جدول جو
جدول جو

معنی غمیان - جستجوی لغت در جدول جو

غمیان
(غَ مَ)
مثنای غمی ̍ یا غمی ً. (منتهی الارب). رجوع به غمی ً شود
لغت نامه دهخدا
غمیان
(غَ مَ)
ضعف. بیهوشی. (دزی ج 2 ص 228)
لغت نامه دهخدا
غمیان
جمع غمی، زمو ها بیهوشان
تصویری از غمیان
تصویر غمیان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلیان
تصویر غلیان
جوشیدن آب یا چیز دیگر، جوشیدن مایع در دیگ، کنایه از به جوش و خروش آمدن، به هیجان آمدن، کنایه از جوش و خروش، هیجان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلیان
تصویر غلیان
قلیان، وسیله ای برای دود کردن تنباکو مرکب از سر قلیان، بادگیر فلزی، میانۀ چوبی، میلاب، نی یا نی پیچ و مخزن آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امیان
تصویر امیان
کیسۀ چرمی، کیسۀ پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همیان
تصویر همیان
کیسۀ درازی که در آن پول می ریختند و به کمر می بستند، کیسۀ پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمیان
تصویر عمیان
اعمی ها، کورها، نابیناها، جمع واژۀ اعمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غثیان
تصویر غثیان
شوریدن دل، به هم خوردن دل، قی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(قُمْ می یا)
تثنیۀ قمی. و در اصطلاح محقق فیض در کتاب وافی عبارتند از احمد بن ادریس و محمد بن ابی الصهبان. (ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ذو غیمان، یکی از اذواء حمیر (امرا و پادشاهان حمیر که القاب ایشان به ’ذو’ آغاز میشد) و او ابن خنیس بن کربال بن هانی بن اصبح بن زید بن قیس بن صیفی بن زرعه بن سبا الاصغر بود. ابرهه بن صباح و محمد بن نضر بن تریم از ذوغیمان (یا آل ذی غیمان) هستند. (از تاج العروس)
ابن جبیل (یا خثیل) جد است مر امام مالک را. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: غیمان بن خثیل و بقولی جبیل به جیم، پسر عمرو بن حارث جد امام مالک بن انس بن ابی عامر بن عمرو بن حارث بن غیمان، مکنی به ابوعبدالله و ملقب به ذواصبح و فقیه مدینه بود - انتهی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قصری در یمن که نام آن قلاب بود و قبور بزرگان حمیر در آنجاست. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 50 هزارگزی جنوب باختری اهواز در کنارۀ کارون و 14 هزارگزی باختر راه اهواز به آبادان واقع است. آبش از رود خانه کارون بوسیلۀ موتور. محصولش غلات، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفه آل ابوفرهان میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دَ رَ / دَ رِ)
غشیان با تازیانه، زدن با آن. (از اقرب الموارد). به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، غشیان به کسی، آمدن نزدیک وی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). یا از فوق آمدن کسی را. (منتهی الارب). آمدن (مصادر زوزنی) ، غشیان با زن، مجامعت کردن. (دهار) (مصادر زوزنی). جماع کردن با زن. (از قطر المحیط) ، بیهوش شدن. (غیاث اللغات). بیهوشی. بیخودی. غشی . رجوع به غشی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
آمدن نزد کسی. اتیان. (از قطر المحیط) (المنجد) ، غشیان زنی، گائیدن و به مجامعت فروگرفتن او را. (از منتهی الارب). جماع کردن. (غیاث اللغات). کنایه از جماع است چنانکه غشیان به معنی آمدن نیز خود کنایه است. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
دو بنا در کوفه یا دو صخره یا دو خرپشته. و گفته اند آنها قبر مالک و عقیل است که ندیمان جذیمه الابرش بودند، و وجه تسمیۀ آن این است که نعمان بن منذر در روز ’کیفر’ هر که را میدید میکشت و غریان را به خون وی تغریه میکرد. (از منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان گوید: غریان تثنیۀ غری است، و آنها دو طربال، یعنی دو بنا هستند مانند صومعه که در بیرون کوفه نزدیکی قبر علی بن ابی طالب قرار دارند. ابن درید گوید: طربال قطعه ای از کوه یا دیوار مستطیلی در هواست که کج می شود و در حدیث آمده حضرت رسول وقتی به طربال کجی میگذشت به سرعت میرفت، و جمع آن طرابیل است. و گویند: طربال قطعۀ بلندی از دیوار یا صخرۀ بزرگ مشرفی از کوه است، و طرابیل شام صومعه های آنجا را گویند. درباره غریان واقع در کوفه، هشام بن محمد از شرقی بن القطامی روایت کند که وی گوید: ’منصور’ مرا پیش یکی از پادشاهان فرستاد و من از حکایات و انساب عرب به وی بازمیگفتم ولی او شاد و متعجب نمیشد. یکی از یاران وی به من گفت: غری در کلام عرب چیست ؟ گفتم: غری به معنی خوب و نیکوست، و عرب گوید: ’هذا رجل غری’ و وجه تسمیۀ غریان نیز زیبایی آنها در آن زمان بوده است، و غریان که در کوفه ساخته شده مانند غریانی است که حاکم مصر ساخت و نگهبانانی بر آن گماشت، و هرکه بدانها نماز نمیگزاشت کشته میشد، اما در خواستن دو چیز وی را مخیر میکرد به شرط آنکه آن دو رهایی از قتل و رسیدن به سلطنت نباشد، و به جز آن دو هرچه میخواست بیدرنگ برمی آورد، آنگاه وی را میکشت. روزگاری گذشت گازری از اهل افریقا آمد که با وی خری و چوب گازری بود. بدانها گذشت و نماز نخواند. نگهبانان وی را گرفتند و گفتند چرا نماز نخواندی ؟ پاسخ داد ندانستم. او را پیش پادشاه بردند. پادشاه گفت چرا نماز نخواندی ؟ گفت ندانستم، و من مردی غریب از اهل افریقا هستم، دوست دارم که نزد تو باشم و لباسهای تو و خاصۀ تو را بشویم، و از جانب تو به نیکی رسم، و اگر میدانستم هزار رکعت به غریان نماز میگذاشتم. پادشاه گفت: چیزی بخواه. گفت: چه بخواهم ؟ گفت هرچه دلت میخواهد مسألت کن به جز رهایی از قتل و رسیدن به سلطنت. گازر تضرع کرد و به عذر غریبی متوسل شد. نتیجه ای نداد، آنگاه گفت ده هزار درهم و یک قاصد میخواهم. پول را گرفت و به قاصد گفت: وقتی به آفریقا رفتی خانه فلان گازر را بپرس و این مبلغ را به خانوادۀ وی بده. پس از آن ملک به وی گفت دومی را بخواه. گفت هریک از شما را سه ضربه با این چوب میزنم یکی سخت، دیگری متوسط، سومی پست تر از آن. پادشاه مدتی مکث کرد و به حاضران گفت رای شما چیست ؟ گفتند بهتر است سنت پدران تو ترک نشود. به گازر گفتند از که شروع میکنی ؟ گفت از پادشاه که پسر ملکی است که این آئین ازوست. پادشاه از تخت پایین آمد و گازر چوب خود را بلند کرد و ضربه ای چنان بر قفای وی زد که بر روی افتاد. ملک گفت: این کدام یک از ضربات بود؟ اگر ضربۀ سبک چنین باشد در ضربت دوم و سوم میمیرم. پس به نگهبانان نگریست و گفت ای حرامزادگان آیا شما ادعا میکنید این مرد نماز نخوانده است. به خدا سوگند من نماز وی را دیدم، او را آزاد کنید و غریان را ویران نمایید. مرد گازر خندید و رفت. این بود حکایتی که هشام بن محمد نقل کرده است، اما به ظن غالب باید گفت که وقتی ’منذر’ غریان را در بیرون کوفه ساخت این سنت را مقرر داشت و برخلاف پادشاه مصر شروطی تعیین نکرد. واﷲ اعلم. دو غری راکه برون شهر کوفه است منذر بن امروءالقیس بن ماء السماء ساخت، و سبب آن بود که وی دو ندیم از بنی اسد داشت، یکی خالد بن نضله و دیگری عمر بن مسعود. شبی مست شدند و پیش پادشاه رفتند و با وی سخن گفتند. وی در حالی که مست بود برآشفت و فرمان داد دو گودال در پشت کوفه کندند و آنان را زنده به گور کردند. چون بامداد شد آن ندیمان را به حضور خواست ولی جریان شب را به او گفتند. وی غمناک شد و به سوی گودالها رفت و دستور داددو طربال که عبارت از دو صومعه باشد بر آنها بسازند. آنگاه گفت: من پادشاه نیستم اگر مردم از فرمان من سرپیچند، واردان عرب همه باید از میان آن دو طربال بگذرند، و برای آنها در سال دو روز کیفر و پاداش مقررکرد. در روز کیفر هرکس را مشاهده میکرد میکشت و در روز پاداش هرکه را میدید با او نیکی میکرد و خلعت میداد. وی در یکی از روزهای کیفر بیرون آمده بود اتفاقاً عبید بن ابرص اسدی شاعر را دید که به قصد مدح وی می آمد. منذر به وی گفت: ای عبید آیا برای ذبح کسی جز تو نبود؟ یکی از اطرافیان گفت او را نکشید تا شعر خود را بخواند، اگر نیکو باشد از او دلجویی کن و اگر بد باشد بکش، و تو بر کشتن توانا هستی. منذر فرودآمد و پس از طعام و شراب عبید را خواند و گفت آنچه می بینی بیان کن. گفت ’اری المنایا علی الحوایا’ (مثل) منذر گفت شعر بخوان. عبید پاسخ داد: ’حال الجریض دون القریض’ و ’بلغ الحزام الطبیین’ (این دو عبارت مثل گردید). یکی از حاضران گفت برای پادشاه شعر بخوان. گفت ’و ماقول قائل مقتول’ (این عبارت نیز مثل گردید). منذر گفت: قبل از اینکه فرمان کشتن تو را بدهم شعر بخوان. عبید جواب داد ’من عزّ بز’ (این نیز مثل گردید) و پس از آن اشعاری خواند. پس منذر گفت: ای عبید ناچار باید کشته شوی و تو میدانی که اگر پسرم نعمان در روز کیفر خود را نشان دهد از کشتن وی ناگزیرم اما در کشتن تو را بین سه چیز مختار می کنم یا از رگ اکحل خون میگیریم یا از رگ ابجل و یا از ورید. گفت: اگر از کشتن من ناگزیری دستور بده تا می بیارند و بخورم تا بندهایم بمیرد و بیهوش گردم. منذر چنان کرد. پس خون وی را گرفتند تا مرد و غریان را به خون وی آلودند. مدتی بعد از آن مردی به نام حنظله از قبیلۀ طی در روز کیفر بر خلیفه گذشت. خلیفه خواست وی را بکشد او تضرع کرد خلیفه گفت: ناگزیرباید کشته شوی حاجت خود را بخواه تا برآورده شود. گفت یک سال به من مهلت ده پس از آن برمی گردم تا فرمان خود را اجرا کنی. خلیفه پذیرفت و از وی کفیل خواست. وی شریک بن عمرو را کفیل قرار داد و رفت. و پس از یک سال در روز معین نزد خلیفه برگشت خلیفه تعجب کرد و پرسید چرا غدر نکردی ؟ گفت: من وامی دارم که مرا از غدر بازمیدارد. گفت: آن چیست ؟ گفت نصرانیت. خلیفه روش وی را پسندید و او و شریک بن عمرو را آزاد کرد و به لغو کردن آن سنت فرمان داد. و گفته اند سبب نصرانی بودن وی و اهل حیره همین بود. شرقی بن قطامی روایت کند که غریان به سبب زیبایی آنها بدین نام خوانده شده اندو منذر آنها را به تقلید یکی از پادشاهان مصر که غریانی ساخته بود به صورت دو غری بنا کرد. گویند معن بن زائده به غریان گذشت و یکی از آنها را دید که فرسوده و منهدم شده است، این ابیات را خواند:
لو کان شی ٔ له ان لایبید علی
طول الزمان لما باد الغریان
ففرق الدهر و الایام بینهما
و کل الف الی بین و هجران.
(از معجم البلدان به اختصار).
رجوع به تاج العروس و قاموس الاعلام ترکی شود، دو علامت است از علامتهای حمی فید که در شانزده میلی ’فید’ واقع شده است، و راه حجاج از آنها میگذرد و حمی فید مشهور است و علامتهایی داردو شاید درباره همین غریان است که شاعر گوید:
و هل ارین بین الغریین فالرجا
الی مدفع الریان سکنا تجاوره.
زیرا دو قریۀ ’رجا’ و ’ریان’ در همین محل است، و ابن هرمه گوید:
اتمضی و لم تلمم علی الطلل القفر
لسلمی و رسم بالغریین کالسطر.
عهدنا به البیض المعاریب للصبی
و فارط احواض الشباب الذی یقری.
و سمهری عکلی راست:
و نبئت لیلی بالغریین سلمت
علی و دونی طخفه و رجامها.
عدید الحصی و الائل من بطن بیشه
و طرفائها مادام فیها حمامها.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُزْ)
جمع واژۀ غزی (منسوب به غز) همان غزان جمع غز است. غوزیان. رجوع به غز و غزان شود: و از آنجا بر زمین غزیان گذرد تا باز به آبسکون رسد. (التفهیم لاوائل صناعه التنجیم ص 170). و راه اجتیاز او (بغراخان) بر منازل حشم غز بود و غزیان چند مرحله بر عقب او میرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272هجری قمری ص 121). در نسخۀ خطی همین کتاب متعلق به کتاب خانه لغت نامه ص 90 نیز ’غزیان’ نوشته است
لغت نامه دهخدا
(عُمْ)
جمع واژۀ أعمی ̍. کوران. نابینایان:
ز نابیناست پنهان رنگ، بانگ از کر پنهانست
همی بینند کران رنگ را، و بانگ را عمیان.
ناصرخسرو.
رجوع به أعمی ̍ شود، کور. نابینا:
مور بر دانه از آن لرزان بود
که ز خرمنگاه خود عمیان بود.
مولوی.
- برعمیان، چون کوران. کورکورانه. بطریق کوران:
چند برعمیان دوانی اسب را
باید استا پیشه را و کسب را.
مولوی.
- علی العمیان، کورکورانه. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی است. (از دزی از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَدْ)
چاشت خوار. (منتهی الارب) : الغدیان، المتغدی، یقال: رجل غدیان و امراءه غدیا، ای متغدّ و متغدّیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بمعنی معنویان. (از برهان ذیل چمی). در دساتیر بمعنی خاصان و یا معنیان آمده. (از انجمن آرا ذیل چمی) (از آنندراج ذیل چمی). چمی خاصان ومعنویان. (ناظم الاطباء). و رجوع به چم و چمی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
تشنه. (مهذب الاسماء). تشنه و تفسان درون. (منتهی الارب) (آنندراج). تشنه و درون تفسیده. (ناظم الاطباء). آنکه تشنه و اندرون وی گرم است. مؤنث آن غیمی ̍. (از اقرب الموارد). رجوع به غیمی ̍ و غیم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ طَ)
شوریدن دل. (منتهی الارب). شوریدن دل یعنی تقاضای طبیعت بر قی بی حرکت. (آنندراج) (غیاث اللغات). قی. شکوفه. (برهان قاطع ذیل منش گردا). جوشیدن دل. ورگشتن دل. (مقدمهالادب زمخشری). منش گردا. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع). منش بگردیدن از چیزی که طبع از آن نافر باشد. (مصادر زوزنی). منش بزدن از چیزی که طبع از آن نافر باشد. (تاج المصادر بیهقی). بد شدن و مضطرب گشتن نفس که به قی نزدیک شود به جهت خلطی که به فم المعده میریزد. (اقرب الموارد). دل بهم خوردگی. دل آشوبی. تهوع. غثی. حرکت معده برای دفع آنچه در آن است. رجوع به غثی شود. غیر قی ٔ است. ضریر انطاکی گوید: غثیان عبارت است ازضعف قسمتهای بالای معده، و احساس قی، بی آنکه چیزی بیرون شود. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 186) : هرگاه که سودا ترش باشد و عفوصت ندارد و اندکی باشد غثیان آرد، و هرگاه که بسیار باشد قی و سودا آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و یقطع الرب المتخذ من الرمانین العطش و القی ٔ و الغثیان. (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 144). و اگر چیزی به خورد او داده باشند به غثیان و قی آن را از معده قذف کند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 42)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام فارسی شهر صامغان، که آن از شهرهای جبل است در حدود طبرستان. (از معجم البلدان ذیل صامغان) ، بیخ عمارت. (غیاث اللغات). پی. بن. لاد. بنیان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون نباشد بنای خانه درست
بی گمانم بزیر رشت آئی.
فرالاوی.
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لاد بن لاد است.
فرالاوی.
میر کز گوهر پاکیزۀ محمود بود
همچو محمود بنای کرم و جود بود.
منوچهری.
بنای کار بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه).
رجوع به بناء شود، قرار. برقراری. (ناظم الاطباء) :
هرگونه چیز داشت جهان تا بنای داشت
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت.
- بنا گذاشتن، قرار گذاشتن. (از ناظم الاطباء).
- ، طرح ریختن. نقشۀ ساختمان نهادن:
گردون بنای حسن ترا بر زمین گذاشت
روزی که رنگ خانه گل را بهار ریخت.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ یا)
کیسه و همیان زر. (برهان قاطع). کیسۀ زر. (مؤید الفضلاء). همیان و کیسه. (ناظم الاطباء). همیان. (دهار) (انجمن آرا) (آنندراج). جراب:
از تمنای خاک آن حضرت
خاک گشته ادیم امیانها.
؟ (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 ب).
و رجوع به همیان، و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص 245 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از همیان
تصویر همیان
کیسه ای دراز که در آن پول میریزند و به کمر می بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمدان
تصویر غمدان
کاخ هفت نامه کاخی در یمن نیام شمشیر جایگاه غم غمخانه، دنیا جهان
فرهنگ لغت هوشیار
جوشیدن، حالت مایعی است که بر اثر حرارت شروع بتبخیر می کند، چنانکه مایع حرکت می کند و صدائی از آن بسبب صعود حبابهای بخار از قسمت مجاور کانون حرارت به سطح مایع بگوش می رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنیان
تصویر غنیان
بی نیاز از شوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثیان
تصویر غثیان
قی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غشیان
تصویر غشیان
گادن، به گای گرفتن بیهوش شدن، زدن به تازیانه، نزدیک آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدیان
تصویر غدیان
چاشت خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیان
تصویر همیان
((هَ))
کیسه، کیسه پول، هامیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غثیان
تصویر غثیان
((غَ ثَ))
استفراغ کردن، قی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیان
تصویر غلیان
((غَ لَ))
به جوش آمدن، جوشش، هیجان، جوش و خروش، تبدیل مایع به بخار
فرهنگ فارسی معین