زمین نمناک و گران. یا زمین نزدیک آب. لیله غمقه کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قریه غمقه، دهی بسیارآب. (مهذب الاسماء) ، لیله غمقه، شب نمناک. شبی که باد در آن نوزد و نم آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد)
زمین نمناک و گران. یا زمین نزدیک آب. لیله غمقه کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قریه غمقه، دهی بسیارآب. (مهذب الاسماء) ، لیله غمقه، شب نمناک. شبی که باد در آن نوزد و نم آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد)
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مِثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
اشاره با چشم و ابرو، برهم زدن مژگان از روی ناز و کرشمه، برای مثال فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی / بدین زره ببری و بدان ز ره ببری (عنصری - ۳۴۹)
اشاره با چشم و ابرو، برهم زدن مژگان از روی ناز و کرشمه، برای مِثال فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی / بدین زره ببُری و بدان زِ رَه ببَری (عنصری - ۳۴۹)
رسن که بر سر چوب بر پهنای کوهان گاو بندند وقت کلبه رانی و آب کشی و جز آن. (منتهی الارب). در نسخۀ چاپ بمبئی هم کلبه رانی آمده ولی هیچ یک معنی نمیدهد، ظاهراً گاب رانی که لغتی در گاورانی است باشد
رسن که بر سر چوب بر پهنای کوهان گاو بندند وقت کلبه رانی و آب کشی و جز آن. (منتهی الارب). در نسخۀ چاپ بمبئی هم کلبه رانی آمده ولی هیچ یک معنی نمیدهد، ظاهراً گاب رانی که لغتی در گاورانی است باشد
غریق. ترکیبی است از غرق + ه (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
غریق. ترکیبی است از غرق + هَ (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
جایی است در پشت حرهالنار که متعلق به بنی ثعلبه بن سعد بن ذبیان است. کثیّر گوید: فلما بلغن المنتضی بین غیقه و یلیل مالت فاحز ألت صدورها. (از معجم البلدان). ، بقولی غیقه میان مکه و مدینه در بلاد غفار است، بقولی دیگر، زمین پهناور و پست در ساحل بحرالجار است و وادیهایی دارد، ابن السکیت گوید: غیقه، حسی (آب فراهم شده در زیر ریگ) هایی است در ساحل دریا بالای عذیبه. در جای دیگر گوید: غیقه آب کوچکی دارد که در آن درخت خرماست و بسوی کوه جهینهالاشعر امتداد دارد. (از معجم البلدان) شکم وادیی است متعلق به بنی ثعلبه. کثیّر گوید: عفت غیقه من اهلها فجنوبها فروضه حسمی قاعها فکثیبها منازل من اسماء لم یعف رسمها ریاح الثریا خلفه فضریبها. (از معجم البلدان)
جایی است در پشت حرهالنار که متعلق به بنی ثعلبه بن سعد بن ذبیان است. کُثَیِّر گوید: فلما بلغن المنتضی بین غیقه و یلیل مالت فاحز ألت صدورها. (از معجم البلدان). ، بقولی غیقه میان مکه و مدینه در بلاد غفار است، بقولی دیگر، زمین پهناور و پست در ساحل بحرالجار است و وادیهایی دارد، ابن السکیت گوید: غیقه، حسی (آب فراهم شده در زیر ریگ) هایی است در ساحل دریا بالای عُذَیبَه. در جای دیگر گوید: غیقه آب کوچکی دارد که در آن درخت خرماست و بسوی کوه جهینهالاشعر امتداد دارد. (از معجم البلدان) شکم وادیی است متعلق به بنی ثعلبه. کُثَیِّر گوید: عفت غیقه من اهلها فجنوبها فروضه حسمی قاعها فکثیبها منازل من اسماء لم یعف رسمها ریاح الثریا خلفه فضریبها. (از معجم البلدان)
غمزه. رعنایی بود و چشم برهم زدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه. (فرهنگ اوبهی). حرکت چشم و مژه برهم زدن باشد از روی ناز، و بعربی نیز همین معنی دارد. (برهان قاطع). چشم برهم زدن معشوق، و عرب نیز این را غمزه گویند. (صحاح الفرس). به ابرو و چشم اشارت کردن معشوق. (غیاث اللغات). چشم برهم زدن به کرشمه. و صاحب نفایس گوید عربی است. (فرهنگ رشیدی). اشاره کردن به چشم، و اشاره کردن ابرو و مژگان را نیز گفته اند. (از آنندراج). اشارات لطیف خوبان با چشم و ابرو و مژگان. ج، غمزگان. صاحب آنندراج گوید: غمزه با لفظ زدن و کردن استعمال شود، و این کلمات و ترکیب ها از صفات آن است: شوخ، بیباک، بی نیاز، مست، بدمست، رنگین، سرکش، ستم انگیز، خونریز، خونخوار، جانسوز، جهانسوز، جادو، جادوفریب، کافر، راحت گذار، اسلام دشمن، قتال، رهزن، فتان، فتنه گر، مردم شکار، صیدافکن، زهرپرور، نشترزن، سنان، خنجرفکن، خنجرگذار، ناوک انداز، پرفن، پرگار، حاضرجواب، مسلول، دلجوی، سحرآفرین، خاراشکاف، چابک عنان، چالاک، خفته، نیمخواب، زودآشنا. کلمات و ترکیبات زیر نیز از تشبیهات آن است: شاهباز، تیر خدنگ، ناوک پیکان، کیش، نیش، نشتر، تیغ و شمشیر: بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از فرهنگ اسدی). کی دل بجای داری در پیش آن دو چشمش گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب. شهید. خون ریخته می بینی گویی که چه خون است این از غمزه بپرس آخر کاین خون بچه میریزی. خاقانی. ترکان کمین غمزۀ تو یاسج همه بر کمان نهاده. خاقانی. در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای بر جان من ز طره کمینها گشاده ای. خاقانی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. آن همه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. نه زور بازوی سعدی که دست و پنجۀ شیر سپر بیفکند از تیرغمزۀ مسلول. سعدی (طیبات). چشمش به تیغ غمزۀ خونخوارخیره کش شهری گرفت قوت بیمار بنگرید. سعدی (بدایع). اگر غمزۀ لطف را بجنباند بدان را به نیکان دررساند. (گلستان سعدی). همه شب با خیال غمزه درگفت مغیلان زیر پهلو چون توان خفت ! امیرخسرو. چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم صید تو نیست زنده مکن رنجه شست را. امیرخسرو. چشم گوید غمزه کردستم حرام گوش گوید چیده ام سوءالکلام. مولوی (مثنوی). ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد. حافظ. محتاج غمزه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است. حافظ. شاهد وساقی به دست افشان و مطرب پای کوب غمزۀ ساقی ز چشم می پرستان برده خواب. حافظ. ، مژۀ چشم. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) ، افشردن. (از غیاث اللغات). فشردن، (اصطلاح عاشقان) کنایت از عدم التفات است، (اصطلاح تصوف) بمعنی فیض و جذبۀ باطن است که نسبت به سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، گاهی در شعربه تخفیف غمز استعمال کنند: ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزت را بجان دلها خریدار آمده. خاقانی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکرافشان تر. نظامی
غمزه. رعنایی بود و چشم برهم زدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه. (فرهنگ اوبهی). حرکت چشم و مژه برهم زدن باشد از روی ناز، و بعربی نیز همین معنی دارد. (برهان قاطع). چشم برهم زدن معشوق، و عرب نیز این را غمزه گویند. (صحاح الفرس). به ابرو و چشم اشارت کردن معشوق. (غیاث اللغات). چشم برهم زدن به کرشمه. و صاحب نفایس گوید عربی است. (فرهنگ رشیدی). اشاره کردن به چشم، و اشاره کردن ابرو و مژگان را نیز گفته اند. (از آنندراج). اشارات لطیف خوبان با چشم و ابرو و مژگان. ج، غمزگان. صاحب آنندراج گوید: غمزه با لفظ زدن و کردن استعمال شود، و این کلمات و ترکیب ها از صفات آن است: شوخ، بیباک، بی نیاز، مست، بدمست، رنگین، سرکش، ستم انگیز، خونریز، خونخوار، جانسوز، جهانسوز، جادو، جادوفریب، کافر، راحت گذار، اسلام دشمن، قتال، رهزن، فتان، فتنه گر، مردم شکار، صیدافکن، زهرپرور، نشترزن، سنان، خنجرفکن، خنجرگذار، ناوک انداز، پرفن، پرگار، حاضرجواب، مسلول، دلجوی، سحرآفرین، خاراشکاف، چابک عنان، چالاک، خفته، نیمخواب، زودآشنا. کلمات و ترکیبات زیر نیز از تشبیهات آن است: شاهباز، تیر خدنگ، ناوک پیکان، کیش، نیش، نشتر، تیغ و شمشیر: بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از فرهنگ اسدی). کی دل بجای داری در پیش آن دو چشمش گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب. شهید. خون ریخته می بینی گویی که چه خون است این از غمزه بپرس آخر کاین خون بچه میریزی. خاقانی. ترکان کمین غمزۀ تو یاسج همه بر کمان نهاده. خاقانی. در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای بر جان من ز طره کمینها گشاده ای. خاقانی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. آن همه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. نه زور بازوی سعدی که دست و پنجۀ شیر سپر بیفکند از تیرغمزۀ مسلول. سعدی (طیبات). چشمش به تیغ غمزۀ خونخوارخیره کش شهری گرفت قوت بیمار بنگرید. سعدی (بدایع). اگر غمزۀ لطف را بجنباند بدان را به نیکان دررساند. (گلستان سعدی). همه شب با خیال غمزه درگفت مغیلان زیر پهلو چون توان خفت ! امیرخسرو. چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم صید تو نیست زنده مکن رنجه شست را. امیرخسرو. چشم گوید غمزه کردستم حرام گوش گوید چیده ام سوءالکلام. مولوی (مثنوی). ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد. حافظ. محتاج غمزه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است. حافظ. شاهد وساقی به دست افشان و مطرب پای کوب غمزۀ ساقی ز چشم می پرستان برده خواب. حافظ. ، مژۀ چشم. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) ، افشردن. (از غیاث اللغات). فشردن، (اصطلاح عاشقان) کنایت از عدم التفات است، (اصطلاح تصوف) بمعنی فیض و جذبۀ باطن است که نسبت به سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، گاهی در شعربه تخفیف غَمز استعمال کنند: ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزت را بجان دلها خریدار آمده. خاقانی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکرافشان تر. نظامی
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها