جدول جو
جدول جو

معنی غمجار - جستجوی لغت در جدول جو

غمجار
(غِ)
سریشم که بر کمان چسبانند جهت کفتگی آن. (از منتهی الارب) (آنندراج). سریشمی که به کمان چسبانند جهت شکاف آن. غراء یجعل علی القوس من و هی بهاء. (اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیۀ 2 ص 253 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجار
تصویر مجار
قومی از مردم مجارستان، از مردم این قوم، مربوط به مجار مثلاً سرزمین های مجار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمار
تصویر غمار
غمره ها، شدت ها، دشواری ها، سختی ها، محل های فراهم آمدن و انبوهی چیزی، جمع واژۀ غمره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنجار
تصویر غنجار
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
محله ای است از نواحی نیشابور و جمعی از اهل علم بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ / غَ)
غمارالناس، مردم پراکنده از هر جای. (منتهی الارب) ، گروه مردم. یقال: دخلت غمارالناس، ای فی زحمتهم و کثرتهم. (منتهی الارب). انبوهی و بسیاری. (غیاث اللغات). حفله
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
رودباری است به نجد. (منتهی الارب). نام وادیی در نجد و گفته اند ذوالغمار نام جایی است. قعقاع بن حریث گوید:
تبصر یا ابن مسعود بن قیس
بعینک هل تری ظعن القطین
خرجن من الغمارمشرقات
تمیل بهن ازواج العهون
بذمک یا امرأالقیس استقلت
رعان غوارب الجبلین دونی.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غمر و غمره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود: و خود را در غمار بوار و تنور دمار نیفکنند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ملجاء و پناه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مجیر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گوسپند خوی کرده کلان شدن بچه را در شکمش. (منتهی الارب). گوسفند معتاد به کلانی بچه در شکم. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
سرخی باشد که زنان در روی مالند و آن راگلگونه خوانند. (فرهنگ اسدی). سرخی باشد که زنان درروی نهند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بمعنی غازه، و آن سرخیی باشد که زنان بجهت زیبایی بر روی خود مالند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). گلگونه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ اسدی). گلاگونه. (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی). غنجاره. غنجر. غنجره. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). سرخاب. (انجمن آرا) (آنندراج) :
لاله به غنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
کسائی (از فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی).
ز خون رخ به غنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
(گرشاسب نامه از فرهنگ اسدی نخجوانی).
دو دختر و دو زنش را فروکشید از پیل
بخون لشکر او داد خاک را غنجار.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج).
، ناز و غمزه را نیز گویند. (برهان قاطع). ناز و غمزه و کرشمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
عیسی بن موسی تیمی بخاری. ملقب به غنجار. (منتهی الارب). نرشخی در تاریخ بخارا گوید: دیگر (از قضاه بخارا) عیسی بن موسی التیمی المعروف به غنجار بود که رحمه الله ، او را قضا دادند قبول نکرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 3). در اللباب فی تهذیب الانساب آمده: غنجار لقب عیسی بن موسی تیمی (تیم قریش) و مولای آنان و مکنی به ابواحمد بود و این لقب را بسبب سرخی گونه هایش به وی دادند. او عالم و فاضل و صدوق بود. اصل او از بخاراست و به عراق و حجاز و شام و مصر سفر کرد. از مالک و ثوری و ابن عیینه و لیث و دیگران روایت کرد، و ابن مبارک و آدم بن ابی ایاس و محمد بن سلام البیکندی و دیگران از وی روایت دارند. او به سال 185 هجری قمری درگذشت
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غمناک. آن که پیوسته غمگین باشد. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 179 ب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
قوّاس. قمنجر. (اقرب الموارد). رجوع به قمنجر شود، غلاف سکین. (المعرب جوالیقی ص 253). و این فارسی معرب است. (جوالیقی ص 253)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ)
افزون گرفتن در بیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افزودن در خرید و فروش. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(مُ جارر)
آزاررسان و جفاکار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
جمع غمر، جوانمردان فراخ خویان انبوهی بسیاری مردم پراکنده از هر جای، گروه مردم، انبوهی بسیاری، جمع غمر غمره سختی ها درشتی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجار
تصویر مجار
فردی از قوم مجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمدار
تصویر غمدار
دارنده غم اندوه کش محزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجار
تصویر غنجار
سرخیی که زنان در روی مالند گلگونه غازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمبار
تصویر غمبار
اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجار
تصویر غنجار
((غَ نْ))
سرخاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمار
تصویر غمار
((غَ یا غُ))
گروه مردم، انبوهی، بسیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمار
تصویر غمار
((غَ))
جمع غمر و غمره، سختی ها، درشتی ها
فرهنگ فارسی معین
اندوهبار، اندوه زا، تاثرآور، تاثربار، حزن آور، درام، غم آلود، غم انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفنگ سرپر مصرف معروف که نوع ساچمه زنی آن برد زیاد و شهرت
فرهنگ گویش مازندرانی