جدول جو
جدول جو

معنی غمجره - جستجوی لغت در جدول جو

غمجره
(دَ را)
سریشم چسبانیدن بر کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیۀ 2 ص 253 شود، پر کردن باران مرغزار را. (منتهی الارب) (آنندراج). پر کردن باران باغ را. غمجر المطر الروضه، ملأها. (اقرب الموارد) ، پی درپی فروخوردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج). پی درپی خوردن جرعه های آب را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجره
تصویر مجره
کهکشان، مجموعه ای شامل میلیون ها ستاره که به دور یک محور می چرخند، کاهنگان، آسمان درّه، تنین فلک، راه حاجیان، کاهکشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمجره
تصویر زمجره
بانگ و فریاد، غرش، در موسیقی نی، نی لبک، زن بدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمره
تصویر غمره
شدت، دشواری، سختی، محل فراهم آمدن و انبوهی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
زیاده کردن آب را در شیر. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان خان اندبیل است که در بخش مرکزی شهرستان هروآباد واقع است و 545 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَرْ رَ)
راه کهکشان. (دهار). آسمان دره و راه کهکشان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده می شود. (غیاث). ام السماء. شرج السماء. کاهکشان. راه مکه. راه حاجیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجره را پارسیان راه کاهکشان خوانند و هندوان راه بهشت، و او جمله شدن بسیار ستارگان است از جنس ستارگان ابری، و این جمله به تقریب بر دایره ای بزرگ است که بر دو برج جوزا و قوس همی گذرد، هر چند که جایی تنک (ت ن ) شود و جایی ستبر، و جایی باریک و جایی پهن. و گه گاه دو تو شود و افزون، و ارسطوطالس مجره را چیزی دارد که به هوا از بخار دخانی شده، برابر ستارگان بسیار گرد آمده آنجا، همچنانکه خرمن و گیسو و دنبال اندر هوابرابر ایشان پدید آید. (التفهیم ص 115) :
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشتۀ تسبیح و مهره هفت اورنگ.
منشوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیارت نشود سوی ثری.
فرخی.
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
ز روزن و نجوم او هبای او.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 74).
فلک چون بیابان و مه چون مسافر
منازل منازل مجره طریقا.
منوچهری (ایضاً ص 5).
یکی پله است این منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین.
منوچهری (ایضاً ص 57).
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
مجره مهرۀ پشت و ثوابت خردۀ اعضا
به پهلوی چپت بنگر شب مهتاب در دوران.
ناصرخسرو.
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه اش اثر.
مسعودسعد.
طوق است نعل اسبت در گردن مجره
تاج است خاک پایت بر تارک ثریا.
امیرمعزی.
جویبار مجره را سرطان
زیر پی در کشیده بود و خرام.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 316).
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک
ماه و مجره اسب ترا نعل و مقود است.
انوری (دیوان ایضاً ص 56).
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهند است.
انوری (دیوان ایضاً ص 56).
آسمان و مجره و خورشید
تخت و تیغ تو و نگین تو باد.
انوری (دیوان ایضاً ص 116).
بر جویبار عمر تو نشو نهال عز
تاباغ چرخ را ز مجره است جویبار.
انوری (دیوان ایضاً ص 181).
در بره مریخ گرز گاو افریدن به دست
و ز مجره شب درفش کاویان انگیخته.
خاقانی.
کواکب بر بساط مجره کاه بگستردند و صبح جامه چاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 194).
مجره که کشان پیش یراقش
درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش.
نظامی.
از فلک و راه مجره اش مرنج
کاه کشی رابه یکی جو مسنج.
نظامی.
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه.
نظامی.
از رشک خوان من فلک ار طعمه ای نکرد
پس صورت مجره چرا شد مصورم.
عطار (دیوان چ تقی تقضلی ص 802).
چرخ بر خوانده قیامت نامه را
تا مجره بر دریده جامه را.
مولوی.
و رجوع به کهکشان شود.
- مجره رنگ، مانند مجره. همچون مجره:
سیاف، مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلادۀ شیر.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 177)
رجوع به مجره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
گوسپند لاغر. (منتهی الارب). گوسپند لاغر و نیز گوسپندی که بواسطۀ بارداری شکم وی کلان گشته ولاغر گردد و نتواند برخیزد. (ناظم الاطباء). گوسپندی که از بزرگی بار شکم لاغر گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رِهْ)
آشکارکننده کاری را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آشکارکننده و ظاهرکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
سختی فراهم آمدنگاه چیزی. ج، غمرات، غمار، غمر. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی. (ترجمان علامۀ جرجانی). دشواری. (دهار). سرگردانی و سختی. (مهذب الاسماء) : غمرهالشی ٔ، شدته و مزدحمه. (از اقرب الموارد). تنگی و شدت. سختی مرگ. هر سختی که باشد، انبوهی مردم، گروه مردم پراکنده از هر جای، بسیاری آب. ج، غمار. (منتهی الارب) (آنندراج). آب بسیار. (ذیل اقرب الموارد) ، گرداب. (مهذب الاسماء) (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، مجازاً بمعنی انهماک در باطل. (ناظم الاطباء). غفلت و جهل و حیرت و ضلالت. (تفسیر ابوالفتوح رازی) : فذرهم فی غمرتهم حتی حین. (قرآن 54/23) ، غمره الموت، سختی مرگ
لغت نامه دهخدا
کوهی است. شمردل بن شریک گوید:
سقی جدثاً اعراف غمره دونه
ببیشه دیمات الربیع هو اطله
ومابی حب الارض الا جوارها
صداها و قول ظن انی قائله.
و ذوالرمه گوید:
تقضین من اعراف لین و غمره
فلما تعرفن الیمامه عن عفر.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ /غُ جَ)
جرعه. (مهذب الاسماء) (تاج العروس). پس خوردۀ آب یعنی جرعه ای. (از غیاث اللغات). یک آشام از آب و شراب و پس خورده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
مانند ترسیدگان دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِرَ)
ستوری که از بارداری گرفتار رنج باشد. (ناظم الاطباء). ممجر. (آنندراج). رجوع به ممجر شود، سنه ممجره، سالی که در آن بچه در شکم کلان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ جَ رَ / رِ)
سرخی و غازه باشد که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع). غنجر. غنجار. غنجاره. رجوع به همین کلمه ها شود:
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونه اش یاوه شده غنجره.
مولوی (از فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پنج در سیستان بود، و در تاریخ سیستان گاهی به عین مهمله آمده است واصطخری به غین آورده است. رجوع به مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 240 و فهرست اماکن تاریخ سیستان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اصلاح کردن: قمجر الشی ٔ، اصلحه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زیاده پیمودن در پیمایش. (منتهی الارب). کیل کردن به افزونی. غمذر الشی ٔ غمذره، کاله فأکثر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
قریه ای است از قرای شمال آفریقا نزدیک شهر معروف سبته، واقع در ساحل جنوبی بحرالروم (مدیترانه) محاذی جبل طارق که برساحل شمالی تنگۀ معروف به همین اسم قرار دارد. (ازحواشی شدالازار ص 474). رجوع به غماره (قبیله) شود
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
قبیله ای از بربر در مغرب اقصی که به دست موسی بن نصیر اسلام آوردند، سپس بخوارج پیوستند و از حامیم که در وقعۀ مصموده کشته شد پیروی کردند. قبایل بنوحامد، بنونال، اغساوی، بنووزروال و دیگران که تاکنون در بلاد ریف معروف به وده اند از این قبیله منشعب شده اند. (از اعلام المنجد). رجوع به غماره (قریه) شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گول گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ناآزمودگی. (مهذب الاسماء). غموره. (اقرب الموارد). ناشیگری، بسیار گردیدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج). غموره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
راه کهکشان، آسمان دره، کهکشان و آن خط سفیدی است که به شب در آسمان دیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمره
تصویر غمره
دشواری، شدت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمجره
تصویر زمجره
بانگ فریاد، آوای نی بانگ نای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غموره
تصویر غموره
پر آبی، جوانمردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجره
تصویر غنجره
سرخیی که زنان در روی مالند گلگونه غازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماره
تصویر غماره
پر آبی، گول شدن خر شدن، تنبلی سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمجره
تصویر سمجره
آبکی کردن شیر را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمره
تصویر غمره
((غَ رَ))
شدت، سختی، انبوهی مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجره
تصویر مجره
((مَ جَ رَّ))
کهکشان
فرهنگ فارسی معین
راه شیری، کهکشان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندوه غصه
فرهنگ گویش مازندرانی