، پسوند تصغیر، نسبت و شباهت، ناوک. در سلطان آباد اراک: نوه (چوب کوتاه میان خالی که گلکاران بدان گل کشند) ، تهرانی: ناوه، بروجردی: نووه، معرب: ناوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوب کوتاه میان خالی کرده را گویند که گل کاران بدان گل کشند. (برهان قاطع) (از آنندراج). چوب کوتاه میان خالی کرده که بدان خاک و گل کشند و کار کنند. (انجمن آرا). چوبی که میانۀ آن را تهی ساخته اند و گلکاران بدان گل کشند و امثال آن. لاک گلکشی. (جهانگیری). ناوی که گلکاران بدان گل کشند. (ناظم الاطباء). ظرفی است چوبین کوچک تر از زنبر [زنبه] به صورت کشتی خرد که با آن در بنائی گل و خشت به بالای بام و بنا برند و عامل آن را ناوه کش خوانند. زنبۀ گل کشی: ننشینم تا به زخم شمشیر این ناوه ز بام ناورم زیر. نظامی. زحل ز بهر شرف ناوه ای بشکل هلال بساخت تا که بدو گل به نردبان آرد. کمال اسماعیل (از جهانگیری). در زمان ْ ترک فلک پای نهد اندر گل همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش. ابن یمین (از جهانگیری). ، به معنی مطلق ظرف و جای هر چیزبصورت مزید مقدم آید: من فراموش نکردستم و هرگز نکنم آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا. منجیک. روزدگر آنگهی به ناوه و پشته در بن چرخشتشان بمالد حمال. منوچهری. برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. خجسته (از فرهنگ اسدی). ، تبشی چوبین که در آن خمیر کنند. (از برهان قاطع) (از سروری). تشت چوبینی که در آن خمیر کنند. (آنندراج). تشتۀ چوبین. (صحاح الفرس). تبشی [تبسی، سینی] باشد چوبین. (لغت نامۀ اسدی). ناوی که در آن آرد خمیر کنند و هر چیز که مانند آن باشد. (ناظم الاطباء). تشتک یا لگن چوبی که بجای تغار سفالین خمیرگیری خمیر کردن آرد را به کار برند. تشت چوبین خمیرگیری، نقیره. جرم. نوعی از زورقها. سفینۀ کوچک. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). جهاز. ناو. کشتی. (ناظم الاطباء). کشتی. (الجماهر ابوریحان بیرونی ص 45)، چوب میان تهی را گویند مانند کشتی کوچک. (جهانگیری). چوب کوتاه میان خالی. (غیاث اللغات)، چوب یا آهن میان خالی که تیر ناوک را در آن نهاده اندازند. (برهان قاطع) (آنندراج). لولۀ میان کاواک که در آن تیر گذاشته می اندازند. (ناظم الاطباء). آن چوب خالی کرده که تیر ناوک در آن نهند و بیندازند. (از مؤید)، آلتی که بدان گندم و جو از دول به آسیا ریزد. (برهان قاطع) (آنندراج). ناو و مجرائی که از آن گندم به گلوی آسیا ریزد. (ناظم الاطباء). ناوق. رجوع به ناوک شود، راه بدررو آب و آن اکثراً از چوب بود یا از سفال. (از غیاث اللغات). رجوع به ناو شود، ناو. شیار پشت آدمی. (ناظم الاطباء). چوبک [ظ: جویک، رجوع به ناو شود] . میان پشت آدمی. (از برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به ناو و ناوک شود، چوبک [ظ: جویک] میان دانۀ گندم و خستۀ خرما. (از برهان قاطع) (از آنندراج). نقیر. (مقدمه الادب زمخشری) (نصاب). فرورفتگی میان استخوان خرما به درازا. شکاف به درازا در هر چیزی، جوی. آبگیر، چوبی که بدان پشت میخارانند. (ناظم الاطباء)، چادر کهنه. (برهان قاطع) (از آنندراج). پرده و چادر کهنه. رجوع به ناونه شود، دیگ. دیگچه. (ناظم الاطباء)، نام جائی و مقامی هم هست. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، بدن مکتسبی را گویند که قالب روح باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بدن. قالب روح. (ناظم الاطباء). بدین معنی ظاهراً برساختۀفرقۀ آذر کیوان است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - ناوۀ آسیا، ناو آسیا. رجوع به ناو شود. - ناوۀ اشنان، اشنان دان. زنبیل اشنان. ظرف اشنان. - ناوۀ خمیر، تشت چوبین خمیرگیری. - ناوۀ رنگ، خضابدان. مخضب. - ناوۀ گل، زنبۀ گل کشی. - ناوۀ محراب، معبد خرد و کوچک و جائی که در آن امام هنگام نماز خواندن می ایستد. (ناظم الاطباء)
قصبه و بندری است از بخش گناوۀ شهرستان بوشهر. مختصات جغرافیایی آن عبارت است از طول 50 درجه و 31 دقیقه از گرینویچ، عرض 29 درجه و 35 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا بطور متوسط 5 متر. این قصبه در شمال باختری بندر بوشهر واقع شده وفاصله آن تا بندر مزبور از راه خشکی (بوشهر، برازجان و گناوه) 156000 گز است. هوای آن گرم مرطوب و مالاریائی است. آب مشروبی آن از باران و چاه تأمین میشود. سکنۀ قصبه مطابق آخرین آمار 2235 تن و شغل اهالی تجارت، کسب، صید ماهی، باربری دریایی و زراعت است. بعلاوه قایقهای بزرگ باری را تعمیر میکنند. از ادارات دولتی بخشداری، شهربانی، دارایی، پست و تلگراف، گمرک و گارد مسلح، مرزبانی، ژاندارمری، بهداری و حدود یکصد باب دکان و یک دبستان در قصبه وجود دارد. همچنین ساختمانهای قدیمی شرکت سابق نفت و مخازن نفت خام که فعلاً مورد استفاده نیست موجود میباشد. قصبه در حدود1000 گز از دریا فاصله دارد. لنگرگاه برای کشتی در دوهزارگزی ساحل است، ولی کرجیها تا 100متری ساحل میتوانند نزدیک شوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
قصبه و بندری است از بخش گناوۀ شهرستان بوشهر. مختصات جغرافیایی آن عبارت است از طول 50 درجه و 31 دقیقه از گرینویچ، عرض 29 درجه و 35 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا بطور متوسط 5 متر. این قصبه در شمال باختری بندر بوشهر واقع شده وفاصله آن تا بندر مزبور از راه خشکی (بوشهر، برازجان و گناوه) 156000 گز است. هوای آن گرم مرطوب و مالاریائی است. آب مشروبی آن از باران و چاه تأمین میشود. سکنۀ قصبه مطابق آخرین آمار 2235 تن و شغل اهالی تجارت، کسب، صید ماهی، باربری دریایی و زراعت است. بعلاوه قایقهای بزرگ باری را تعمیر میکنند. از ادارات دولتی بخشداری، شهربانی، دارایی، پست و تلگراف، گمرک و گارد مسلح، مرزبانی، ژاندارمری، بهداری و حدود یکصد باب دکان و یک دبستان در قصبه وجود دارد. همچنین ساختمانهای قدیمی شرکت سابق نفت و مخازن نفت خام که فعلاً مورد استفاده نیست موجود میباشد. قصبه در حدود1000 گز از دریا فاصله دارد. لنگرگاه برای کشتی در دوهزارگزی ساحل است، ولی کرجیها تا 100متری ساحل میتوانند نزدیک شوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
به معنی غشوه. (منتهی الارب). پرده. (غیاث اللغات). پوشش. (ترجمان علامۀ جرجانی). پرده و پوشش. (آنندراج). پوشش چشم. (دهار). غطاء. یقال: علی بصره و قلبه غشاوه، ای غطاء، و منه غشاوه اللحاف، و هی نسیج یجعل علی وجهه صوتاً له. (اقرب الموارد) : زیرا که برگرفت به دست عقل ایزد غشاوه از دو جهان بینم. ناصرخسرو. ، تاریکی چشم. (مهذب الاسماء). غشاوه یا غشاوهالبصر، بیماری در چشم. آفتی است که در چشم پیدا شود. تم. (برهان قاطع) : و مراره الحجل تنفع من الغشاوه والظلمه... (مفردات ابن البیطار) ، چیزی است از زنگ که بر روی آیینۀ قلب نشیند و چشم بصیرت را سست کرده بر آینۀ آن تسلط پیدا کند. (از تعریفات جرجانی)
به معنی غشوه. (منتهی الارب). پرده. (غیاث اللغات). پوشش. (ترجمان علامۀ جرجانی). پرده و پوشش. (آنندراج). پوشش چشم. (دهار). غطاء. یقال: علی بصره و قلبه غشاوه، ای غطاء، و منه غشاوه اللحاف، و هی نسیج یجعل علی وجهه صوتاً له. (اقرب الموارد) : زیرا که برگرفت به دست عقل ایزد غشاوه از دو جهان بینم. ناصرخسرو. ، تاریکی چشم. (مهذب الاسماء). غشاوه یا غشاوهالبصر، بیماری در چشم. آفتی است که در چشم پیدا شود. تم. (برهان قاطع) : و مراره الحجل تنفع من الغشاوه والظلمه... (مفردات ابن البیطار) ، چیزی است از زنگ که بر روی آیینۀ قلب نشیند و چشم بصیرت را سست کرده بر آینۀ آن تسلط پیدا کند. (از تعریفات جرجانی)
در فرهنگ شعوری آمده است بفتح نون و واو و اخفاءهاء بمعنی توکل است. استاد عنصری راست: سرکه باشدچو کشته پرکنه را دور باشد پناوه ترسنه را این بیت در لغت نامۀ اسدی برای لفظ کیسنه شاهد آمده است و می نویسدکیسنه ریسمان بر دوک پیچیده بود چون خایه و در نسخۀ دیگر از همین لغت نامه کیسنه ریسمان بر دوک پیچیده بود بر مثال خایه و دوپخچه و دوبخچه همین بود و در حاشیۀ یکی از نسخ همین لغت نامه کیسنه، ریسمان بر دوک پیچیده و چون خایه گردانیده وقت حاجت از او باز کنند عنصری گوید: سر که تابد (شاید یابد؟) گسسته کیسنه را دور باشد بتاوه گرسنه را. و در نسخه ای نیک باید گرسنه را. معنی توکلی را که صاحب فرهنگ شعوری بلفظ پناوه میدهد در شعر مذکور بهیچ وجه محل ندارد و معنی مجموع مصراع دوم را نیز نمی توان فهمید شاید معنی این باشد که فاصله میان تاوه و گرسنه هر قدر کوتاه برای شخص گرسنه دور باشد لکن این معنی نیز با مصراع اول تناسب ندارد اگر مقدم و مؤخر این شعر پیدا میشد شاید معنی بدست می آمد
در فرهنگ شعوری آمده است بفتح نون و واو و اخفاءهاء بمعنی توکل است. استاد عنصری راست: سِرکه باشدچو کشته پرکنه را دور باشد پناوه ترسنه را این بیت در لغت نامۀ اسدی برای لفظ کیسنه شاهد آمده است و می نویسدکیسنه ریسمان بر دوک پیچیده بود چون خایه و در نسخۀ دیگر از همین لغت نامه کیسنه ریسمان بر دوک پیچیده بود بر مثال خایه و دوپخچه و دوبخچه همین بود و در حاشیۀ یکی از نسخ همین لغت نامه کیسنه، ریسمان بر دوک پیچیده و چون خایه گردانیده وقت حاجت از او باز کنند عنصری گوید: سر که تابد (شاید یابد؟) گسسته کیسنه را دور باشد بتاوه گرسنه را. و در نسخه ای نیک باید گرسنه را. معنی توکلی را که صاحب فرهنگ شعوری بلفظ پناوه میدهد در شعر مذکور بهیچ وجه محل ندارد و معنی مجموع مصراع دوم را نیز نمی توان فهمید شاید معنی این باشد که فاصله میان تاوه و گرسنه هر قدر کوتاه برای شخص گرسنه دور باشد لکن این معنی نیز با مصراع اول تناسب ندارد اگر مقدم و مؤخر این شعر پیدا میشد شاید معنی بدست می آمد
ناوخرد، نوعی تیر، ناوی که ازآن گندم وجوازدول بگلوی آسیا ریزند، شیاری که درپشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی، چوب کوتاه ومجوفی که گلکاران بوسیله آن گل کشند، طبقی چوبین که درآن خمیرکنند، ظرف چوبین: من فراموش نکردستم وهرگزنکنم آن تبوک جووآن ناوه اشنان ترا. (منجیک لغ)
ناوخرد، نوعی تیر، ناوی که ازآن گندم وجوازدول بگلوی آسیا ریزند، شیاری که درپشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی، چوب کوتاه ومجوفی که گلکاران بوسیله آن گل کشند، طبقی چوبین که درآن خمیرکنند، ظرف چوبین: من فراموش نکردستم وهرگزنکنم آن تبوک جووآن ناوه اشنان ترا. (منجیک لغ)