جدول جو
جدول جو

معنی غملاج - جستجوی لغت در جدول جو

غملاج
(غِ)
بمعنی غملج است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غملج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاج
تصویر ملاج
قسمت جلو و عقب جمجمه که در نوزادان استخوان های آن نرم است
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مِلْ لا)
عیدی است مر ترسایان را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نقطه ای است روی جمجمۀ کودک که نرم است و به زودی سفت و منعقد نمی شود... (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). و رجوع به ملاز شود، ملاز. سق. سغّ. کام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
آنکه بر یک روش و حال نپاید، گاهی قاری و گاهی شاطر و وقتی بخیل و وقتی سخی و باری شجاع و باری جبان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). مؤنث آن نیز غملج است. (از اقرب الموارد). غملّج. غملاج. غملوج. غملیج. غمالج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَلْ لَ)
بمعنی غملج. تأنیث آن نیز غملّج است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غملج شود، مرد درازگردن مانند غملّط. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غُ لُ)
آنکه اندامی درشت و قامتی بلند دارد. درشت اندام درازبالا. غملیج. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ستور نیک رو. ج، همالیج. (منتهی الارب). اصل آن فارسی است. (از اقرب الموارد) ، شاه هملاج، گوسپند بی مغز استخوان از لاغری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گوی که جوزبازان در آن جوز اندازند و این کلمه مرکب است از مغ که به معنی گو است و از لاج و لاغ که به معنی بازی است. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). گوی را گویند که به جهت گردکان بازی کنند و وجه تسمیۀ این گودال بازی است چه مغ به معنی گودال و لاج به معنی بازی باشد و به کسر اول هم گفته اند. (برهان). گوی که کودکان در آن گردوبازی کنند. (ناظم الاطباء) :
هر مرادی که داری اندر دل
به تو آید چو جوز در مغلاج.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به مغلاغ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَرْ رُ)
راست و درست کردن چیزی را و نیکو ساختن آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
همواری کار و درستی صنعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
شقشقه غملاس، شقشقۀ سطبر، و آن ریه مانندی است که شتر وقت مستی از دهان برآرد. (منتهی الارب) (آنندراج). شقشقه ضخمه. (اقرب الموارد). رجوع به شقشقه شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
بمعنی غملج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غملج شود، درشت اندام درازبالا. آنکه اندامی درشت وقامتی بلند دارد. الغلیظ الجسم الطویل. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غُ لِ)
بمعنی غملج است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به غملج شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دمۀ زرگران. (منتهی الارب). دم آهنگر. منفاخ صائغ. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، شاخ گاو. (منتهی الارب). سرون گاو. (مهذب الاسماء). ج، حمالیج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شیر دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شیر دادن بچه را. (تاج المصادر بیهقی). ببچه شیر دادن. (از اقرب الموارد). از آنست حدیث: لاتحرم الاملاجه و لا الاملاجتان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از املاج
تصویر املاج
شیر دادن مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غملج
تصویر غملج
سد رنگ سد روی کسی که هر روز به رنگی در آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاج
تصویر ملاج
قسمت جلو سر بچه: (رویم را بر گردانیدم و سنجاق را تا بیخ توی ملاج بچه فرو کردم) (ص. هدایت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هملاج
تصویر هملاج
پارسی تازی گشته هملاج ستور رهرو ستور رهوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلاج
تصویر مغلاج
گودیی که به جهت گرد کان بازی حفر کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غملاس
تصویر غملاس
ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حملاج
تصویر حملاج
دمه زرگران، شاخ گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاج
تصویر ملاج
((مَ))
قسمت بالای جمجمه که در دوران نوزادی نرم است
فرهنگ فارسی معین
گره، نامی برای سگ
فرهنگ گویش مازندرانی